سرباز کوچک امام
اینبار من، پسر 13 سالهای بودم که در کوچه پس کوچههای شهرم اردستان به همراه پسر عمویم حجت، آتشها سوزاندم.
بازیگوش بودم، اما کنار این همه سربه هواییها، چیزی بدجور ته دلم میجوشید.
دبستان مصطفوی دور از هیاهوی انقلاب بود، اما من از هر فرصتی استفاده میکردم، تا انقلابی بودن درونم را آزاد کنم و آن سوغاتیهایی که از نشستن پای منبر بزرگانی مثل حاج سید عباس و حاج آقا نورالله، کف دستانم بود را رونمایی کنم.
شور و حال انقلاب، روز به روز بیشتر میشد و هیجانِ توی دلم، سراز پا نمیشناخت.
کمکم با دوستانی انقلابی آشنا شدم. اعلامیههای جدید آیت الله خمینی را میخواندم و تا میکردم، و زیر پیراهنم پنهان میکردم تا به خانه ببرم و برای مادر و خواهرم بخوانم.
موج انقلابی بودن درونم، در حال ظهور بود، همانجا توی اردو، صحبت های آقای زارعی مثل جرقهای توی سرم پیچید و پای من را به دفتر بسیج محل باز کرد.
بعد از مدت ها خودم را لابهلای تیر و تفنگ، آرپیچی و خمپاره پیدا کردم و کلاهی که توی سرم لق میخورد.
جثه ریزی داشتم، هرکس من را در لباس رزم میدید، تعجب گوشهی چشمانش جا خشک میکرد و سوالها یکی پس از دیگری محاصرهام میکردند، با روی خوش، از پس سوالهایشان بر میآمدم و خجالت زدهشان میکردم.
برای من قد و قامت، زور بازو و سن و سال مفهومی نداشت، این ایمان، عقاید و افکار و اطاعت از رهبرم بود که در کنار توکل به خدا دلم را قرص میکرد، مثل آن لحظههایی که سینهخیز در میان شهدا و زخمیهایی عبور میکردم و آنها تا لحظه آخر عکس بچههایشان را در دست داشتند و زیر لب چیزی زمزمه میکردند و با امام وداع میکردند.
گاهی دلم میخواست آمپول بی حسیای میشدم، تا درد آن مجروحیای که تنش دو شقه شده بود را کم میکردم و هرگز نالهاش سرتاسر خرمشهر نمیپیچد.
با پژواک نالهاش جگرم سوخت، یک دفعه سیلی از پوتینهارا بالای سرم حس کردم.
این شد که در اسارت بهرویم باز شد و خودم را لابهلای سوال پیچ کردنهای افسران عراقی درشت هیکل و سیاه چرده دیدم و با صدای رسا گفتم:« انا متطوع » این شد که به همه فهماندم بچه نیستم و به زور کسی به جبهه فرستاده نشدهام و خودم با پای خودبه میدان نبرد آمدهام.
این من بودم و چشمان از حدقه بیرونزده آنها و خواهشهای پی در پی مترجم برای حفظ جانم.
اما گوشم بدهکار نبود و کار خودم را میکردم، هر اخم آنها، نهال رضایت را در دلم مینشاند و چهره خندان ایتالله خمینی را توی ذهنم تجسم میکردم.
اردوگاه عنبر، دیگر جزئی از ما بود، هم محل عبادتمان بود و هم محل تحصیلمان ، کمکم با میرسیّد حفظ قران و نهجالبلاغه را شروع کردم، به قول میرسیّد:« طلای 24 عیار اسارت، امید است.»
حاضر جوابی و شجاعتم بین همه اسرا و عراقیها پیچیده بود، مصاحبههایم با خبرنگاران خارجی و آن خبرنگار هندی کار دست عراقیها داده بود، از دستم ذله شده بودند، آنقدر زیربار شکنجههایشان مغز استخوانم تیر میکشید که گویی حس میکردم فلج شدهام و محمودی به آرزویش رسیدهاست.
سکوت و شجاعتم هرلحظه آتش دل محمودی را دوچندان میکرد.
8سال از اسارتمان میگذشت، تمام این 8سال یک طرف، زیارت حرم امیرالمونین و حرم امام حسین و حضرت ابالفضل یک طرف، انگار داغ دلمان تازه شده بود، اشک بود که از صورتمان جاری میشد، دستانمان لابهلای شبکههای حرم حضرت ابالفضل قفل شده بود.
باورمان نمیشد که بعد از مدتها به جز دیوار، سیمخاردار، شکنجههای پی در پی، چشمانمان جای دیگری را میبیند، آن هم حرم مولایمان امیرالمونین را.
اما یک شب…
یک شب، خوشحالی دوستانم، ذوق و شوق و جمع کردن کولهها، گرفتن نشانی از هم، یادگاری دادنها. برق چشمانشان برای دیدن خانوادههایشان سرتاسر اردوگاه را گرفته بود.
از طرفی خوشحال بودم، اما از طرفی دلم برای تک تک گوشه و کنار اردوگاه تنگ میشد، از هر گوشه و دیوارش، یک مشت خاطره به سویم هجوم میآورد، آن شببیداریها و مناجاتها، آن کنار هم ماندنها در هر شرایط…
اما یک شبه باید با همه آنها خداحافظی میکردم، خیلی سخت بود، دلکندن از آن همه مشقتهای سرتاسر زیبایی…
نهجالبلاغه یادگاری اردوگاه را زیر پیراهنم پنهان کردم و زیرلب وجعلنا خواندم و به سمت اتوبوس ها رفتم..
سرم را به پنجره اتوبوس چسباندم و چشمانم تا لحظهی آخر به سیم خاردارها و ساختمان های بلند اردوگاه خیره ماند و برای آخرین بار نگاهشان کردم.
به خاک ایران رسیدیم، بعد از دو روز قرنطینه دیگر نوبت به آن رسیده بود که بعد از 8 سال و نیم دوباره به آغوش پدر و مادرم پناه بیاورم و یک دل سیر نگاهشان کنم…
و در آخر ملاقات غیر منتظره با آقای زارعی، دوباره همه آن خاطرات را مثل فیلم سینمایی مقابل چشمانم آورد و خندهای گوشه صورتم نشست.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب؛ سرباز کوچک امام، خاطرات آزاده 13 ساله مهدی طحانیان.
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۱۱/۵ نوشته شده
چشم روشنی
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و چشمانم به جاده خیره مانده بود، دست بردم توی کیف و کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
خاطرات فاطمه و سید جواد آنقدر خواندنی بود، که مسیر راهِ کرج به قم، برایم مثل برق و باد گذشت.
چشم روشنی روایت زندگی جانباز شیمیایی سید جواد کمال است که در جبهه با موج خمپارهای به زمین میخورد و سال 70 به خاطر شدت دردهایش مجبور به عمل کمر میشود.
اوایل ازدواج، سر دردهایی به سراغش میآید و تومور بدخیمی مهمان ناخوانده وجودش می شود.
مهمان ناخواندهای که باعث شد، چندباری کارش به عمل جراحی برسد.
در هر شرایطی، همسرش فاطمه، هم به امور فرزندانش رسیدگی میکرد و هم با عشق پشت و پناه همسرش بود، با اینکه طاقت بیماری و درد کشیدن سیدجواد را نداشت، اما پابهپای سید جواد بود و از کنارش جُم نمیخورد و مثل فرشتهای دورش میچرخید و صبوری پیشهمیکرد.
سیدجواد بعد از عملهای پیدرپی تومور سرش، کمکم سوی چشمانش را از دست میدهد و در انتها نابینا میشود، از آنجا به بعد شرایط زندگیشان تغییر میکند.
بیماری مثل خوردن و خوابیدن دیگر جزئی از وجود سید جواد شده بود و با هر تشنجی لرزه به جان فاطمه میافتاد، با این حال همین که سید، سایهی بالا سرشان بود خدارا شکر میکرد.
به نظر پزشکان هم زنده ماندن سید معجزه بود.
سیدجواد نابینا شده بود اما عقیده داشت که باید مستقل باشد از این رو همیشه دست پُر، وارد خانه میشد. صبحانه درست کردنهایش، همیشه به راه بود و یکبار نزدیک بود خانه را به آتش بکشد اما باز با این حال به خانوادهاش محبت تزریق میکرد.
سفرهایش همیشه به راه بود و با اینکه چشمانش نمیدید به فاطمه اصرار کرد که در مشهد به عکاسی بروند و عکس یادگاری بگیرند، به قول فاطمه: حیف که خودش نتوانست عکسشان را ببیند.
سیدجواد علاقهی زیادی به حرم حضرت معصومه و جمکران داشت، و هروقت که دلش میگرفت، سفره دلش را آنجا پهن میکرد و دوباره با انرژی به آغوش خانواده برمیگشت.
اینجا بود که به خودم گفتم:« حتما حکمتی داشته که کتاب را تا قم همراه خودم بیاورم و به یاد سید جواد باشم، کتاب را روبروی گنبد حضرت معصومه گرفتم و یک عکس یادگاری انداختم.»
15 اسفند سال 93 حال سید جواد بد میشود، آن روزها پسرش سید حسین با همسرش قم زندگی میکردند، فاطمه نگرانی توی چشمانش موج زد و ناخودآگاه به سید جواد گفت:«بمان! لااقل تا آمدن سیدحسین و پسرش بمان» او همگوش کرد و ماند.
با اینکه دیگر آن تومور کل مغزش را احاطه کرده بود فقط میتوانست بشنود و دیگر توان انجام کاری را نداشت، نوهاش را کنارش آوردند و سید جواد با دستان لاغرش انگشتانش را بهم فشرد تا مانع افتادن نوهاش شود، همه میدانستند که چقدر دوست دارد توی گوش سیدمحمدطاها اذان و اقامه بگوید.
همان روز سیدجواد به پهنای صورت اشک ریخت، صدای گریهاش همهی خانه را پر کرد، بعد از دوهفته سیدجواد آسمانی شد.
پزشک علت فوت را تومور مغزی اعلام کرد، اما توموری که باعث و بانیش آن گازهای شیمیایی بود که در جبهه سید جواد را اسیر خودش کرده بود.
فاطمه میدانست که جای سید جواد در آن دنیا خوب است و کنار دوستان شهیدش آرام گرفته است برای همین اصلا پیگیر گواهی شهادت سید جواد نشد و دنبال اسم و رسم دنیایی نبود و میدانست که سید، پیش دوستان شهیدش خوشحال است و راضی به رضای خدا بود.
حس و حال این کتاب با کتابهای دیگر برایم خیلی فرق داشت، کتابی بود که سرنوشت بزرگمردی را نشان میداد که سرشار از اخلاص و ایمان بود، هرکارش درس بود، به همسرش هیچ وقت امر و نهی نکرد، همه رفتارش عقلانی بود و هیچ وقت کسی را تحقیر نکرد بلکه با رفتارش همه را جذب خودش میکرد.
خوشا به سعادت سید جواد که اینطور پای عقایدش ایستاد.
بس سعی نمودیم ببینیم رخ دوست
جانها به لب آمد رُخ دلدار ندیدیم.
بهقلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب چشم روشنی روایت زندگی سیدجواد کمال از زبان همسرش فاطمه طالبی.
نویسنده: کوثر لک
پاییز با طعم آش رشته
نمیدونم چرا قبلا وقتی میخواستم آش رشته درست کنم اصلا به دلم نمینشست و کلا مواد از هم سوا بود. اما الان دو سری هست می پزم و عشق میکنم با پختنش و خوردن بچهها و به به و چه چه کردنشون. بیشتر که فکر میکنم میفهمم دلیلش رو. قبلا شاید از روی روزمرگی نهار و شهام میپختم. اما الان همین که یکی بالا سرم وایسه و غر بزنه که مامان گشنمه هم برام شیرینه…
وقتی پسرک کاسه اششم لیس میزنه از بس خوشمزس خیلی خنده داره… بهش میگم بچه مگه تاحالا اش نخوردی میگی اخه خیلی خوشمزس… یه روزایی ارزوم بود دوباره برای بچهها غذا بپزم… و حالا چقدر قشنگ خدا حواسش هست…
خدایا شکرت به خاطر همه چی… تو بهترینی…
خدایا اگر من بد کردم،
تو را بنده ای دیگر بسیار است.
اگر تو با من مدارا نکنی
مرا خدایی دیگر کجاست؟
مینویسم برای زن،زندگی، آزادی
1_معنی ابیات زیر را بنویسید . 👇
برای تو کوچه رقصیدن : « قلم را به دست میگیرم تا بنویسم از رقص مختلط دختران و پسران در جشنهای عروسی، از رقص و شعارهای بی ادبانهی آنها برای با حسن روحانی تا 1400 »
برای ترسیدن به وقت بوسیدن : « باید بنویسم از بغل کردن و بوسیدن سلبریتیها در ملا عام و بی عفتی و عشوههای خرکی و علنی بلاگرهای سرزمینم که هرروزه دخترها و پسرها شاهدش هستند.»
برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون : « باید نوشت از حمله تروریستی داعش در 17 خرداد 96 به مجلس شورای اسلامی و سه رزمنده ای که برای پس گرفتن جسد بی جان دختر خرمشهر در جنگ تحمیلی، جانشان را فدا کردند.»
برای تغییر مغزها که پوسیدن : « بنویسم از آرمیتایی که پدرش مغز متفکر هستهای کشور بود و در 1مرداد 90 شهید هسته ای شد ..»
برای شرمندگی، برای بی پولی، برای حسرت یک زندگی معمولی : « به یاد مردان و زنام وطنم که در طی این سالها کارآفرینی کردند و باعث افتخار ایران بودند.»
برای کودک زباله گرد و آرزوهاش : « تصویر های زیادی میان چشمانم جاخوش میکند. مدرسهای که برای کودکان کار دایر شد تا از تحصیل باز نمانند..»
برای این اقتصاد دستوری : « بنویسم از خریدهای برند و مارکهای خارجکی که از ما بهتران برایش دست و پا میزنند. حاضرند کیلومترها سفر کنند و برند ترک بخرند اما از تولید ملی حمایت نمیکنند و دلشان سیر است»
برای این هوای آلوده، برای ولیعصر و درخت های فرسوده : « رفت و آمدشان با ماشینهای لوکس وکام گرفتن لبها از سیگار و ریختن زبالهها کنار ساحل و زشت کردن خیابان ها خبر از روز شلوغ و همهمه ی عابران میدهد »
برای پیروز و احتمال انقراضش : « یه یاد شهدای محیط بان افتادم. کسانی که برای حفظ محیط زیست، حفظ گونه های جانوری، برای جلوگیری از قاچاق حیوانات، جان خود را از دست دادند.»
برای سگ های بی گناه ممنوعه : « پیرزنی که در همسایگیمان زندگی میکند و به خاطر گاز گرفتن سگی مجروح شده ست و روی تخت بیمارستان خوابیده است.»
برای گریه های بی وقفه : « نگاه گریان و وداع همسران و مادران شهدای دفاع مقدس، برای گریه شوق و یا ابالفضل گفتن های حسین رضا زاده و رفتن روی سکوی قهرمانی. برای نگاه های اشک بار ملت در استقبال شهدای غواص»
برای تصویر تکرار این لحظه : « جنگ، انقلاب، ترور، هواپیمای اوکراینی، پرواز 655،پلاسکو، سانچی، زلزله ی رودبار و بم، پایگاه عین الاسد، آزادی ، عملیات مرصاد، احمد متوسلیان، رحلت امام خمینی «ره»، رهبری آیت الله خامنه ای،دی ماه 88،ابان 98، پایان داعش، شهادت حاج قاسم. کرونا، برای تکرار تصویر کدام لحظه؟ »
برای چهره ای که میخنده : « خنده های من و دوستانم، شادی بعد از صعود به جام جهانی، پخش سرود ملی بعد از طعم شیرین قهرمانی، ، پایان کرونا، پایان داعش، دورهمی ها، جشن نیمه شعبان، عید غدیر»
برای دانش آموزا برای آینده : « کرونا آمد و همهی معلم ها ساعتها با رایانه به دانشآموزان، بابا آب داد آموختند و برای آن خانم معلمی که کیلومترها طی میکرد تا دانش آموزی محروم از سواد نشود»
برای این بهشت اجباری : « کنسرت ها و جیغ و داد دختران و پسران در کمپهای گردشگری، رقص و آواز در مهمانیهای شبانه»
برای نخبه های زندانی : « یکی از شب های پاییز1399 خبر ترور محسن فخری زاده به تیتر یک رسانه ها تبدیل میشود. محسن فخری زاده کیست؟ هیچکس او را نمیشناسد.»
برای کودکان افغانی : « کشتن بی رحمانهی دختران افغانی که برای کسب علم و دانش شهید شدند.»
برای این همه برای غیر تکراری : « برای این همه تضاد و تناقض حرفهای ایران اینترنشنال»
برای این همه شعار های تو خالی :« رویای آزادی، کشور عربستان سعودی، جایی که موشک هایش خواب و خنده را از کودکان یمن ربوده است. برای خلیج تا ابد فارس اما ترجیح میدهد در خاک دبی حرفی از خلیج فارس نزند.
برای آوار خونه های پوشالی : « مبارزه با زمین خواری و تخریب قصر ها در شمال کشور»
برای احساس آرامش : « سفر های نوروز، کمک های مردمی، محک، همدلی و کمک به آوار برداری و نجات جان مردم زلزله زده»
برای خورشید پس از شب های طولانی : « قبولی بعد از کنکور، بیمارانی که در صف پیوند بالاخره به آرزویشان رسیدند»
برای قرص های اعصاب و بیخوابی : « عشق های پوشالی، تن فروشی، خیانت، طلاق، ازدواج سفید یا شاید تاثیرات منفی اخبار وفضای مجازی»
برای مرد، میهن، آبادی : « به یاد شهدای گمنام، جانبازان شیمیایی، شهدای آتش نشان در حادثه ی پلاسکو، شهدای امنیت، روز پدر، نون حلال، خَیری که حواسش به یتیمان بود.»
برای دختری که آرزو داشت، پسر بود. « فریسا نیکومنش راد که امروز شبکه یک ساعت 8صبح از غواصیها و افتخاراتش گفت»
برای زن، زندگی، آزادی : « روز زن. پرستار و خانم دکتر های عزیزی که در دوران کرونا برای بهبودی بیماران و شکست کرونا جنگیدند اما جان خود را از دست دادند. مادران شهدا، بانوان ورزشکار و مدال آور، زنان کارآفرین و موفق که عرصه را برای ورود بانوان دیگر مهیا کردند.»
برای آزادی، برای آزادی، برای آزادی : « نامرئی، در مسافرت به سر میبرد، کسی او را ندیده آیا او گمشده است؟»
برای اغراق های بی اندازهی همهی کسانی که با جمهوری اسلامی روی کار آمدند و خوردند و چاپیدند و حالا دم از آزادی میزنند و دایهی مهربانتر از مادر شدهاند. ما شهید ندادهایم که حالا امثال مسیح و علی کریمی با چرندیاتی که مفت هم نمی ارزد بخواهند کشورمان را یک شبه مال خود کنند. ما روزهای خیلی خوبی را در این خاک و سرزمین به خاطر سپردهایم. کمتر با نفرتهایتان گوشهایمان را پُر کنید ما به همین راحتی تن به ذلت نمیدهیم. ما همه پشت هم و پشت انقلابمان هستیم ✋️
به قلم سیده مهتا میراحمدی
تا رهایی یک دل کندن فاصله است
همهی ما برای یک زندگیای که سراسر آرامش و آسایش باشد، تلاش میکنیم. آرامش هرکس و چگونگی آسایشش مختص خودش است. نمیشود مطلقا گفت که آرامش یعنی اینکه خیالت از همه چیز آسوده باشد. هیچ کس نمیتواند همیشه آسوده باشد. اگر اینطور باشد که زندگی معنا پیدا نمیکند. آرامش یکی در ماشین داشتن است و آرامش دیگری در سلامتی و شادابی. آرامش من در “دل کندن” نهفته است. گاهی اوقات دوست دارم به همه بفهمانم؛ که ای اشرف مخلوقات، بس است، انقدر به چیزی که برایت منفعتی ندارد نچسب. دل بِکن از این دنیای فانی که روحت را مسخور خودش کرده. تا کی میخواهی بر روی امواج خروشان خواستههایت بتازی؟
نمیخواهم از سختی دل کندن طفره بروم، اما اگر از یک چیز کوچک شروع کنی و سختیاش را به جان بپذیری برایت راحت میشود. انسان بردهی عادتهاست. باید رها کنی تا از این بند رها شوی. رهایی در رها کندن نهفته است. تا رهایی یک دل کندن فاصله ست.
الزهدُ فی الدنیا الراحَةُ العُظمى
امام على علیه السلام : دل کندن از دنیا، بزرگترین آسایش است . غرر الحکم : 1316
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
تعریفت به درد عمت میخوره
بهش میگم نذاشتی یه نماز درست و حسابی بخونم انقدر که با صدای بلند خاله زنک بازی دراوردی. میگه داشتم تعریفتو میکردما.. گفتم نیازی به تعریف کردنات ندارم. خدا هس بالا سرم خودش میبینه… یاد یه جمله از اقای ایمانی معلم اخلاقمون افتادم. میگفت اگر کسی ازت تعریف کرد خوشحال نشو… الان تازه فهمیدم چی میگه…
اره اصلا و ابدا نباید از تعریف کسی خوشحال بشی… چون هرچقدر اون تعریف کنه تو الکی دچار غروز کاذب میشی… چرا باید الکی با تعریف و تمجید دیگران خودمون رو بیاریم پایین؟ کاش یه قرصی بود به نام قرص دخالت بیجا ممنوع. اونو ملت میخوردن تا دست از خاله زنک بازیاشون برمیداشتن.. والا با این نوناشونش🤣✋️
معرفی کتاب احضاریه
اولینباری بود که جلد کتابی اینطور مرا میخکوب خودش میکرد، جلد جالبی داشت، کتاب را یک براندازی کردم و سری به نشانه رضایت تکان دادم.
احضاریه، کتابیست که در رفت و برگشت از حال به گذشته است، گاهی آنقدر نویسنده با قلم روان و دلنشینش از گذشته میگوید که حس میکنی پردهای مقابل چشمانت است و درحال تماشای گذشته هستی، آنقدر عمیق که گذر زمان را از یاد میببری و خودت را همراه کتاب به دوردستها میسپاری، آن روزهایی که مهاجرین و انصار پیمان خودشان را با علی علیهالسلام شکستند و اورا تنها گذاشتند، آن روزهایی که تنها پشتیبان و تکیهگاه علی علیهالسلام فاطمه سلاماللهعلیها بود.
احضاریه موضوع طلبیده شدن از طرف معصومان را روایت میکند، روایت زندگی مسعود روزنامهنگاری که از طلبیده شدن مینویسد و عقیده دارد که طلبیده شدن یعنی، از آن سو دعوت بشوی، و طلبیده شدن را احضار میداند » و همان شد که مسعود برای سفر اربعین، در کربلا احضار شد.
هر بخش کتاب، داستان خودش را دارد، آن عشق و اعتقاد عارفه، خواهر مسعود آنقدر زیبا روایت شده بود که دل من هم برای آن آب توی لیوان پر کشید، چقدر زیبا نویسنده عشق و اعتقاد را لا به لای کلماتش چیده بود.
بیشتر کتاب، روایت زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها است، اما در قالبی که خودت از روایت نویسنده حیرت میکنی و غرق احساس میشوی که خنده و گریه را از هم تشخیص نمیدهی، آنقدر شیرین که به دلت مینشیند.
قسمتی از کتاب احضاریه که به نظرم لُب مطلب را خوب ادا کرده است، در صفحه 78 کتاب آمده است « زینب پر از فاطمه است، انگار فاطمه، سیزده را از هجده کم کرده باشد، و رسیده باشد به پنج سالگی. »
گویی با همین چند خط، تمام واژههای کتاب را قورت میدهید و آن همه عظمتی که سرتاسر وجود پربرکت حضرت زینب سلاماللهعلیها است را درک میکنید، بیشک حضرت فاطمه سلاماللهعلیها را میتوان در قامتِ رشید دخترش دید، زینبی که در قصر یزید خطبهها خواند و همه را شگفتزده کرد، حقا که گفتن جملهی « ما رایتُ الّا جمیلا » را تنها زینبی میتوانست بگوید که مادرش فاطمهای بود که سراسر نور و ایمان است، فاطمهای که پیامبر صلاللهعلیهآله این چنین دربارهاش میفرماید:
ان فاطمةَ سَیِّدَةُ نِساءِ العالَمینَ.
همانا فاطمه، سرور زنان عالَم است.
«بحار الانوار، ج 25، ص 360»
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب احضاریه، نویسنده: علی موذنی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۱۰/۴ نوشته شده است.
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
خاطرات دفتر حقوقی قسمت هشتم
سلام به همه اونایی که خاطراتم رو دنبال میکنن. خب رسیدیم به اونجایی که بهم پیام دادن که فردا روز دوشنبه ۲۳ابان ۱۴۰۰ برای یک روز آزمایشی برم دفتر. شب بود سریع رفتم از مانتو پریسا یه دست مانتو اداری خریدم. سورمه ای رنگ بود و یقه انگلیسی بودو ۳تا دکمه طلایی داشت. مانتوی خوب و موقری بود. ۶۰۰هزارتومن خریدمش و اومدم خونه و خوابیدم. فردا صبح راس ساعت ۸ دم دفتر بودم. حالا چه دفتری؟ دفتر حقوقی. چندبار زنگ زدم کسی در رو باز نکرد. همزمان با من یه خانم دیگه هم برای مصاحبه اومده بود. چند بار زنگ زدم و سر آخر در رو باز کردن و رفتیم داخل. رسما روز اول کاری من تو دفتر حقوقی بود. یه دفتر بزرگ با ۲تا اتاق بزرگ و یه اشپزخونه که همون دم ورودی دست راست بود و یه میز کنفرانس بزرگ که رو به روی میز من بود. و منم یه میز قشنگ و شیک داشتم که مسلط بود به میز مدیر یعنی اگه در اتاقش باز میشد میتونست از داخل به بیرون تسلط داشته باشه . آشپزخونش پر بود از مواد غذایی و خوراکی و شیرینجات. یه یخچالم داشت که پر بود. و یه یخچال دیگه هم توی اتاق مهمان بود و توش میوه و … بود تو اتاق مهمان یه مبل راحتی بود و یه بالکن که پر بود از پرتقال. اتاق مدیر هم مبل اداری داشت و یه میز بزرگ برای مدیر دفتر و کارتابلای بزرگ. تو دفتر کنار میز کنفرانس مبل اداری بود برای ارباب رجوع. سرویس بهداشتیشم اندازه یه اتاق بود🤣 خیلی هم قشنگ بود🤣 در کل اون دفتر خیلی خوب بود. ✋️👏از دم میز من تا انتهای میز کنفرانس یه پنجره بود یعنی قشنگ نور میوفتاد تو دفتر و با پرده هم باز نورانی بود تو دفتر. دفتر طبقه ۷ بود و قشنگ شهر زیر پام بود و عالی بود. یه تلویزیون هم روی دیوار نصب بود. حالا اصلا چرا من تو دفتر حقوقی مشغول شدم،؟ خب من تایپ قویای داشتم به امور ویراستاری آشنا بودم و به رایانه خیلی مسلط بودم. برای همین اینجا مصاحبه دادم و واردش شدم. خلاصه تا رفتم داخل نشستم تا اون خانوم مصاحبش تموم بشه. دروغ که ندارم خیلی دعا کردم که قبولش نکنه🤣✋️ به جز من ۳تا اقای دیگه و خانوم بودن که اونجا کار میکردن. مدیر اول از همه میزم رو بهم داد و رایانه رو رمزش بهم گفت و رفتیم داخل اشپزخونه و کمدارو نشونم داد. خب من انگار تایید شده بودم. بعد از نشون دادن وسایل نشستم پشت میزم و فایل های اداری و حقوقی رو بهم گفت کجاست و قراردادنامه هارو نشونم داد. دفتر یه جورایی شبیه به این عکس بود. با این تفاوت که پشت سر من اشپزخونه بود. خب ادامش رو فردا مینویسم…
ادامه داره
ختم مجرب برای شفای مریض
ختم مجرب امام جواد علیه السلام
برای شفای مریض
👇👇👇👇
برای شفاء هر مریضی دو رکعت نماز حاجت خوانده و متوسل به حضرت جواد الائمه شوید
سپس ۱۴۶ مرتبه بگوید :
ما شاء الله لا حول و لا قوه الا بالله
چنانچه در ساعتی که منسوب به آن حضرت است خوانده شود بسیار مفید است
نکته : تمامی طول روز را چنانچه بر دوازده قسمت تقسیم گردد ساعت نهم متعلق به آن حضرت خواهد شد
منبع : دو هزار دستور العمل مجرب ص ۳۵
نترس من کنارتم
تا حالا شده که با ترس هایت رو به رو شوی؟ چیزی که اصلا فکرش را هم نکنی و یکباره به سراغت بیاید و شوکه شوی. شاید آن لحظه فکر کنی همهی اینها خواب است اما هرچقدر که میگذرد بیشتر در آن باتلاق دست و پا میزنی. من همیشه نسبت به بعضی از موارد حساس بودم. گردنم را هم میزدن باز ترجیح میدادم از آن چیزی که باعث ترسم میشود فرار کنم. اما یک روز نتوانستم فرار کنم. هر چقدر تقلا زدم نشد که نشد. تصمیم گرفتم که بگذارم زمان آن را درست کند. سخت بود، پیر کننده بود. انگار روحم هر ثانیه با هر پلک زدن خرد و خاک شیر میشد و کاری از دستم بر نمیآمد. هربار قران را باز میکردم با آیه صبر مواجه میشدم. هر روز ترسناک تر از دیروز میشد. دقیقا حالم را این شعر بیان میکرد ؛ “حال من حال درختیست که تبر خورد و نیفتاد” با تک تک ترسهایم از کوکی تا به آن روزهایم مواجه شدم. با تک تکش اشک ریختم و خندیدم. شاید گاهی حتی گریه هم دیگر آرامم نمیکرد. فقط سکوت بود و من و خدا و هیولاهایی به نام ترس. روزی از اینکه بخواهم یک سانت از موهایم را هم نداشته باشم تنم را میلرزاند اما روزی گفتم باید بزنم تا از شر این ترس راحت شوم. موهایم را که مدتها بود بلند نگه داشته بودم زدم. سبک شده بودم. انگار بال درآورده بودم. از اینکه از شر آن همه نگرانیهای بی مورد راحت شده بودم خوشحالم میکرد. دیگر نگران نبودم، گویی از پیلهام درآمده بودم. دیگر با همه چیز کنار آمده بودم. دیروز دوباره باز از خیر موهایم گذاشتم. با هر قیچی آرایشگر و ریختن موهایم روی زمین خاطرات دور سرم پرواز کرد و یادم آمد که مواجه با ترسها هم چیز بدی نیست. دقیقا نقطهی پیروزی از همان مقابله و جنگ شروع میشود. تو فقط بخواه و بخواه و بخواه….
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
معرفی کتاب بی قرار
وقتی فهمید قرار است نیروهای تازه نفس را به سوریه بفرستند، مثل آتش زیر خاکستر شعلهور شد.
از آنجا که رگ خواب سمیه همسرش را میدانست، با محبت و صحبت توانست رضایتش را بگیرد.
سمیه رو کرد به حامد و گفت:« ببین حامد تو داری کار راحت رو انجام میدی و من رو با بچهها تنها میذاری» حامد گفت:« میدونم میخوای با دوتا بچه سروکله بزنی و خیلی سخته، اما ما هم داریم جونمون رو کف دستمون میذاریم، میدونی چند نفر اسم نوشتن و وقتی پای عمل رسیدند، پا پس کشیدن؟ میدونی چرا؟ چون دیگه اینجا باید حرفشون رو عملی کنن و جلوی گلوله وایستن.»
از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، هرکس متوجه میشد که قرار است حامد به سوریه برود، بدونمعطلی مانعش میشدند و می گفتند: که جای او همینجاست و اینجا بیشتر به او نیاز دارند تا در سوریه، حتی بحث دخترهایش هم به میان میآوردند تا حامد را احساسی کنند اما حامد با این حرف ها ایمانش نمیلرزید و راضی نمیشد و می گفت: آنجا به او نیاز دارند و باید برود.
این همه فداکاری و از خودگذشتی را فقط آن دسته از بزرگمردانی دارند، که در این دنیا به نام شهدا میشناسیمشان، برایشان فرقی نمیکرد، مسلمانان اینجا در خطر باشند یا کشورهای دیگر، فقط تمام دغدغهشان حفاظت از اسلام و یاری مسلمانان بیگناه بود.
تمام دغدغهی حامد از ابتدای جوانی تا شهادتش کمک و خدمت به اسلام بود، اینرا میشود از سطر سطرِ خاطراتش و زندگینامهاش فهمید.
علاقه زیادی به دخترهایش داشت و اسم دختر دومش را خودش انتخاب کرد، برای همسرش حدیثی از پیامبر خواند و گفت: باید در هر خانه یک فاطمه باشد، و اینشد که اسم دختر کوچکش را فاطمه گذاشت.
عکس دخترهایش را با خود به سوریه برده بود و هر وقت دلش تنگ میشد، به عکسشان نگاه میکرد.
از شیرین کاری هایش هم بگویم که ریش سردار را نصفه و نیمه با ریش تراش زده بود و آخر سر مجبور شد با شماره صفر ریش سردار را بزند، سردار هم چند روزی چپیه به صورتش میبست و توی منطقه تردد میکرد.
شاید بعضیها فکر کنند که شهدا آدمهای خشک مقدس، یا مثل حرف جالب شهید قربانی اهل « آقاجون بازی » بودند، اما این چند صباحی که در خاطرات شهدا غرق شدم، فهمیدم که نه! اصلا اینطور نیست و واقعا شهدا هم مثل ما زندگی می کردند، سفر میرفتند، تفریح میکردند، حتی شوخی کردن هایشان هم مثل ما بوده است. حامد به زیرپایی زدن معروف بود و هیچ کس نمیتوانست از زیر دستش در برود، این هم خاطره کوچکی از شیطنت های حامد که توی کتاب آمده و لبخند را روی صورتم نشاند.
حامد دوستی بهنام مهدی داشت که بعدها باجناقش شد، جریان همین اعزام هم به مهدی مرتبط میشد، مهدی یکبار اسم حامد را به خاطر دخترهایش از لیست اعزامی ها خط زده بود که او خیلی ناراحت شد اما دیگر دفعه آخر هردو با هم به سوریه اعزام شدند، عملیاتشان در شهر نُبُل و الزهرا بود، که آخر حامد در آستانه شکستن محاصره شهر نُبُل به شهادت رسید و اولین کسی که بعد از شهادت اورا دید مهدی بود.
مهدی دیگر روی برگشت بدون حامد را نداشت، اما همان روز هرطور که شده بود جنازه را از معراج تحویل گرفته بود و به فرودگاه آورده بود، خودش با پرواز همان روز به گیلان برگشته بود.
فردایش سمیه وقتی چشمش به مهدی افتاد گفت:« آقا مهدی شما که با هم رفته بودید چرا حالا تنها برگشتید، سکوت کرد و دیگر گریه امانش نداد.
توی مراسم سمیه به فکر دخترهایش بود و اصرار داشت تا از حامد و مراسم عکس بگیرند تا در آینده ریحانه و فاطمه عکسی از پدرشان داشته باشند…
چه صحنههای غرورآفرینی…
چه همسر فداکاری…
درست است شهدا به درجات بالایی رسیدند، اما همسران شهدا نیز کم از خود شهدا ندارند، فقط این دنیا ماندند تا با صبوری کردنشان مثل حضرت زینب، راوی فداکاریها و از خودگذشتگی همسرانشان باشند.
و در آخر چند خطی برای ریحانه و فاطمه مینویسم: عزیزان دلم، نمیدانم ایا روزی میشود که این چند خط مرا بخوانید یا نه، اما بدانید که از ابتدای مطالعه این کتاب تا به آخرش،هرلحظه به شما و پدر و مادرتان افتخار کردم و قربان صدقهتان رفتم، انشالله حضرت زینب نگهدار شما باشد، برای من دعا کنید و سلام مرا به پدرتان برسانید.
کتاب بی قرار، زندگینامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچکزاده از خطه گیلان
به قلم سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۲ نوشته شده است.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
نتیجه زن،زندگی،آزادی غربیها قسمت اول
مرلین مونرو نتیجه زن، زندگی، آزادی غربیها قسمت اول
مرلین مونرو در سال 1926 به دنیا اومد و در لس آنجلس زندگی کرد. سالهای اول کودکی مرلین خوب بود تا اینکه مشخص شد مادرش به بیماری اسکیزوفرنی دچار است. به همین دلیل اون بیشتر دوران جوانیش رو در پرورشگاه گذراند و چون کسی رو نداشت اغلب با مستاجرها بود و از اون طریق مورد سو استفاده قرار میگرفت همین باعث شد که لکنت زبان بگیره. مرلین به خاطر همین آوارگیهاش تصمیم گرفت در سن 16سالگی ازدواج کنه اما اون 3بار ازدواج کرد و طلاق گرفت. اون به خاطر مشکلات روحیاش اعتماد به نفس کمی داشت و همیشه برای روی صحنه آمدن هراس داشت. برای اینکه خودش رو آرام کنه به قرص و الکل روی آورد.
از اونجایی که مرلین در کودکی آسیبهای متعددی رو تجربه کرده بود بهترین مورد برای هیپنوتیزم و کنترل ذهن به شمار میاومد و همین شد که اولین کسی بود که تحت کنترل سازمان سیا برای پروژهی ام کی اولترا"کنترل ذهن ” برنامه نویسی شد . اون برای اغوا و فریب اشخاص مهم تربیت شده بود.
مدتها در این صنعت کار کرد تا اینکه دچار فروپاشی شد و قصد لو دادن و صحبت درباره خیلی از مسائل رو گرفت و به همین دلیل متوجه شدند و اون رو مهرهی سوخته اعلام کردند. در سال 1962 در سن 36 سالگی بر اثر اوردوز فوت شد. اما همه میگفتند که خودکشی نکرده. براب اینکه مستخدمش تعریف کرد که روز مرگش تو تماس های تلفنیش خطاب به کسی تهدید میکرده که همه چیز رو لو میده. اما با این حال پزشکی قانونی مرگش رو خودکشی اعلام کرد.
مرلین مونرو اولین کسی بود که تو این پروژه وارد شد و باید به عنوان نماد ازش استفاده میکردند تا یاد بودش همیشه در بین سلبریتیها بمونه. همان طور هم شد و همه بازیگران خارجی به صورت سمبلیک حداقل یک بار هم که شده شکل و ظاهرشان را شبیه مرلین کردند، موهاشون رو بلوند و لباس صورتی به تن کردند تا ادامه دهندهی راهش باشند.
حالا به این می رسیم که اصلا کنترل ذهن چیه؟ کنترل ذهن توسط هدایتگرها انجام میشه تا بردهداری اونها رو تبلیغ کنه. طرح پلنگی و رنگ صورتی از نشونههای اونهاست. رنگ صورتی و کلاه گیس صورتی نشان دهندهی رفتار بچهگانه و بردهی جنسی بودنشونه و این رو هم بگم که در هر مرحله یک علامت خاصی وجود داره و این ظواهر همه بستگی به این داره که در چه مرحلهای از برنامه نویسی ذهنی هستند.وقتی که ضمیر انسان از طریق برنامهنویسی کنترل میشه شخصیتی که خلق شده میتونه کنترل بدن رو در دست بگیره. وقتی که ماموریت کامل میشه اون فرد هیچ حافظهای از این اتفاق به یاد نداره. به قسمتی که شخصیت رو فعال میکنه trigger میگن. شخصیت توسط کنترل کننده که بهش هندلر میگن فعال میشه. هندلر که همیشه همراه سلبریته از یک کد یا کلمهای که اون شخصیت رو فعال میکنه استفاده میشه.
از اون لحظه به بعد اون فرد به یه بردهی ربات مانند تبدیل میشه. به اون شخصیت alter یا alter ego میگن ممکنه اون دکمه یا تریگر که باهاش شخصیت سلبریتی رو بالا میارن از طریق تلفن زدن یا تلویزون، رادیو، یا خود هندلر شخصا فعال بشه. مثل سمل خرگوش سفید که در فیلم آلیس در سرزمین عجایب وگفتن خرگوش سفید را دنبال کن الهام میگیره.
در قسمت قبل گفتم گاهی شخص دچار فروپاشی میشه که اصطلاحا بهش گلتچ میگن. با یه مثال توضیح میدم. دیدین یهو کامپیوتر هنگ میکنه و دچار نقص فنی میشه؟ این یعنی glitch, گلتچ که یه که ارور یا باگ سیستمی هستش که شخص یک دفعهای باهاش مواجه میشه. و حال چهرش عوض میشه.
🔴 *پس در قسمت اول به این نتیجه میرسیم که یکی از عوامل مهم در کنترل ذهن گذشته و سختیهایی هستش که یک شخص متحملش شده چون کسی که بیشتر با سختی دست و پنجه نرم کرده باشه زودتر به شخصیت دیگه ای تبدیل میشه*
این اولین بحث از کنترل ذهن بود و به همین جا ختم نمیشه در پستهای بعدی که مفصلتر هستش این بحث رو ادامه میدم. لطفا همراهی کنید و نظرتون رو درباره این بحث بیان کنید ☺ ✋
به قلم سیده مهتا میراحمدی
توسل به امام رضا برای حاجات مهم
یادمه ماه رمضون ۱۴۰۰ بود که اون سال اکثر نماز ها و عبادتها رو انجام میدادم تا به حاجتم برسم. خیلی نماز حاجات خوندم خیلی متوسل شدم. طوری که اکثر دعا هارو حفظ شده بودم و اگر نمیخوندم استرس میگرفتم. امروز به یه توسل برخوردم که حس میکنم از همون توسلهایی هستش که دست خالی ازش بر نمیگردی…. براتون گذاشتم تا شما هم استفاده کنید👇👇👇👇👇
این طور وارد شده است که بهترین راه توسل به امام رضا علیه السلام طریقه اى است که از خود ایشان وارد شده است:
هرگاه اتفاق مهمى براى تو رخ داد، دو رکعت نماز بخوان، در یک رکعت فاتحه و آیتالکرسى و در رکعت دوم حمد و سوره قدر را بخوان، سپس قرآن را بردار و آن را بالاى سرت بگیر و بگو:
«اللّهُمَّ بحَقِّ ما أَرْسَلْتَهُ إِلى خَلْقِکَ، وَبحَقِّ کُلّ آیَة فِیه، وَبحَقِّ کُلّ مَنْ مَدَحْتَهُ فیهِ عَلَیْکَ، وَبحَقِّکَ عَلَیْهِ، وَلانَعْرِفُ أَحَداً أَعْرَفُ بحَقِّکَ مِنْکَ.
سپس ۱۰ بار مى گویى: «یا سَیّدى یا اللّه»، و ۱۰ بار «بحَقِّ مُحَمَّد»، و ۱۰ بار «بحَقِّ عَلىّ»، و ۱۰ بار «بحَقِّ فاطِمَةِ»، و به همین شکل ۱۰ بار اسم هر کدام از ائمه را یکى بعد از دیگرى مىگویى. امام رضا(ع) مى فرماید: «تا اینکه به امام زمانت مىرسى. به راستى که از جاى خود برنمىخیزى مگر این که خداوندحاجت تو را برآورده مىسازد.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت هفت
خاطرات دریافت کد رهگیری برای وام مسکن قسمت هفت
کار کردن مثل سابق نبود. نهابت روزی ۴ تا ۵ تا کد میزدیم. این یعنی خروجی کار نداشتیم و رسما حقوقمون نصف شده بود. از طرفی مدیر در حالت عادی عصبی بود بعد از این جریانات دیگه کلا عصبیتر شده بود و رفته بود رو مخ همه. اتحادیه تعداد هولوگرام هارو به خاطر تخلف محدود کرده بود و روزی نهایت ۱۰ تا هولوگرام میومد که اونم باید تقصیم میکردیم بین خودمون. روزی چند تا پیش کد میزدیم اما هولوگرامی نبود که باهاش کد رهیگیری بگیریم. از طرفی هم بیکاری تو دفتر رو اعصاب همه بود. من انقدر بیکار بودم که گاهی اوقات از بیکاری خوابم میگرفت و ولو میشدم رو میزم. هرچقدرم حرف میزدیم باز هم خیلی تایم زیادی بود که بیکار بمونیم. یواش یواش تو دیوار دنبال کار گشتم. با خودم میگفتم از الان دست به کار بشم که وقتم هدر نره. روزی چند تا رزومه میفرستادم. واقعا گشتن دنبال کار خیلی سخته. کاری که با شرایط همخونی داشته باشه و راحت و نزدیکت باشه. به هیچ یک از همکارام نگفتم که دنبال کارم. چون هنوز حقوق نگرفته بودیم. مدیر هم ۱ هفته دفتر رو بست و ما مجبور بودیم خونه بمونیم. حالا بسته شدن دفتر استرس من رو بیشتر کرد. به یه بهانهای حقوقم رو ازش گرفتم. چون دیگه نمیخواستم برگردم دفتر. تا حقوق رو گرفتم خیالم راحت شد. بعد یک هفته گفت بیاین دفتر اما من مصمم بودم و استعفا دادم و مدیر هم خیلی شوکه شد. دوست نداشت برم. اما با این حال قبول کرد. ۱هفته یا ۲هفته بیکار بودم. سخت ترین روزایی بود که کشیدم. استرس بالایی رو تحمل کردم. اون استرسا باعث شد نا خداگاه نتونم رژیمم رو کنترل کنم. خیلی فشار ذهنی بالایی داشتم. رسما بیکاری داشت دیوونم میکرد.. خلاصه بعد از کلی رزومه فرستادن ساعت ۵ عصر ۲۳آبان ۱۴۰۰ یکی از اون مصاحبه کننده ها پیام فرستاد و گفت فردا دوشنبه برای یک روز کار آزمایشی تشریف بیارین دفتر. خیلی خوشحال شدم. سریع یه دست مانتو مناسب گرفتم و شب زود خوابیدم تا فردا ساعت ۸ دفتر باشم…. از این به بعد خاطرات جالبتر میشه و سخت تر… ادامهی خاطرات رو بعدا مینوسم…
ادامه داره…
هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی
هرچه با خودم فکر میکنم میبینم هیچ اسم دیگری به این کتاب نمیآمد جز همان قصه دلبری، تمام کلمات محمد حسین در انتها به همین معنا ختم میشد، مثل نامهای که برای همسرش مرجان مینوشت و میگفت:« زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه» یا اینکه به نقل از شهید سید مجتبی علمدار میگفت: « هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی (صفحه 31 کتاب) »
در آخر همه پاراگرافها یا جملاتِ محمد حسین، عشق به محبوب اصلی، کاملا قابل درک بود، انگار از نوک پا، تا سرش را محبت تزریق کرده بودند.
موقع خواندن خطبه عقد اصرار داشت که مرجان برایش دعا کند تا شهید شود، اما هرچقدر مرجان پافشاری میکرد، محمد حسین دست بردار نبود و در آخر به مرجان گفت:« تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم شهید میشم.»
چقدر محمدحسین زیبا با کلمات بازی میکرد.
به نظرم وقتی محمد حسین اینطور همسرش را خطاب قرار داد که سبب شهادتش است یعنی چقدر مقام زن بالاست که میتواند همسرش را به چه درجاتی برساند.
بعد از مراسم عقدشان دوستان محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسمشان وصل به هیئت و روضه شد، چه ازدواج پربرکتی بود.
وقتی ازدواجی با نام و یاد امام حسین علیهالسلام آغاز شود حتما آخرش هم، به امام حسین ختم میشود، چه انتهای عاشقانهای…
هرکجای کتاب را که بنگری، چیزی جز عشق محمد حسین به همسرش نمیبینی، حتی ابراز علاقهشان هم حسینی بود و با جملاتی مثل: ای مهربان تر از پدرم و مادرم حسین ختممیشد.
بگذارید یک نفس عمیق بکشم و راحتتر بگویم: زندگی عاشقانه حسینیشان چقدر زیباااااا بود.
بازیهایش با پسر نازدانهاش امیر حسین هم کلی ماجرا داشت، دراز میکشید و امیر حسین را روی سینهاش میگذاشت و ماجرای بعد از شهادتش را برای مرجان توضیح میداد و میگفت :« اگر عمودی رفتم و افقی برگشتم، گریه نکن و مثل این زن محکم باش (همسر شهید لبنانی) »
مرجان طاقت این حرفهایش را نداشت و کلی حرص میخورد و آخر اشک از گونههایش جاری میشد.
مرجان هیچ وقت مانع رفتنش به سوریه نشد، همیشه ساکش را با خوراکی هایی که دم دستش بود پر میکرد، از آجیل گرفته تا پاستیل و … اورا از زیر قرآن رد میکرد و راهیاش میکرد منطقه، در آخرین دیدارشان، محمدحسین، همانطور که دکمه آسانسور را میزد چند بار برگشت و قربان صدقهشان رفت و خداحافظی کرد، حیف که آخرین دیدارشان بود…
از شهادتش هرچقدر که خواستم بنویسم دلم آرام نشد، هرچه از اول کتاب به آخرش میرسیدم یک دفعه بغضم میترکید و پا به پای مرجان اشک میریختم، مخصوصا لحظهای که مرجان توی ماشین چشمانش را بست و چیزی مثل شهاب از سرش رد شد و یک نفر در سرش دم گرفت: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین، دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین…
موقع تشییع جنازه شهید، مداح، روضه حضرت حضرت علیاصغر خواند و گفت: « همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون… »
گویی شهید حساب همه چیز را کرده بود…
این کتاب سرشار از دلبریهایی است که هرکدامش به روی دری دیگر باز میشود و حکایتهایی در خودش گنجانده است.
خوشا به سعادت شهید محمدخانی که همهی این دلبری هارا لمس کرد و در آخر به معشوقش رسید.
نیم نگاهی هم مرا بس است…
پا به هستی چو نهادم همه هستی من، وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شدم…
کتاب قصه دلبری؛ زندگینامه شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی(عمار)
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۰۹/۲۹ نوشته شده است.
مرلین مونرو نتیجه زن، زندگی، آزادی غربیها
به یه پست برخورد کردم درباره مرلین مونرو لازمه بگم مرلین مونر یکی از اون بازیگرایی بود که برای اینکه تو این صنعت بمونه مجبور شد قراردادی برای گسترش کارش ببنده و اکثر بازیگرا و آدمای مشهور هالیوود از این نوع قرارداد ها میبندن. توی این قرارداد ها بازیگر هرکاری که میکنه حتما باید با مشورت و قبول اون کمپانیای که باهاش قرارداد بسته انجام بگیره. حتی همه روابط و… زیر نظر طرف مقابلشون هست. یعنی اونها یک زندگی معمولی ندارن و همش باید مثل عروسک خیمه شب بازی باشن. حتی اونها با یه جور قرص هایی تحت تاثیر اون شرکت در میان و شست و شوی مغزی میشن. در بعضی مواقع دچار فروپاشی شخصیتی میشن. یعنی اینکه شخصیت اصلی خودشون رو با شخصیتی که هالیوود براشون ساخته قاطی میکنند و در لحظه اندازه چند ثانیه تو صورتشون مشخص میشه جوری که حالت صورتشون عوض میشه. یا اینکه چشماشون به شدت درشت میشه یا اینکه خیره میشن یهو و یا اینکه صداشون عوض میشه. چند تا بازیگر هالیوودی حتی خواستن که این موضوع کثیف رو افشا بکنند اما یا بلایی سر خودشون یا خانوادشون اومده و یا مامورا بردنشون بیمارستان تا مثلا بگن مریضی روحی دارن. مثل کانیه وست همسر سابق کیم کارداشیان که وقتی شروع به افشا کردن کرد از همسرش جدا شد و باعث شد که بیشتر افشاگری بکنه. اونها حتی نحوه لباس پوشیدنشون هم تفکری داره و از پشت پردههاشون میگه.
اگر دوست داشتین بیشتر بدونین حتما تو نظرات اعلام کنید تا تو یه پست مفصل براتون توضیح بدم.
داستان زیبای جواب سلام اباعبدالله به چوپان کرد اهل سنت
داستان زیبای جواب سلام اباعبدالله
به چوپان کرد اهل سنت
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
چه صحنهای بشود یک شب زیارتی و من و ضریح تو و عقدههای یک عمرم
چه صحنهای بشود یک شب زیارتی و
من و ضریح تو و عقدههای یک عمرم
شب زیارتی ارباب
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دانلود نمونه سوال ریاضی کلاس اول
امروز معلم دخترک داخل گروه مدرسه سروش نمونه سوال ریاضی داد که آخر هفته بچه ها انجام بدن. سوال اول و دوم را بلد بودم از سوال سوم به بعد قاطی کردم🤣 حالا چیزی نبود جدول شگفت انگیز بود. حالا من هرچی به مغزم فشار میاوردم یادم نمیومد. رفتم تو گروه و کلیپ کلاسشون رو نگاه گردم یادم اومد🤣 حالا این وسط مثل قدیمای خودم به خواهرم پناه آوردم تا ازش بپرسم چی میشه جوابا.. اونم آفلاین بود و خودم اخر سر پیدا کردم 🤣
عشق جاودانه
انگشتانم روی کیبورد گوشی سُر میخورد، ایمان مستمر، عمل مکرر، این جمله روحالله خطاب به دوستش اولین چیزی بود که مثل زر توی دستانم میدرخشید، بدون معطلی کاغذ کوچکِ لای اسباب بازی دخترک را برداشتم و این تعبیر زیبا از تقوا را، یادداشت کردم و لای کتابم گذاشتم، هر حرف روحالله، در پسِ پرده، تعبیرهای عمیقی توی خودش گنجانده است.
این کتاب سرشار از محبت و احترام به والدین را در خود نشان میداد، در هرشرایطی روحالله هوای خانوادهاش را داشت مخصوصا پدرش که کمی مریض احوال بود، حتی وقتی سرمزار مادرش میرفت به دقت مزار مادرش را میشست.
اولین جایی که سیل اشکم جاری شد، آنجایی بود که سر سفرهی عقد، روحالله یاد مادرش افتاد، مجبور بود بغضش را، با خوردن جرعهای آب پنهان کند، خیلی برایم غمانگیز بود، آنقدر روحالله زیبا از مادرش و خاطراتشان برای زینب میگفت که من با هر ورق زدن کتاب بیشتر شیفته مادرش میشدم.
محبت بین زینب و روحالله در عین سادگی آنقدر پیچیده بود که با وجود مسافت های طولانی باز با همدیگر مریض میشدند و پشت تلفن با صدای گرفتهشان، خندشان میگرفت و میگفتند: « عه بازم دوتایی با هم سرما خوردیم» اینجا دیگر معنای عشق واقعی قابل لمس بود، وقتی که ذره ذره عصاره عشق توی وجود آدم پخش میشود.
تعبیر من از اوج عشق زینب به روحالله آنجایی بود که زینب به شغل روحالله افتخار کرد، همانجا بود که توانستم برق چشمان روحالله را لا به لای این همه واژه حس کنم.
حالا دیگر روح الله جواب آن همه تلاش، ورزش کردن، درس خواندن و مرور جزوههای نظامیای که از بر بود را با رفتن به سوریه گرفت، زینب چمدانش را بست و او را راهی کرد، گرچه قلبش برای روحالله میتپید اماخوشحالی و هدف روحالله برایش مهم بود، الحق نام زینب برازندهاش است.
4شنبه 13 آبان 94 اخرین صبحانه خوردن روحالله کنار دوستانش، شوخی کردنهایشان و آخرین لبخندش برای سید…
دیگر آرزوی مادر روحالله براورده شد، روحالله شهید شد…
صفحهی 21 کتاب شهید روحالله قربانی خطاب به دوستش مرتضی چه زیبا میگوید: « شهدا از آسمان به زمین نیامدهاند و یک دفعه شهید نشدهاند، بلکه آنها هم مثل ما زندگی میکردند و تفریح داشتند و…، فقط خودشان را به امام حسین نشان دادند و امام حسین آنها را خرید.»
و در آخر صحبتی با همسر شهید قربانی: زینب جان اولین بار که شما را از شبکه افق و مستند ملازمان حرم شناختم، محبتتان توی دلمنشست، من به شما و به تمام همسران و مادران شهدا افتخار میکنم، برای من و خانوادهام دعا کنید، سلام من را به شهید روحالله برسانید.
هر که را عشق حسین نیست ز خود بیخبر است، کشتهی عشق حسین از همه کس زنده تر است…
کتاب دلتنگ نباش، زندگینامه شهیدمدافع حرم روح الله قربانی
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۰۹/۲۵ نوشته شده است.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام