نترس من کنارتم
تا حالا شده که با ترس هایت رو به رو شوی؟ چیزی که اصلا فکرش را هم نکنی و یکباره به سراغت بیاید و شوکه شوی. شاید آن لحظه فکر کنی همهی اینها خواب است اما هرچقدر که میگذرد بیشتر در آن باتلاق دست و پا میزنی. من همیشه نسبت به بعضی از موارد حساس بودم. گردنم را هم میزدن باز ترجیح میدادم از آن چیزی که باعث ترسم میشود فرار کنم. اما یک روز نتوانستم فرار کنم. هر چقدر تقلا زدم نشد که نشد. تصمیم گرفتم که بگذارم زمان آن را درست کند. سخت بود، پیر کننده بود. انگار روحم هر ثانیه با هر پلک زدن خرد و خاک شیر میشد و کاری از دستم بر نمیآمد. هربار قران را باز میکردم با آیه صبر مواجه میشدم. هر روز ترسناک تر از دیروز میشد. دقیقا حالم را این شعر بیان میکرد ؛ “حال من حال درختیست که تبر خورد و نیفتاد” با تک تک ترسهایم از کوکی تا به آن روزهایم مواجه شدم. با تک تکش اشک ریختم و خندیدم. شاید گاهی حتی گریه هم دیگر آرامم نمیکرد. فقط سکوت بود و من و خدا و هیولاهایی به نام ترس. روزی از اینکه بخواهم یک سانت از موهایم را هم نداشته باشم تنم را میلرزاند اما روزی گفتم باید بزنم تا از شر این ترس راحت شوم. موهایم را که مدتها بود بلند نگه داشته بودم زدم. سبک شده بودم. انگار بال درآورده بودم. از اینکه از شر آن همه نگرانیهای بی مورد راحت شده بودم خوشحالم میکرد. دیگر نگران نبودم، گویی از پیلهام درآمده بودم. دیگر با همه چیز کنار آمده بودم. دیروز دوباره باز از خیر موهایم گذاشتم. با هر قیچی آرایشگر و ریختن موهایم روی زمین خاطرات دور سرم پرواز کرد و یادم آمد که مواجه با ترسها هم چیز بدی نیست. دقیقا نقطهی پیروزی از همان مقابله و جنگ شروع میشود. تو فقط بخواه و بخواه و بخواه….
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام