همدردی با دوستان افغانم
اولینبار بود که با چند نفر که اهل افغانستان بودند ارتباط داشتم. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم یک دوست صمیمی داشته باشم که انقدر همدل و همراز هم باشیم. اولینبار که در نیلز دیدمش ناخداگاه به دلم نشست و از آن روز همدم و همدل یکدیگر شدیم. ساعتها کنار هم کار میکردیم و هربار با صورت خسته و بیحال همدیگر را نگاه میکردیم با لبخند به هم قوت قلب میدادیم. همیشه از سختیهای زندگی و نداشتن شناسنامهی درست و حسابیاش ناراحت بود. این روزها درگیر ثبتنام مدرسهی دخترش است اما هنوز موفق نشده تا دخترش را در مدرسه ثبتنام کند. همهی آنروزهایی که هردو یک غم مشترک داشتیم به یکدیگر امید میدادیم. هروقت ناراحت بود دستی به روی شانههایش میگذاشتم و میگفتم:<<خدا پشت ماست هوای مارو داره غصه نخور دختر>> لبخندی میزد و به نشانهی تاکید سری تکان میداد.
ماه رمضان که شد، هیچ کس تو نیلز روزه نبود. من و ۲نفر از همکاران افغانم کنار یکدیگر افطار میکردیم و به قول آنها خوجول (بامیه) میخوردیم. جز ادب و احترام چیزی از آنها ندیدم. از ۲۰تیر که فهمید دیگر قرار نیست من را در محل کار ببیند غصهاش گرفت. من آنجا همهی داشتههایش بودم. چون به غیر از من هیچ کس حامیاش نبود.ما هردو فقط خدارا داشتیم. محکم بغلم کرد و بغضش گرفت. همهی روزهای سختی که داشتیم، همه شوخیها به یادمان آمد. اما هردو خوشحال بودیم چون دوستیمان محکم شده بود. حالا به خاطر این حس دوستانه حتما باید برایشان چند خطی مینوشتم تا بدانند که غم آنها غم من هم است و میخواهم احساس همدردیام را نشان دهم. دختران افغان گناهی نداشتند و پی درس و دانش بودند اما سایهی شوم داعش آنها را از ادامهی زندگی محروم کرد.
شِنقِل بهت تسلیت میگم.