روایتهای خانمکاپوچینو
روز اول کارم در یک دفتر املاک بود. از صبح ساعت 10 تا 7 شب باید پشست کامپیوترهای قدیمی با کیبوردهای برجستهی بزرگ مینشستیم و اطلاعات موجر و مستاجر را وارد میکردیم. بعد از وارد کردن اطلاعات اگر املاکها تاییدیه میدادند پیشکد را تبدیل به کد رهیگیری میکردیم.
4تا دختر بودیم توی یک دفتر 80متری با یک مدیری که خانمی 30 ساله بود. یک اکیپ دختر با سلیقه و ظاهر متفاوت.
روز اول که صدای اذان از مسجد نزدیک دفتر بلند شد، کارم را تعطیل کردم و وضو گرفتم.
سجاده را کنار میزم پهن کردم و تا خواستم قامت ببندم، مدیر دفتر که دختری امروزی بود، از چهارچوب در اتاق سرش را بیرون آورد و رو به من گفت:《چرا با چادر مشکی نماز میخونی؟؟ چادر نماز من زیر میز هستش با اون نماز بخون.》
بعد موهای لخت و پریشانش را پشت گوشش زد و خطاب به بقیه دخترا گفت:《 آخجون الان که میراحمدی تو دفتره دیگه نمازم قضا نمیشه》
از آن روز به بعد هروقت که میخواستم نماز بخوانم خانم یاوری هم وضو میگرفت.
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان