عروس بیسواد
11 دی 1401
پشت صندوق نشسته بودم که دیدم یک پیرزن با یک دختر سانتالمانتال و دوتا بچه وارد سالن شدند. ساعت حدودا پنج عصر بود و نیلز هم خلوت بود. پیرزن نزدیک کانتر شد. یکی از مِنوهارا برداشت و دستی به عینکش که روی نوک بینیاش لق میخورد زد و با دقت مثل خانم… بیشتر »
نظر دهید »
خاطرات نیلز قسمت چهارم
24 آبان 1401
مدیر که همه آقای مهندس صداش میزدیم روی یکی از میزهای توی سالن که فضای باز بود نشسته بود. آخر شب بود حدودا ساعت ۱۱وربع. با استرس در رو باز کردم و رفتم توی سالن. اقای مهندس گفت بشین خانم میراحمدی. با کمی نگرانی نشستم و سرم پایین بود. که شروع کردن به… بیشتر »