انار صبح جمعه رو خوردی؟
صبح روز جمعه انار که یادتون نرفت؟ من هروقت انار داشته باشیم حتما جمعهها انار میخوریم.
اینم روایتی از خوردن انار ناشتا روز جمعه
از امام موسی بن جعفر(علیهالسلام) روایت شده: هرکه در روز جمعه وقتیکه ناشتاست یک انار بخورد تا چهل روز دل او را نورانی گرداند؛ و اگر دو انار بخورد تا هشتاد روز و اگر سه انار تا صدوبیست روز، وسوسه شیطان را از او دور کند؛ و هرکس وسوسه شیطان از او دور شود نافرمانی خدا نکند و هرکه نافرمانی خدا نکند وارد بهشت شود.
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دخترم تاج سرم
سلام سلام. امروز کلا سرم شلوغ بود رفتیم آتلیه تا عکسای بچهها رو بگیرم و بعدش رفتیم خونه مادرم که گردوهامونو بگیریم و خلاصه تا ۴ موندیم اونجا. بعدش اومدیم خونه و کارای خونه رو کردم و شام و…. همین یه ربع پیش ظرفارو با دخترک شستیم و باهم شروع کردیماز مدرسه حرف زدن من خاطره گفتم و اونم از مدرسه حرف زد از مبصرشون که مسابقهی سکوت میذاره و از خوابشون زنگ تفریح.. کلی یاد قدیم افتادم. چقدر خوبه الان دخترم با من صحبت میکنه. و واقعا دخترداشتن بهترین حسه دنیاست.
عصری یه ذره دلم گرفته بود اما یه خورده با امام حسن حرف زدم و حالم اومد سرجاش…
امام حسن خیلی دوست دارم.
قربون غریبیت بشم اقا
من دیگه مدرسه نمیرم
باید اعتراف کنمکه مسئولیتم از قبل بیشتر شده. زینب رو صبح میبرم مدرسه و برمیگردم و ساعت ۱۲ دوباره میرم دنبالش. از همهی اینا سخت تر ساعت ۷بیدار شدنه. از بی خوابی سردرد میگیرم و خلاصه که مامان بودن اسون نیس. 😁
وقتی خودم مدرسه میرفتم اولین کسی بودم که از در مدرسه می رفت بیرون و انقدر تند راه میرفتم معروف شده بودم 😄 حالا زینب تا زنگ میخوره اول از همه دم در مدرسه ظاهر میشه 😁 یاد خودم افتادم😄 تازه من تا پیشدانشگاهی هم اول از همه از کلاس جیم میشدم😅 وااااییی تو حوزه هم از همه زودتر میرفتم بیرون 😛😑
عجولم عجول
کی میاد تبادل لینک کنیم؟
من از سال ۹۰ به طور رسمی وارد حوزه وبلاگ نویسی شدم. اولین وبلاگم رو تو ۱۵سالگی توی پرشین بلاگ ساختم. وبلاگی که ادرسش شهید بی سر بود و عنوانش عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام. شعرها و مداحی های به روز و گلچین رو انتخاب میکردم و داخل وبلاگ با عکس های زیبا بارگذاری میکردم. یادش بخیر توی هیئتها همزمان با مداح اشعار را یادداشت میکردم که بذارم تو وبلاگ و اونایی که مثل من دنبال مداحیهای ناب میگشتن پیداش کنن. برای وبلاگم خیلی وقت میذاشتم. خلاصه یه روزی یه بشری وبلاگم رو هککرد و دیگه بهش دسترسی نداشتم و بعد چند وقت فهمدیم وبلاگم رو حذف کرده. ناامید نشدم و به یه سرویس وبلاگدهی دیگه که میشناختم رفتم. اونجا جایی نبود جز بلاگفا. اونجا با نام اوارهی حسین ادرس وبلاگم رو ساختم و فعالیتم رو از نو شروع کردم. بیشتر فعال شدم. حتی گاهی زنگ اخر مدرسه رو میپیچوندم تا بیام و نظرات وبلاگم رو چک کنم. ( انقدر درونگرا بودم که تنها جایی که حرف دلم رو میزدم وبلاگم بود و روش حساس بودم) خلاصه سر همین پیچوندنا یبار به فنا رفتم و مدیر مادرم رو خواست😄 خلاصه بگم اونجا کلی دوست داشتم و میومدن و سر میزدن بهم و منم میرفتم وبلاگشون و تبادل لینک میکردیم. اون روزا میگفتن سلام من آپم یه سر بیا وبلاگم و از این پیاما.. خلاصه بگم که کوثربلاگ با اینکه اکثر وبلاگارو میشناسم اما نمیدونم چرا مثل قبل کسی نمیاد برای تبادل لینک و کلا نظرات رو هم که خاک گرفته انگار 🤣 برای من مهم نیس کسی پیام بده یا نه درهرصورت من کارمو میکنم 😎 فقط خواستم بگم که یاده قدیما بخیر…
کی میاد تبادل لینک کنیم و هرروز به هم سر بزنیم تو پیوند وبلاگمون اسم وبلاگ هامون رو ببینیم؟؟؟ هرکی هس دستا بالا🙋♀️
چطور فیش غذای تبرکی حرم امام رضا بگیریم؟
سوم مرداد بود که بعد از یکسال دوباره با بچههای عزیزتر ازجانم به زیارت اقا علی بن موسی الرضا رفتیم. مثل همیشه با دیدهی تر به زیارت آقا رفتیم و سبک بال شدیم. داخل صحن آزادی نشسته بودیم. من در حال دعا خواندن بودم و بچهها با دوستی که پیدا کرده بودند دور صحن بازی میکردند. سرم را از روی کتاب بلند کردم تا گنبد آقا را ببینم که دیدم خادمی به سمت ما میآید. با مهربانی پرسید: از کدام شهر هستید؟ گفتم کرج. چیزی یادداشت کرد و این فیش غذای تبرکی حرم را به دستم داد.
خوشحال شدم و از آقا تشکر کردم و به خاطر همه مهربانیهایش اشک شوق ریختم.
علی کوچولو
علی از دیروز مریض شده و تب کرده و استفراغ. این علی اقای ما خیلی شیطونه حالا که مجبوره استراحت کنه هی میگه مامان من کی خوب میشم؟ خلاصه دیشب چون نمیتونست شام بخوره و شام هم تن ماهی با برنج داشتیم و غذای مورد اقای پسرک بود. دلم براش کباب شد. 😅 گفتم اگر میخوای بیا بخور اما خودش گفت نه حالم بهم میخوره.بهش قول دادم وقتی خوب شد تن ماهی براش درست کنم🤭
الان دیدم پست بزرگترین سرمایم پربازدید شده. راستش خوشحال شدم 😆انگیزم دوبرابر شد. حالا تو پست بعدی میام غرغر میکنم
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
خاله بازی
نشستیم و با دخترک بساط خاله بازی راه انداختیم و وسط حال وارد دنیای بچگی شدیم. چقدر قشنگه بچهها با کوچیکترین وسایل تخیل میکنن و به بازی هیجان میدن. منموقتی بچه بودم عاشق خاله بازی بودم.
شما چی؟
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
پیتزا نیلز
یه روزایی اینجا برام بهترین مکان بود چون برام آرامش داشت. رسما شده بود همه چیزم.صبح تا شب کنار آدمایی بودم که نمیشناختمشون اما همکارم بودن و تمام روز در کنارشون بودم. چقدر تو این محیط یاد گرفتم و برای خودم یه زن قوی شدم. بعضی وقتا واقعا تحملم کم میشد اما همیشه زیر لب میگفتم میگذره این روزا دختر صبر کن. خدا کریمه. یه روزایی وقتی دلگیر بودم دم غروب آفتاب به بهانه سرویس رفتن میرفتم و سرمو میگرفتم بالا و از خدا کمک میخواستم. آخر خدا جوابمو داد.
نمیدونم الان اونجا کسی یادم میکنه یا نه. اما من همیشه یادشون میکنم. چون مثل خانوادم بودن و بهشون ارادت دارم.
یادش بخیر چقدر جعبه درست میکردیم و با همکارم پچپچ میکردیم. این عکس رو میذارم اینجا تا یادم باشه روزای سخت رو چطوری با امید زندگی کردم.
دیشب با بچهها از سایت سفارش دادیم و یه نیلزچانو دونفره و یه هاتداگ مستر خوردیم. مثل همیشه عالی بود و بچهها عاشقش شدن😋
دعوتید به روضهی امام حسن علیه السلام
صبح که بیدار شدم یه حالی بودم. دلم گرفته بود. فرصتی پیش اومد و نشستم گوشهای و چند دقیقه روضه امام حسن گوش دادم. به دلم نشست اینجا میذارم تا مهمان آقا باشید.
تا خدا هست و خدایی میکند مجتبی مشکلگشایی میکند
روز پرکاری رو داشتیم. از صبح خستگی تو جونم مونده. الانم که چند ساعت همسر کمر درد شدید گرفته و تا الان داشتم ازشون مراقب می کردم. علی انقدر خسته بود ساعت ۸ رو مبل ولو شد و خوابش برد. فردا احتمالا باز کله صبح بیدار بشه و همه رو زابه راه کنه. شب شهادت امام حسنه…یه چند خط روضه بخونم براتون.
از کوچه گفتن دردسر داره، کی از حال حسن خبر داره… شبا با گریه زیر لب میگفت: ای وای بمیرم مادر دلش خوش بود پسر داره😔 شرمندگی قدم رو خم کرده،این حال و روزش بدترم کرده… چطور به بابا بگم اون نامرد به روی مادر قد علم کرده…
السلام علیک یا حسن مجتبی علیه السلام
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
بابا.مادر.آزاده.امین
یادتان میآید آزاده را؟؟ درس اول کلاس اول…امروز بچه ها الف رو تمرین کردن. هنوز الف کامل نه ها.همون خط عمودی تا دستاشون راه بیوفته… زمان ما شعر <با این دو دست کوچکم دست میبرم پیش خدا> اخر کتاب بود اما الان درس اوله و باید حفظش کنن…😄 من یکی از شعرایی که دوسش داشتم این بود..
کریم اما غریب
میخواهم اینبار برای شما بنویسم.قشنگ است که کلمات کنار نام مبارک شما مزین میشود. فکر میکنم تا بهحال انقدر جدی برایتان قلم نزدم. حیف؛ چه نالایق و بی برکت بوده دستانم که نتوانستم برایتان بنویسم. آقاجان نمیدانم این ارتباط از کجا شروع شد، اما میدانم عمقش زمانی بود که با هزاران درد و غم دم اذان مغرب توی بالکنی که همه جایش را با حصیر پوشانده بودند مینشستم و از لابهلای حصیرها همان اندک نوری که از غروب آفتاب باقی میماند را تماشا میکردم. تکیه میدادم به شیشهای که به آشپزخانه منتهی میشد. آنروزها با خودم میگفتم این بالکن مثل زندانی میماند که من داخلش حبس شدم و چقدر ثانیه به ثانیهاش سخت بود. آیپَد را بر میداشتم. مثل هرروز مداحی “کاش بودی کرببلا کنار حرمم حرم داشتی حسن” را گوش میدادم و به یاد غریبی شما در مدینه میگریستم. ضریح جدید حرم خواهرتان حضرت زینب را دیدهاید؟ آقای من، آخر یک روز شیعه برایت حرم میسازد…
آنروزها خیلی به شما وابسته شدم. یک جوری ته دلم به شما ارادت خاصی پیدا کردم. اقای من، آقای مهربان و کریم من. توی همهی سختیها به شما پناه آوردم و شما از بس کریمانه جواب من را دادید که شرمندهی این همه لطف شما تا به ابد هستم و دیگر به چشم دیدم که تا خدا هست و خدایی میکندمجتبی مشکلگشایی میکند.
السلام علیک یا حسن بن علی علیه السلام
پ ن: دارم کمکم مثل قبل عکاسی رو شروع میکنما حواستون هست به تصاویر پستام؟ آهان اینم بگم یه چندتایی لوگو جدید برای خودم طراحی کردم پس هرجا لوگویی به اسم مَه دخت دیدین یعنی منم ☺ . حتما حدس بزنید با چه وسایلی این عکس رو گرفتم میدونید که خلاقیت تو عکاسی خیلی کاربرد داره.
روز اول مدرسه
ساعت یه ربع هفت از خواب بیدار شدم. اما بچهها از وقتی ساعت هارو کشیدیم عقب خوابشون نامنظم شده. البته زینب از سر شوقش بلند میشه و علی رو بیدار میکنه. ساعت ۶ صبح با جیغ جیغاشون بیدار شدیم. هنوز سفره صبحانه رو آماده نکرده بودم که دیدم خامه شکلاتی برداشتن دارن ناخونک میزنن بهش.. سریع سفره رو پهن کردم تا بخورن و خیال من و خودشون راحت بشه. خوردیم و پوشیدیم و راه افتادیم سمت مدرسه. آها راستی دوتا لقمه هم براش درست کردم تا ببره بخوره. من خودم از بچگی یکی دو روز اول مامانم بلند شد بهم صبحانه داد. از وقتی یادمه همش خودم ساعت کوک کردم بلند شدم خوردم و لقمه درست کردم و رفتم. عاشق این بودم مامانم برام لقمه بذاره. اما خب خواب بود یا اینکه نون خشک بود و نمیشد لقمه گرفت😄 یادمه از شب قبل نون نرم کنار میذاشتم. خلاصه راه افتادیم وسط راه یادم اومد سیب نذاشتم براش🤣 روز اولی هنوز کامل رفرش نشده بودم😁 بهش گفتم چون یادم رفت استثنائا امروز اب میوه میگیرم برات. در مدرسه همه خاتوادهها جمع بودن منم یه دو سه دقیقه ایستادم خیالم که جمع شد رفتیم با علی. وسط راه یه خورده خرط و پرت گرفتم و نون بربری تازه خریدم و برگشتیم خونه…
خدایا شکرت هوای هممون رو داری. خدایا شکرت به خاطر همه چی…
میدونستین اکثر دعاهای روز همون شکرگزاریه؟ مثل این هرکس ۳بار این دعا رو بخونه ۷۰نوع بلا ازش دور میشه… اونم صبح بخونی بهتره.
الحمدلله رب العالمین الحمدالله حمدا کثیرا طیبا مبارکا فیه… ( منبع: مفاتیح الجنان قسمت دعاهای روز)
همه ی اینا رو خدا یادمون داده قبل اینکه دفتر شکرگزاری مد بشه 😄 بعله خدای ما عشقههه
راهپیمایی
ما هم با فرزندانمان آمدیم
مرگ بر آمریکا
تا جان داریم پشت ولایت فقیه میایستیم.
جشن شکوفهها
یادمه وقتی پشت کانتر یا زمانی که پشت سیستمم بودم و داشتم فیش میزدم دختربچههایی رو که لباس مدرسه داشتند میدیدم یه بغضی بیخ گلوم مینشست که زیر ماسک قطعا چند قطرهای اشک مهمونم میشد. حسرت تمام وجودم رو پر میکرد.
امروز ساعت ۷ونیم با سروصدای بچهها از خواب بیدار شدم. وقتی از اتاق اومدم بیرون با زینبی که مانتو شلوار مدرسش رو پوشیده بود و حتی کیفش رو هم رو دوشش انداخته بود مواجه شدم. خندم گرفت اونم ذوق داشت. خلاصه سرتون رو درد نیارم شال و کلاه کردم و پرچم کوچولوش رو هم دستش دادم و راه افتادیم سمت مدرسه. از دخترا عکس مینداختن و یه گلسر بهشون میدادن. توی صف ایستاد کنار هم کلاسیهاش. گوشیمو روشن کردم و ازش فیلم گرفتم. احساساتی شدم شدید😄 و گفتم خدایا شکرت که بچم رو تو لباس مدرسه دیدم. از خدا ممنونم که انقدر حمایتم کرد و پناهم بود.
خدایا شکرت به خاطر همه چی…
مهسا امینی بهانه ست
یه عده میرن اغتشاش و درگیری جون همه رو به خطر میندازن به اموال عمومی اسیب میزنن از طرفی به خاطر این خدانشناسها اینترنت ها قطع میشه و ما به خاطر این افراد باید از همه چی بیوفتیم. واقعا عصبانیم. مهسا امینی و مرگش واقعا بهانهای بود برای امثالی مثل مسیح و پرستو صالحی تا عقدههاشونو خالی کنن. و چقدر توییت های داریوش ارجمند به دل مینشست. چشم همهی دشمنا کور
#مهسا_امینی_بهانه_است
اولین مادر شهید ژاپنی
درحال جمع کردن سفرهی شام بودم که با تیزر معرفی کتابی سرم به سمت تلویزیون برگشت. یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران در این روزها که بعضی انساننماها خون آدم را در شیشه میکنند دیدند این معرفی کتاب برایم نور ایمان بود. آنقدر شیفتهی این مادر شدم که همسرم تا لبخند رضایت را روی لبهایم دید گفت:< خانم معطل چی هستی بگیر و بخونش> درجا موبایلم را برداشتم و از طاقچه دانلودش کردم.
برایم هیجانانگیز بود که بخواهم خاطرات خانم کونیکو یامامورا مطالعه کنم. این کتاب از ابتدای تولد این خانم که حالا به نام سبا بابایی شناخته میشود شروع میشود تا به شهادت رسیدن پسرش و کارهای فرهنگیاش ختم میشود. فکر کن یک روزی یک جایی یک مردی را ببینی که علاوه بر زندگی همه چیزت را برای رسیدن به نور حقیقی مهیا سازد. چقدر این ایمان واقعی دلنشین است. ایمانی که به زبان نیست و تنها کسانی لذتش را میچشند که حق و باطل را از هم تشخیص میدهند. پیشنهاد میکنم حتما این کتاب را تهیه کنید و بخوانید.
بزرگترین سرمایه
اینم از لوازم تحریر زینب که امسال کلاس اولی شده و فردا جشن شکوفهها داره. قصه از این قراره که من ۱۳روز اول محرم منزل مادرم مداحی میکردم. یه نوحه بود که آخر سینهزنی میخوندم و پایه ثابت هرروزمون بود. در کنارش هرروز با بچهها نوحه اصلی رو گوش میدادیم. خلاصه زینب همزمان با من نوحه رو حفظ شد. روزی که معاون پرورشی تو گروه اعلام کرد هرکس شعر یا نقاشی کشیده داخل گروه بفرسته. خب زینب هم عاشق این بود که با معلمش ارتباط بگیره. گفت مامان ازم فیلم بگیر تا برا خانم رضایی بفرستم.( معاون پرورشی مدرسشون) ازش پرسیدم چی میخوای بخونی؟ گفت: بزرگترین سرمایه رو میخوام بخونم. منم موافقت کردم و اول قرار شد روی مبل بشینه و ازش فیلم بگیرم اما وقتی دید شعرش برای امام حسینه گفت برم جلوی عکسهای شهدا فیلم بگیریم که قشنگ تر بشه.شروع کرد خوندن:
بزرگترین سرمایه با حرمش همسایه…
بهش میگن آقای اباعبدالله…
ولم کنه بیچارم همش میگم با یارم!
که من تو رو دوست دارم اباعبدلله…
آقای عزیز ما آقای اباعبدالله ما دوست داریم…
برای گروه فرستادم و با استقبال معلمشون روبه رو شد و خیلی خوشحال شد. از طرفی هم معلمشون گفت برای جشن شکوفهها حتما امادش کنه و سر صف بخونه، بعدش گفت حتما یه شعر هم برای دفاع مقدس اماده کنه و اگر دوست داشت بخونه. حالا قراده فردا ان شالله به امید خدا سرصف اجراش کنه.
اقای اباعبدالله ما دوست داریم..❤
خمیردندون خاطرات
شده تا حالا از کسی چیزی هدیه بگیرین که اون با تمام وجود و مهربونیش اون رو برات تهیه کرده. حس خیلی قشنگیه که اون با تمام چیزی که در توانشه کمکت میکنه و حسش رو بهت میگه. مهربونی حتی با چیزهایی کوچیک لذتش دوچندان میشه. هروقت از این خمیردندون استفاده میکردم یادش میوفتادم و براش دعای خیر میکردم. گرچه دلتنگشم … و حالا دیگه چیزی ازش نمونده. من اهل خاطره بازی هستم و دوس دارم چیزایی که برام خاطره ساخته نگه دارم. اما واقعا اینو دیگه نمیشه نگه داشت😄 برای همین عکسشو میذارم تا یادم باشه مهتا روزهایی رو گذروندی که کسی کنارت نبود و تو بودی و ادمهای کمی که باعث شدن پرقدرت بشی و روپای خودت بایستی… مثلثی مرسی که همیشه کمکم کردی…
رزق یه جامونده
دیروز پدر و مادرم از سفر کربلا برگشتند. سرتاسر صحبتهایشان چیزی جز زیبایی نبود. خسته بودند، اما در عینحال یک شوق و رضایتی داشتند. قشنگ مشخص بود که این سفر به همه سختیهایش میارزید. خوشبه سعادت همهی کسانی که امسال پا توی این مسیر گذاشتند و رزق محرم و صفرشان را گرفتند. حیف که من جامانده این لیاقت نصیبم نشد که دستانم به شش گوشه گره بخورد. قبل سفر به مادرم گفتم که تسبیحام را حتما به ششگوشه که پایین پای حضرت است تبرک کند چون دوست دارم با هرلحظه گرفتنش یاد حضرت علی اکبر باشم. مادرم گفت احتمال دارد که شلوغ باشد و نتواند داخل صف به سمت شش گوشه هدایت شود، اما من از همان ابتدا گفتم که میدانم و میشود. حالا تسبیحی دارم که رزق منه جامانده است. متبرک به شش گوشه، سرداب حضرت عباس و ضریح امیرالمومنین. راضی هستم و دعا میکنم من و همهی کسانی که مشتاق زیارت هستند به زودی دستشان به ضریح آق برسد.