کف خیابان ۲
چندسال پیش کتاب کف خیابان 1 را خوانده بودم و بسیار دوستش داشتم. دیروز هم شروع کردم به خواندن کتاب کف خیابان2. اما آنطوری که فکر میکردم نظرم را جلب نکرد. تا صفحهی 45 کتاب که جانم به لبم آمد تا به قسمتهای خوبی برسم. اگر بخواهم نظرم را بگویم 5از 10 میدهم. آنطوری نبود که آدم دلش نخواهد کتاب را روی زمین بگذارد.
قسمت.های هیجانانگیزی داشت اما نسبت به کتابهای قبلیاش کمتر بود. فعلا ترجیح میدهممدتی سمت کتابهایش نروم.
کتاب را قشنگ میتوانستیم آخرش را حدس بزنگ گر برایم جذابیت نداشت.
نقاط مثبتی هم داشت اما زیاد توجهم را جلب نکرد.
تنها چیزی که از این کتاب دوست داشتم جلد رویش بود که باعث شد بروم بیرون از خانه و مشغول به عکاسی شوم همین 😅
شهید مدافع حرم جواد محمدی
دیروز جمعهام را اختصاص دادم به خواندن زندگینامه شهید مدافع حرم جواد محمدی. اولین چیز که باعث شد این کتاب را بخوانم اسم کتاب بود. دخترها باباییاند به نظرم آمد که این کتاب از زندگی کسی مینویسد که مرد میدان و پدر مهربانی بوده است.
کتاب را دانلود کردم و شروع به خواندن کردم. در این کتاب به چیزی که خیلی اشاره کرده بود. کمک کردن این شهید به مردم بود. دست همه را میگرفت و بدون منت به همه کمک میکرد.
در خاطراتی که پدرش روایت میکند به این موضوع اشاره کرد که شهید محمدی بعد از شهادتش یک بنر با عکسش مقابل خانهاش نصب کردند. پدر شهید وقتی میبیند یک مرد کنار خانه در تاریکی مشغول گریه است به سمتش میرود. آن جوان هم میگوید؛ این شهید من را از دام اعتیاد نجات داده و دست مرا گرفته است. حال که عکسش را در محل دیدهام خودم را رساندم تا مطمئن شودم. وقتی هم که میفهمد آقا جواد شهید شده ناراحت میشود و همهی مراسمهای شهید را شرکت میکند.
شاید کسانی باشند که مااصلا نخواهیم با آنها در ارتباط باشیم، اما آقا جواد خودش پاپیش میگذاشت و جوانهای محل را هدایت میکرد. این یعنی شهید بزرگوار روح بلندی داشته که حرفش تاثیر گذار بوده است.
این شهید بزرگوار یک دختر هم به نام فاطمه داشتند. به یکدیگر وابسته بودند. اما او هم مثل بقیهی شهدا از دلبستگیهایش دلکند تا رستگار شود.
پس نکتهای که از خواندن این کتاب به دست آوردیم این بود که؛ برای رضای خدا و کمک به خلق کار و تلاش کنیم.
خوش به سعادت همهی آنهایی که از دنیای خود زدند تا به امام حسین ملحق شوند.
کتاب دخترها باباییاند
نویسنده: بهزاد دانشگر
پسرک فلافل فروش
العبد الحقیر و المذنب
این قسمتی از وصیتنامه شهید محمدهادی ذوالفقاری است. جوانی که برای دوری از وسوسههای شیطان دستانش را سوزاند و آتش دنیا را با جان به آتش آخرت خرید.
جوان زاهدی که برای پیدا کردن گمشدهی درونیاش خود را به نجف رساند و درس طلبگیاش را ادامه داد.
از کودکی پرتلاش بوده و برای رضای خدا به همه کمک میکرده است.
برای تصویربرداری از مناطق جنگی به سامرا اعزام میشود و آنجا هم با روحیهی عالی و جهادیاش همهرا شگفتزده میکند.
در این بین 3بار به سامرا اعزام شد و بار آخر در سامرا با یک انتخاری به شهادت رسید. و حالا مزارش در وادیالسلام نجف قرار دارد.
چندسال پیش همراه خواهرم به زیارت مزارش رفتیم.
کتاب کم حجم و خوبی بود.
کتاب پسرک فلال فروش
انتشارات: ابراهیم هادی
آخرین دختر
کتاب آخرین دختر، سرگذشت و داستان زندگی دختری به نام نادیا مراد را روایت میکند که ایزدی است و در روستایی به نام کوچو در شمال عراق زندگی میکند. دختری که در سرش آرزوهای بزرگ دارد اما یکدفعه سر و کلهی داعش پیدا میشود و آرزوهایش همچون سرابی از جلوی چشمانش میگذرند.
یکی از جنایتهای بزرگ داعش، به بردگی گرفتن دختران جوان است که در این کتاب میتوان به گوشهای از این حادثه دردناک پی برد. نادیا هم از جمله همان هزار دختری بود که او را از خانواده و دیارش جدا کردند و به عنوان برده به موصل بردند تا صبیهی نظامیان داعش شود و سرگذشتش به کلی تغییر کند.
در این کتاب 370 صفحهای، لحظه به لحظه خاطرات نادیا روایت می شود. فصل اول کتاب، خاطرات خوبش و در فصل دوم کتاب بیشتر به جنایات داعشیان میپردازد.
کتاب آخرین دختر؛ روایت سرگذشت نادیا مراد از اسارت و مبارزه با خلافت اسلامی داعش
کتاب آخرین دختر
ناشر: کوله پشتی
این معرفی کتاب رو سال 98 نوشته بودم اما الان هم بد نیست دوباره اینجا بذارمش به خاطر حوادث اخیر کشور
ساحل خونین اروند
اولین باری که به اروند رفتم. حس و حال خیلی خوبی داشتم. راوی از خاطرات شهدا و غواصان میگفت و از سرمای استخوانسوز شبهای اروند.
آه اروند، امروز که دوباره با خاطرات شهدای غواص روزم را شروع کردم و خودم را با جذر و مَدت همراه کردم. احساس کردم چقدر با وجود عظمتت غریبی. فکرش را هم نمیکردم که انقدر به تو و امواجت غبطه بخورم. تو با امواج خروشانت بدن به خوننشستهی شهدای غواص را در آغوش کشیدی. اروند تو چه دل بزرگی داری.
تو حسرت بغل همهی مادران شهدای غواض را در دلت پنهان کردی. همهی دلتنگیهایشان را درون خودت پنهان کردی و برای همین است هروقت کنارت میآیم حال و هوایم عجیب میشود.
امروز کتاب “ساحل خونین اروند” را خواندم. زندگینامه داستانی شهدای غواص. شهید محسن باقریان، شهید محمدرضا و مهدی صالحی.
چقدر قشنگ بود. چقدر این سه شهید بلند پرواز بودند و چقدر حسرتشان را خوردم.
خاطراتشان نامههایی که برای خانواده فرستاده بودند هم سراسر نور و ایمان بود.
تا به حال کتابی که مرتبط با شهدای غواش باشد را نخوانده بودم. خواندن این کتاب عجیب به دلم نشست.
یادشان گرامی❤️
کتاب ساحل خونین اروند
نویسنده: رضا کشمیری
انتشارات: نشر شهید کاظمی
کتاب هفت جن
مدتها بود هیچ کتابی اینطور مرا میخکوب خودش نکرده بود. کتابی که از همان ابتدا چنان چشمانت را به خودش خیره میکند که دستانت برای گذاشتنش روی زمین یاریات نمیکنند. گویی وقف در خواندن جایز نیست و تو موظف هستی بی وقفه تمامش کنی.
کتاب هفت جن کتابی است که نویسنده با آیات و روایات، داستانش را خلق کرده است. شخصیت اصلی داستان، پسر باهوشیست که علوم غیب را میداند و توانایی استفاده از طلسم ها را دارد. او پس از مدت ها ریاضت کشیدن در قبرستان عاشق دختری بهنام «میرانا» میشود که بهکلی زندگیاش را دگرگون میکند. در پس این عشق و عاشقی زمینی، او عشق بینهایت و ابدی را درک میکند و حقایقی را لمس میکند. این کتاب بسیار جذاب است.
کتاب لوثیا یا به عبارت دیگر «لو30یا» جلد دوم کتاب هفت جن است. در این کتاب شخصیتها داستان را روایت میکنند. این شخصیتها« فرشته، جن، پری و انسان » هستند.
کتاب صخور جلد سوم کتاب هفت جن است. این کتاب از جذابیت بالایی برخوردار است. گاهی با شخصیت داستان و عاشق شدنش قند در دلمان آب میشود و گاهی با فراق معشوقش، رنج و آه چاشنی خواندنمان میشود. در این کتاب دو نیروی خیر و شر در حال مبارزه هستند که جذابیت داستان را بالا میبرد..
پیشنهاد میکنم حتما تهیه کنید و مطالعه کنید. جلد چهارمش هم اومده اما هتوز نخوندم.
این هم معرفی قدیمی ست اما چون کتاب خوبی بود دوباره معرفی اش کردم.
کتاب هفت جن، لو30یا، صخور
نشر: کتابستان معرفت
نویسنده: امید کورهچی
خوارج زمان خود نباشید
خیلی کم پیشمیآید که به سراغ کتابهای تاریخی بروم. اما اینبار به خاطر توصیه حاج قاسم به خواندن کتاب الغارات روی آوردم. این کتاب بسیار عالی و پرمحتواست. وقتی شروع کردم از خواندن فصل یک. واقعا متوجه شدم که چقدر حکومت امیرالمونین مشابه این حال و هوای کشور ماست. یقین پیدا کردم که اگر در این زمان ولایت فقیه را قبول نداشته باشیم، فردا روزی که امام زمان عج الله ظهور کنند باز دنبال بهانه میگردیم و ایشان را هم به رسمیت نمیشناسیم.
امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت امیرالمونین است، با خواندن این کتاب، آگاهانهتر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه میکنیم، نظر میدهیم و دفاع میکنیم.
یکی از تلخترین اتفاقات در دوران خلافت امیرالمونین به وجود آمدن خوارج بود. حالا کمی به سالهای دور برویم و چرخی در تاریخ بزنیم.
بعد از اصرارهای فراوان بعد از سالها امیرالمونین خلافت را پذیرفت. در آن زمان معاویه خلافت شام را بر عهده داشت. طی نامهنگاری های فراوان از طرف حضرت به معاویه برای تحویل ولایت شام ن نپذیرفتن او. این انر باعث شد که امیرالمونین 4ماه بعد از جنگ جمل به سوی شام عزیمت کند و در جایی به نام صفین با سپاه معاویه رو به رو شود در صفرسال 37 دو لشکر جنگ را آغاز کردند و 12 رو این جنگ طول کشید.
در شب اخر یکی از منافقین امیرالمومنین پس از خواندن خطبهای اعلام کرد که اگر جنک ادامه پیدا کند نسل عرب از بین میرود. خبر به معاویه رسید و او با عمروعاص مشورت کرد و قرار شد قران هارا بر سره نیزه بزنند تا قران حکم بین دو لشکر قرار بگیرد. بنابر مخالفهای امیرالمونین مجبور شدند با معاویه صلح کنند.
در نتیجه جنگ صفین به خاطر سادگی عدهای و خیانت بعضی افراد و کشته شدن هزاران مفر از کوفیها و اینکه سپاه عراق در حال پیروزی بود که با خدعه عمر و عاص جنگ تمام شد و دو لشکر به شام و کوفه برگشتند
در راه بازگشت سپاه امیرالمونین به کوفه. عدهای از کردهی خود پشیمان شده بودند و به مخالفت با امیرالمومنین پرداختند و راه خود را از امام جدا کردند و وارد کوفه نشدند و در جایی به نام حرورا رفتند. آن حرفشان این بود که حکمیت کار درستی نبود و باید سریعا با معاویه جنگ کنند. اما امیرالمومنین مخالف بود چون او با معاویه عهد کرده بود.
این گروه خوارج نامیده شدند.
بعد از گذشت 7 ماه وقتی امیرالمونین دید که حکمیت نتیجهای در برنداشت دوباره تصمیم گرفت با شامیان بجنگد.
امیرالمونین در حال آمادهسازی نظامیان خود بود که خبر جنایات خولرج به گوش او رسید.
گروهی از خوارج عبدلله بن خباب را به دلیل عدم برائت از امیرالمونین گردن زده و شکم زن باردار او را دریده بودند. این حادثه باعث شد لشکریان به خاطر نا امنی بگویند که اول باید تکلیف خوارج را روشن کرد و بعد با شامیان جنگید. به همین دلیل امیرالمونین به نهروان رفت تا با آنها به گفت و گو بپردازد. اکثر آنها از جنگ کنارهگیری کردند و عدهی کمی که باقی ماند شکست خورد و امیرالمونین پیروز شد.
خوارج هم مردمان سادهاندیش داشت و هم مردمان عابد و زاهد. در این جنگ حدود 4هزار نفر از یاران سابق امیرالمومنین کشته شدند.
حال به این دوران برسیم. چقدر گروه خوارج در این زمان آشناست. کسانی که نان اسلام را خوردند و پشت ولایت فقیه ایستادند. این کتاب از وقایع کمتر دیده شده خلافت امیرالمونین میگوید اما ما در این زمان قشنگ حسش میکنیم. فکر کنیم به همین دلیل خواندن این کتاب مرا به فکر فرو برد.
خوارج زمان خود نباشیم…
کتاب ترجمه الغارات
نویسنده: ابراهیم بن محمد ثقفی
تصویر از گوگل دانلود شده است. این کتاب را از طاقچه خریداری کردم و خواندم.
مهربانو
مهربانو کتاب کم حجم و با قلم روانیست که از زمان تولد حضرت فاطمهالزهرا روایت میکند و تا زمانی که ایشان از دوستدارانش شفاعت میکند ادامه پیدا میکند.
کتاب خوبی بود برای کسانی که میخواهند به طور کلی یک نگاه به زندگانی ایشان داشته باشند.
این کتاب به درد دختران نوجوان هم میخورد. چون با زبانی ساده و دلنشین مارا با زندگی حضرت زهرا آشنا میکند.
در این کتاب میخوانیم که حضور حضرت زهرا در کنار امیرالمونین و دفاع و حمایت ایشان بسیار هدایتگر بوده است.
دوستان میتوانید این کتاب را رایگان در طاقچه مطالعه کنید.
معرفی کتاب خداحافظ سالار
آن روزهایی که خواندن کتاب شهدای مدافع حرم خیلی به چشم میخورد تعریف این کتاب را شنیده بودم. اما سمتش نرفته بودم چون زیاد سردار همدانی را نمیشناختم. الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم که قطعا حکمتی داشته که من بعد از سالها این کتاب را بخوانم.
هرچه از خوبی و قشنگی کتاب بنویسم کم است. کتاب از زبان همسر شهید همدانی بیان شده است. کتابی جذاب و پُرکشش. ابتدای کتاب با شروع سفرشان به سوریه در زمان جنگ شروع میشود و کمکم از خاطرات کودکی همسر شهید ادامه پیدا میکند.
با خواندن این کتاب چقدر به حال شهدا و همسرانشان غبطه خوردم. دور از تجملات و زرق و برق دنیوی. به قول خودشان دنیارا سه طلاقه کرده بودند و برای کشورشان با اخلاص خدمت کردند.
در قسمتی از خاطرات سردار همدانی دختر بزرگشان زهرا خطاب به پدرش میگوید:” بابا سفر اربعین سال گذشته که تنها بودی بهت خوش گذشت یا امسال که با خانواده بودی؟” سردار پاسخ میدهد:” این راه رو باید مثل حضرت زینب با خانواده اومد، خوشی اون در زیبا دیدن سختیهاس.” چقدر این جمله شهید پراز معنا بود. قشنگ با جان و دل حسش کردم. یکی از با معرفتترین زیارتهایی که من هم داشتم همان زیارت اول کربلایم در اربعین 95 با دختر 10 ماههام بود. هیچ وقت شیرینی زیارتی مثل آن را تجربه نکردهام. حتی همهی همسفرهایم نیز آن سفر را با شیرینیاش به یاد میآورند.
چقدر از خواندن این کتاب لذت بردم. خداروشکر با ویژگی عالی و اخلاص شهید سردار حسین همدانی اشنا شدم. خدا انشاالله به ما هم توان بدهد تا بتوانیم اندازهی سر سوزن مثل شهدا زندگی کنیم و آن حلاوت را ما هم بچشیم.
100 در صد پیشنهاد مطالعه
جادهی یوتیوب
کتاب قصه دلبری و عمار حلب را خیلی وقت پیش خوانده بودم. زندگینامه شهید محمدحسین محمدخانی که بسیار عالی و زیبا بود.
نویسندهی کتاب اقای جعفری علاقهی زیادی به این شهید دارد. کتاب جادهی یوتیوب هم مرتبط با این شهید است.
جادهی یوتیوب از مسیر سفر تا دمشق برایمان میگوید. خاطرات و مبارزات مدافعان حرم را در این کتاب میخوانیم. نویسندهای که همراه دوستش که فیلمبردار است با مشقت فراوان راهی سوریه میشود.
تک به تک هرکدام دنبال خاطرهای از شهید محمدحانی یا همان عمار میگردند. گوش تیز میکنند تا هیچحاطرهای از قلم نیفتد.
کتاب خوبیست اگر علاقه به سفرنامه دارید حتما بخوانید. نویسنده بسیار ظریف نکات طنز را درون کتاب استفاده کرده است که شیرینی کتاب خواندن را در دو چندان میکند.
اسم کتاب خیلی برایم جالب بود. ” جاده یوتیوب” شهید محمدخانی اسم این جاده را که داعشیها مردم را در آنجا سر میبرند و عکسشان را در یوتیوب منتشر میکنند، جادهی یوتیوب گذاشته بود.
اگر دوست داشتین حتما بخوانید.
رفیق خوشبخت ما
کتاب رفیق خوشبخت ما را خواندم. نسخهی رایگانش در طاقچه و سایتهای دیگر بود. این کتاب در ۸ باب از خاطرات حاج قاسم میگوید. در اینکتاب کمی هم از زندگینامه ایشان نوشته و در آخر کتاب وصیتنامه سردار را هم آورده است. کتاب کم حجم و تاثیرگذاری بود. خواندنش هم نیم ساعت کمتر زمان میبرد.
یک جملهی معروف از حاج قاسم که این روزها بیشتر حسش میکنم این بود؛ “تا کسی شهید نباشد شهید نمیشود. شرط شهید شدن شهید بودن است."
برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید.
خون دلی که لعل شد
خیلی وقت بود که میخواستم کتاب خون دلی که لعل شد را بخوانم. اما فرصتی پیش نیامده بود تا دیروز که به واسطهی خواهرم دوباره به سراغش رفتم.
کتاب بسیار خوب و جالبیست. با خواندنش به تاریخ سفر کردم. نکتهی خیلی خوبش هم این بود که این کتاب نوشتهی خود رهبر عزیزمان است. هر کلمهاش را که میخواندم چهرهی رهبر به یادم میآمد. همهی کلمات مهر و عطوفت اقا را نشانم میداد.
این کتاب مختصر زندگی آقا را نشان میدهد و بیشتر به مبارزات او و زندانها و کارهای انقلابیشان اشاره دارد.
زندگینامه هر بزرگمردی را خواندم نقش مادر و همسر آن شخص بسیار در زندگیاش نمایان بود که ایشان در کتاب به خوبی از این دو بزرگوار نوشتهاند.
نکتهی جالبی که خیلی به دلم نشست خوابی بود که ایشان در یکی از زندانها دیده بودند. خلاصه میگویم که در خواب امام خمینی را دیده بودند و ایشان به آقا خامنهای گفته بودند که تو یوسف میشوی. چقدر قشنگ. از هر زاویهای نگاه کنیم واقعا خواب ایشان نمایانگر همه چیز است.
کتاب عالی بود صفحات بخش اخر را که خواندم با خوشحالی رفتم صفحهی بعد که دیدم کتاب تمام شده و چقدر افسوس خوردم که کاش ادامه داشت.
خیلی لذت بردم از خواندن این کتاب.
قیمت کتاب در طاقچه 30هزارتومان بود که با تخفیف 15هزار تومان قابل دریافت بود. ضمنا نسخه پی دی اف کتاب را در طاقچه خواندم که به نظرم خیلی خوب بود چون تصویرگری در بخشهایی از کتاب باعث شد در ذهنم به خوبی بعضی نکات ثبت شود.
حتما بخوانید.
نسخه چاپی این کتاب 85هزار تومان
معرفی کتاب شنود
این 45 روز شبهاتی زیادی در فضای مجازی مطرح شد. با حمله تروریستی به حرم شاهچراغ جوی توی اینستاگرام به وجود آمد که نیروهای امنیتی چرا شخص داعشی را شناسایی نکردند و… تا جایی که در توانم بود جواب میدادم. اما امروز که درحال گشتن توی طاقچه بودم تا یک ساعت زمان فراغتم را مطالعه کنم به کتاب شنود برخوردم. باز اگر از من بپرسید میگویم این هم رزق من بود تا بخوانمش. این کتاب زندگی یک نیروی امنیتی را روایت میکند که در ده روز بیهوشیهای پی در پی شگفتیهای آن دنیا را میبیند و بازگو میکند. به نظرم از کتاب آن سوی مرگ و سه دقیقه تا قیامت قشنگتر بود. شاید نوع روایتش جالبترش کرده بود. یکی از نکات این کتاب خیلی ذهنم را درگیر کرد. جایی بود که راوی از اینکه چرا خدا به فریاد مظلومین نمیرسد و انتقامشان را نمیگیرد میگفت. کامل توضیح نمیدم تا بروید و کتاب را بخوانید، اما تا جایی که میتوانم مختصر برایتان میگویم.
ایشان ولی عصر امام زمان عج الله را همراه فرشتگانی میبینند که با سلاح منتظر حمایت از مظلومان هستند. اما زمانی این کمک انجام میگیرد که جهاد حتما برای رضای خدا باشد و وقتی کم میآورند و دستشان خالیست به خدا توسل کنند و از او یاری بخواهند. در این صورت فرشتگان به کمکشان میآیند. بی درنگ یاد روضههای توی جبههها افتادم. رزمنده ها شبهای عملیات از خدا و اهل بیت مدد میگرفتند.
شاید ما هم در این 45 روز باید از خدا کمک میگرفتیم و کم کاری کردیم. اصلا چرا خود من به شخصه یک چله درست و حسابی برای رهایی از این اغتشاشات نگرفتم؟ افسوس که دیر با این کتاب آشنا شدم. خداروشکر رزقم را از این کتاب گرفتم.
قیمت کتاب در طاقچه 5000 تومان است که با تخفیف بنده 3000 تومان دانلودش کردم.
حتما بخوانید.
معرفی کتاب آن سوی مرگ
گاهی مطالعه یک کتاب، زندگی دوبارهای را به ما میببخشد. مثل شخصیتهای کتاب آن سوی مرگ، که برای مدتی به کما رفتند و خداوند فرصت دیگری را در اختیارشان گذاشت و آنها دوباره به زندگی برگشتند تا خطاهای گذشته را جبران کنند.
روایت این کتاب، از زبان سه شخصیت بازگو میشود که بر اثر حادثهای به کما میروند و برای مدتی روح از بدنشان خارج میشود و با جسم اثیریشان راهی آن دنیا میشوند.
صحنههایی از بهشت، جهنم و برزخ را میبینند و با اعمالشان رو به رو میشوند.
با خواندن یادداشت نویسنده کتاب، به طور شگفتانگیزی جذب کتاب شدم و از هیجان صدای گروپگروپ ضربان قلبم را شنیدم.
خواندنش دلهرهای درونم به پا کرد که دلیلش فقط خودم و اعمالم بودم.
گاهی آنقدر از خودمان و اعمالمان غافلیم که از یاد میبریم که دنیا فانی است و ما هم یک روزی از این دنیا میرویم.
با خواندن این کتاب، به یاد کلاسهای عقاید افتادم، انگار خط به خط کتاب عقاید را دوباره مرور کردم.
مطالعه این کتاب میتواند برای ایام ماه رمضان بسیار مفید باشد، توصیه میکنم حتما بخوانید.
قیمت کتاب: 30 هزار تومان
نشر معارف
تعداد صفحات 345
کف خیابون
این روزها از شجاعت نیروهای انتظامی و نیروهای امنیتی در فضای مجازی مطالب گسترده ای میبینیم. حتی در این چند روز که در حرم شاهچراغ حمله تروریستی رخ داد بعضیها شاید به دلشان شک افتاد که پس کجا بودن ماموران امنیتی و …
یاد کتاب کف خیابان افتادم. این کتاب را در 9فروردین 98 خواندم و معرفیاش را هم گذاشتم. اما دوباره لازم دیدم که در اینجا منتشرش کنم تا بیشتر به فداکاریهای های ماموران امنیتی کشور افتخار کنیم. 👇
بعضی کتابها مثل آهنربا میمانند. با خواندن چند صفحهشان، طوری جذب میشوی که قید ِ استراحت را میزنی و مینشینی و یک نفس آن را میخوانی.
کتاب «کف خیابون » مستند داستانی است که از خودکشی نوجوانی به نام افشین، در گوشه گاراژ مکانیکی شروع میشود، اما روند پرونده از قاچاق دختران، در ایران و پاکستان سر در میآورد و در آخر به ماجرای کودتا و فتنه 88 ختم میشود.
این کتاب جزئیات کوچکی از زندگی آن دسته از ماموران گمنام امنیتی را نشان میدهد که شبانه روز به دنبال پرده برداری از کارهای کثیف امثال عفتها، زهره ها، تاجزادهها و ندا ها هستند.
در این کتاب شاهد فداکاری های دو زن به نام عبداللهی و مامور 233 هستیم که تا آخر عملیات با جان و دل، پای کار هستند و لحظه به لحظه با جان خودشان بازی میکنند.
مامور 233 ای که در فتنه 88 در حملهای غافل گیرانه، لحظه آخر خواهرانه از ماموری دیگر محافظت میکند و جانش را نجات میدهد، اما خودش شهید میشود. عبداللهی با شجاعت تمام به دنبال تکمیل سرنخهای پرونده میرود و همراه شورشی ها خودش را تحویل به نیروهای انتظامی میدهد تا بتواند در چند قدمی جاسوسها، با دست پُر پرونده را کامل کند و خون ریخته شده 233 را پایمال نکند.
و در آخر، سلام به آن ماموران گمنامی که حتی سنگ مزارشان مخفیست، چه برسد به خبر شهادتشان برای در و همسایه و فامیلهایشان… این کتاب را حتما بخوانید و با گوشهای از اغتشاشات و فتنه 88 آشنا شوید.
کتاب کف خیابون؛ نویسنده محمدرضا حدادپور
تنها گریه کن
تا جایی که به خاطر دارم نزدیک یک سال و نیم بود که دستم به ورقههای نازک کتاب نخورده بود. خیلی مشتاق بودم که هرچه زودتر به خانه بروم و هدیه ی خواهرم را زودتر بخوانم. بسم الله گفتم و از مقدمه شروع کردم. از همان ابتدا گویی سمبادهای نَرم نرمَک روحم را صیقل میداد. بُرادهی های آزاردهندهای که این مدت به روحم چسبیده بودند، آهسته آهسته از من جدا میشد. سبک شدن را احساس میکردم. کلمات رفته رفته به درونم نفوذ کرد. جوانههای حروف کنار هم چیده میشدند و غنچهی کلمات رایحهی خوشبویی را در جانم پُر کرد. انگار دوباره متولد شدم. چقدر دلتنگ این حال و احوالم بودم. کتاب در دست بگیرم و از این دنیا رخت ببندم و توی خاطرات پرواز کنم.
میدانم که کتابها قبل از آنکه به سراغشان برویم آنها مارا فرا میخوانند. به زباندیگر شاید رزقمان باشد. چه رزق خوبی نصیبم شده بود. کتاب تنها گریه کن خاطرات مادر شهید محمد معماریان از صفحهی اول تا صفحات آخر که عکسهای خانوادگیشان بود لذت بردم. شیرزنی با ایمان که تا جایی که توان داشت برای رضای خدا و اسلام تلاش میکرد. دوست ندارم با گفتن مختصری از کتاب شیرینی خواندنش را از مخاطب بگیرم و داستان را لو بدهم؛ فقط همین را میگویم که این کتاب از توکل واقعی یک زن ایرانی به خدا مینویسد که معنای واقعی زن زندگی، آزادی را چشیده است. 100 درصد پیشنهاد میکنم مطالعهاش کنید و لذت ببرید و بخندید و گریه کنید.
سرباز کوچک امام
اینبار من، پسر 13 سالهای بودم که در کوچه پس کوچههای شهرم اردستان به همراه پسر عمویم حجت، آتشها سوزاندم.
بازیگوش بودم، اما کنار این همه سربه هواییها، چیزی بدجور ته دلم میجوشید.
دبستان مصطفوی دور از هیاهوی انقلاب بود، اما من از هر فرصتی استفاده میکردم، تا انقلابی بودن درونم را آزاد کنم و آن سوغاتیهایی که از نشستن پای منبر بزرگانی مثل حاج سید عباس و حاج آقا نورالله، کف دستانم بود را رونمایی کنم.
شور و حال انقلاب، روز به روز بیشتر میشد و هیجانِ توی دلم، سراز پا نمیشناخت.
کمکم با دوستانی انقلابی آشنا شدم. اعلامیههای جدید آیت الله خمینی را میخواندم و تا میکردم، و زیر پیراهنم پنهان میکردم تا به خانه ببرم و برای مادر و خواهرم بخوانم.
موج انقلابی بودن درونم، در حال ظهور بود، همانجا توی اردو، صحبت های آقای زارعی مثل جرقهای توی سرم پیچید و پای من را به دفتر بسیج محل باز کرد.
بعد از مدت ها خودم را لابهلای تیر و تفنگ، آرپیچی و خمپاره پیدا کردم و کلاهی که توی سرم لق میخورد.
جثه ریزی داشتم، هرکس من را در لباس رزم میدید، تعجب گوشهی چشمانش جا خشک میکرد و سوالها یکی پس از دیگری محاصرهام میکردند، با روی خوش، از پس سوالهایشان بر میآمدم و خجالت زدهشان میکردم.
برای من قد و قامت، زور بازو و سن و سال مفهومی نداشت، این ایمان، عقاید و افکار و اطاعت از رهبرم بود که در کنار توکل به خدا دلم را قرص میکرد، مثل آن لحظههایی که سینهخیز در میان شهدا و زخمیهایی عبور میکردم و آنها تا لحظه آخر عکس بچههایشان را در دست داشتند و زیر لب چیزی زمزمه میکردند و با امام وداع میکردند.
گاهی دلم میخواست آمپول بی حسیای میشدم، تا درد آن مجروحیای که تنش دو شقه شده بود را کم میکردم و هرگز نالهاش سرتاسر خرمشهر نمیپیچد.
با پژواک نالهاش جگرم سوخت، یک دفعه سیلی از پوتینهارا بالای سرم حس کردم.
این شد که در اسارت بهرویم باز شد و خودم را لابهلای سوال پیچ کردنهای افسران عراقی درشت هیکل و سیاه چرده دیدم و با صدای رسا گفتم:« انا متطوع » این شد که به همه فهماندم بچه نیستم و به زور کسی به جبهه فرستاده نشدهام و خودم با پای خودبه میدان نبرد آمدهام.
این من بودم و چشمان از حدقه بیرونزده آنها و خواهشهای پی در پی مترجم برای حفظ جانم.
اما گوشم بدهکار نبود و کار خودم را میکردم، هر اخم آنها، نهال رضایت را در دلم مینشاند و چهره خندان ایتالله خمینی را توی ذهنم تجسم میکردم.
اردوگاه عنبر، دیگر جزئی از ما بود، هم محل عبادتمان بود و هم محل تحصیلمان ، کمکم با میرسیّد حفظ قران و نهجالبلاغه را شروع کردم، به قول میرسیّد:« طلای 24 عیار اسارت، امید است.»
حاضر جوابی و شجاعتم بین همه اسرا و عراقیها پیچیده بود، مصاحبههایم با خبرنگاران خارجی و آن خبرنگار هندی کار دست عراقیها داده بود، از دستم ذله شده بودند، آنقدر زیربار شکنجههایشان مغز استخوانم تیر میکشید که گویی حس میکردم فلج شدهام و محمودی به آرزویش رسیدهاست.
سکوت و شجاعتم هرلحظه آتش دل محمودی را دوچندان میکرد.
8سال از اسارتمان میگذشت، تمام این 8سال یک طرف، زیارت حرم امیرالمونین و حرم امام حسین و حضرت ابالفضل یک طرف، انگار داغ دلمان تازه شده بود، اشک بود که از صورتمان جاری میشد، دستانمان لابهلای شبکههای حرم حضرت ابالفضل قفل شده بود.
باورمان نمیشد که بعد از مدتها به جز دیوار، سیمخاردار، شکنجههای پی در پی، چشمانمان جای دیگری را میبیند، آن هم حرم مولایمان امیرالمونین را.
اما یک شب…
یک شب، خوشحالی دوستانم، ذوق و شوق و جمع کردن کولهها، گرفتن نشانی از هم، یادگاری دادنها. برق چشمانشان برای دیدن خانوادههایشان سرتاسر اردوگاه را گرفته بود.
از طرفی خوشحال بودم، اما از طرفی دلم برای تک تک گوشه و کنار اردوگاه تنگ میشد، از هر گوشه و دیوارش، یک مشت خاطره به سویم هجوم میآورد، آن شببیداریها و مناجاتها، آن کنار هم ماندنها در هر شرایط…
اما یک شبه باید با همه آنها خداحافظی میکردم، خیلی سخت بود، دلکندن از آن همه مشقتهای سرتاسر زیبایی…
نهجالبلاغه یادگاری اردوگاه را زیر پیراهنم پنهان کردم و زیرلب وجعلنا خواندم و به سمت اتوبوس ها رفتم..
سرم را به پنجره اتوبوس چسباندم و چشمانم تا لحظهی آخر به سیم خاردارها و ساختمان های بلند اردوگاه خیره ماند و برای آخرین بار نگاهشان کردم.
به خاک ایران رسیدیم، بعد از دو روز قرنطینه دیگر نوبت به آن رسیده بود که بعد از 8 سال و نیم دوباره به آغوش پدر و مادرم پناه بیاورم و یک دل سیر نگاهشان کنم…
و در آخر ملاقات غیر منتظره با آقای زارعی، دوباره همه آن خاطرات را مثل فیلم سینمایی مقابل چشمانم آورد و خندهای گوشه صورتم نشست.
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب؛ سرباز کوچک امام، خاطرات آزاده 13 ساله مهدی طحانیان.
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۱۱/۵ نوشته شده
چشم روشنی
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و چشمانم به جاده خیره مانده بود، دست بردم توی کیف و کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.
خاطرات فاطمه و سید جواد آنقدر خواندنی بود، که مسیر راهِ کرج به قم، برایم مثل برق و باد گذشت.
چشم روشنی روایت زندگی جانباز شیمیایی سید جواد کمال است که در جبهه با موج خمپارهای به زمین میخورد و سال 70 به خاطر شدت دردهایش مجبور به عمل کمر میشود.
اوایل ازدواج، سر دردهایی به سراغش میآید و تومور بدخیمی مهمان ناخوانده وجودش می شود.
مهمان ناخواندهای که باعث شد، چندباری کارش به عمل جراحی برسد.
در هر شرایطی، همسرش فاطمه، هم به امور فرزندانش رسیدگی میکرد و هم با عشق پشت و پناه همسرش بود، با اینکه طاقت بیماری و درد کشیدن سیدجواد را نداشت، اما پابهپای سید جواد بود و از کنارش جُم نمیخورد و مثل فرشتهای دورش میچرخید و صبوری پیشهمیکرد.
سیدجواد بعد از عملهای پیدرپی تومور سرش، کمکم سوی چشمانش را از دست میدهد و در انتها نابینا میشود، از آنجا به بعد شرایط زندگیشان تغییر میکند.
بیماری مثل خوردن و خوابیدن دیگر جزئی از وجود سید جواد شده بود و با هر تشنجی لرزه به جان فاطمه میافتاد، با این حال همین که سید، سایهی بالا سرشان بود خدارا شکر میکرد.
به نظر پزشکان هم زنده ماندن سید معجزه بود.
سیدجواد نابینا شده بود اما عقیده داشت که باید مستقل باشد از این رو همیشه دست پُر، وارد خانه میشد. صبحانه درست کردنهایش، همیشه به راه بود و یکبار نزدیک بود خانه را به آتش بکشد اما باز با این حال به خانوادهاش محبت تزریق میکرد.
سفرهایش همیشه به راه بود و با اینکه چشمانش نمیدید به فاطمه اصرار کرد که در مشهد به عکاسی بروند و عکس یادگاری بگیرند، به قول فاطمه: حیف که خودش نتوانست عکسشان را ببیند.
سیدجواد علاقهی زیادی به حرم حضرت معصومه و جمکران داشت، و هروقت که دلش میگرفت، سفره دلش را آنجا پهن میکرد و دوباره با انرژی به آغوش خانواده برمیگشت.
اینجا بود که به خودم گفتم:« حتما حکمتی داشته که کتاب را تا قم همراه خودم بیاورم و به یاد سید جواد باشم، کتاب را روبروی گنبد حضرت معصومه گرفتم و یک عکس یادگاری انداختم.»
15 اسفند سال 93 حال سید جواد بد میشود، آن روزها پسرش سید حسین با همسرش قم زندگی میکردند، فاطمه نگرانی توی چشمانش موج زد و ناخودآگاه به سید جواد گفت:«بمان! لااقل تا آمدن سیدحسین و پسرش بمان» او همگوش کرد و ماند.
با اینکه دیگر آن تومور کل مغزش را احاطه کرده بود فقط میتوانست بشنود و دیگر توان انجام کاری را نداشت، نوهاش را کنارش آوردند و سید جواد با دستان لاغرش انگشتانش را بهم فشرد تا مانع افتادن نوهاش شود، همه میدانستند که چقدر دوست دارد توی گوش سیدمحمدطاها اذان و اقامه بگوید.
همان روز سیدجواد به پهنای صورت اشک ریخت، صدای گریهاش همهی خانه را پر کرد، بعد از دوهفته سیدجواد آسمانی شد.
پزشک علت فوت را تومور مغزی اعلام کرد، اما توموری که باعث و بانیش آن گازهای شیمیایی بود که در جبهه سید جواد را اسیر خودش کرده بود.
فاطمه میدانست که جای سید جواد در آن دنیا خوب است و کنار دوستان شهیدش آرام گرفته است برای همین اصلا پیگیر گواهی شهادت سید جواد نشد و دنبال اسم و رسم دنیایی نبود و میدانست که سید، پیش دوستان شهیدش خوشحال است و راضی به رضای خدا بود.
حس و حال این کتاب با کتابهای دیگر برایم خیلی فرق داشت، کتابی بود که سرنوشت بزرگمردی را نشان میداد که سرشار از اخلاص و ایمان بود، هرکارش درس بود، به همسرش هیچ وقت امر و نهی نکرد، همه رفتارش عقلانی بود و هیچ وقت کسی را تحقیر نکرد بلکه با رفتارش همه را جذب خودش میکرد.
خوشا به سعادت سید جواد که اینطور پای عقایدش ایستاد.
بس سعی نمودیم ببینیم رخ دوست
جانها به لب آمد رُخ دلدار ندیدیم.
بهقلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب چشم روشنی روایت زندگی سیدجواد کمال از زبان همسرش فاطمه طالبی.
نویسنده: کوثر لک
معرفی کتاب احضاریه
اولینباری بود که جلد کتابی اینطور مرا میخکوب خودش میکرد، جلد جالبی داشت، کتاب را یک براندازی کردم و سری به نشانه رضایت تکان دادم.
احضاریه، کتابیست که در رفت و برگشت از حال به گذشته است، گاهی آنقدر نویسنده با قلم روان و دلنشینش از گذشته میگوید که حس میکنی پردهای مقابل چشمانت است و درحال تماشای گذشته هستی، آنقدر عمیق که گذر زمان را از یاد میببری و خودت را همراه کتاب به دوردستها میسپاری، آن روزهایی که مهاجرین و انصار پیمان خودشان را با علی علیهالسلام شکستند و اورا تنها گذاشتند، آن روزهایی که تنها پشتیبان و تکیهگاه علی علیهالسلام فاطمه سلاماللهعلیها بود.
احضاریه موضوع طلبیده شدن از طرف معصومان را روایت میکند، روایت زندگی مسعود روزنامهنگاری که از طلبیده شدن مینویسد و عقیده دارد که طلبیده شدن یعنی، از آن سو دعوت بشوی، و طلبیده شدن را احضار میداند » و همان شد که مسعود برای سفر اربعین، در کربلا احضار شد.
هر بخش کتاب، داستان خودش را دارد، آن عشق و اعتقاد عارفه، خواهر مسعود آنقدر زیبا روایت شده بود که دل من هم برای آن آب توی لیوان پر کشید، چقدر زیبا نویسنده عشق و اعتقاد را لا به لای کلماتش چیده بود.
بیشتر کتاب، روایت زندگی حضرت زینب سلاماللهعلیها است، اما در قالبی که خودت از روایت نویسنده حیرت میکنی و غرق احساس میشوی که خنده و گریه را از هم تشخیص نمیدهی، آنقدر شیرین که به دلت مینشیند.
قسمتی از کتاب احضاریه که به نظرم لُب مطلب را خوب ادا کرده است، در صفحه 78 کتاب آمده است « زینب پر از فاطمه است، انگار فاطمه، سیزده را از هجده کم کرده باشد، و رسیده باشد به پنج سالگی. »
گویی با همین چند خط، تمام واژههای کتاب را قورت میدهید و آن همه عظمتی که سرتاسر وجود پربرکت حضرت زینب سلاماللهعلیها است را درک میکنید، بیشک حضرت فاطمه سلاماللهعلیها را میتوان در قامتِ رشید دخترش دید، زینبی که در قصر یزید خطبهها خواند و همه را شگفتزده کرد، حقا که گفتن جملهی « ما رایتُ الّا جمیلا » را تنها زینبی میتوانست بگوید که مادرش فاطمهای بود که سراسر نور و ایمان است، فاطمهای که پیامبر صلاللهعلیهآله این چنین دربارهاش میفرماید:
ان فاطمةَ سَیِّدَةُ نِساءِ العالَمینَ.
همانا فاطمه، سرور زنان عالَم است.
«بحار الانوار، ج 25، ص 360»
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
کتاب احضاریه، نویسنده: علی موذنی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۱۰/۴ نوشته شده است.
معرفی کتاب بی قرار
وقتی فهمید قرار است نیروهای تازه نفس را به سوریه بفرستند، مثل آتش زیر خاکستر شعلهور شد.
از آنجا که رگ خواب سمیه همسرش را میدانست، با محبت و صحبت توانست رضایتش را بگیرد.
سمیه رو کرد به حامد و گفت:« ببین حامد تو داری کار راحت رو انجام میدی و من رو با بچهها تنها میذاری» حامد گفت:« میدونم میخوای با دوتا بچه سروکله بزنی و خیلی سخته، اما ما هم داریم جونمون رو کف دستمون میذاریم، میدونی چند نفر اسم نوشتن و وقتی پای عمل رسیدند، پا پس کشیدن؟ میدونی چرا؟ چون دیگه اینجا باید حرفشون رو عملی کنن و جلوی گلوله وایستن.»
از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، هرکس متوجه میشد که قرار است حامد به سوریه برود، بدونمعطلی مانعش میشدند و می گفتند: که جای او همینجاست و اینجا بیشتر به او نیاز دارند تا در سوریه، حتی بحث دخترهایش هم به میان میآوردند تا حامد را احساسی کنند اما حامد با این حرف ها ایمانش نمیلرزید و راضی نمیشد و می گفت: آنجا به او نیاز دارند و باید برود.
این همه فداکاری و از خودگذشتی را فقط آن دسته از بزرگمردانی دارند، که در این دنیا به نام شهدا میشناسیمشان، برایشان فرقی نمیکرد، مسلمانان اینجا در خطر باشند یا کشورهای دیگر، فقط تمام دغدغهشان حفاظت از اسلام و یاری مسلمانان بیگناه بود.
تمام دغدغهی حامد از ابتدای جوانی تا شهادتش کمک و خدمت به اسلام بود، اینرا میشود از سطر سطرِ خاطراتش و زندگینامهاش فهمید.
علاقه زیادی به دخترهایش داشت و اسم دختر دومش را خودش انتخاب کرد، برای همسرش حدیثی از پیامبر خواند و گفت: باید در هر خانه یک فاطمه باشد، و اینشد که اسم دختر کوچکش را فاطمه گذاشت.
عکس دخترهایش را با خود به سوریه برده بود و هر وقت دلش تنگ میشد، به عکسشان نگاه میکرد.
از شیرین کاری هایش هم بگویم که ریش سردار را نصفه و نیمه با ریش تراش زده بود و آخر سر مجبور شد با شماره صفر ریش سردار را بزند، سردار هم چند روزی چپیه به صورتش میبست و توی منطقه تردد میکرد.
شاید بعضیها فکر کنند که شهدا آدمهای خشک مقدس، یا مثل حرف جالب شهید قربانی اهل « آقاجون بازی » بودند، اما این چند صباحی که در خاطرات شهدا غرق شدم، فهمیدم که نه! اصلا اینطور نیست و واقعا شهدا هم مثل ما زندگی می کردند، سفر میرفتند، تفریح میکردند، حتی شوخی کردن هایشان هم مثل ما بوده است. حامد به زیرپایی زدن معروف بود و هیچ کس نمیتوانست از زیر دستش در برود، این هم خاطره کوچکی از شیطنت های حامد که توی کتاب آمده و لبخند را روی صورتم نشاند.
حامد دوستی بهنام مهدی داشت که بعدها باجناقش شد، جریان همین اعزام هم به مهدی مرتبط میشد، مهدی یکبار اسم حامد را به خاطر دخترهایش از لیست اعزامی ها خط زده بود که او خیلی ناراحت شد اما دیگر دفعه آخر هردو با هم به سوریه اعزام شدند، عملیاتشان در شهر نُبُل و الزهرا بود، که آخر حامد در آستانه شکستن محاصره شهر نُبُل به شهادت رسید و اولین کسی که بعد از شهادت اورا دید مهدی بود.
مهدی دیگر روی برگشت بدون حامد را نداشت، اما همان روز هرطور که شده بود جنازه را از معراج تحویل گرفته بود و به فرودگاه آورده بود، خودش با پرواز همان روز به گیلان برگشته بود.
فردایش سمیه وقتی چشمش به مهدی افتاد گفت:« آقا مهدی شما که با هم رفته بودید چرا حالا تنها برگشتید، سکوت کرد و دیگر گریه امانش نداد.
توی مراسم سمیه به فکر دخترهایش بود و اصرار داشت تا از حامد و مراسم عکس بگیرند تا در آینده ریحانه و فاطمه عکسی از پدرشان داشته باشند…
چه صحنههای غرورآفرینی…
چه همسر فداکاری…
درست است شهدا به درجات بالایی رسیدند، اما همسران شهدا نیز کم از خود شهدا ندارند، فقط این دنیا ماندند تا با صبوری کردنشان مثل حضرت زینب، راوی فداکاریها و از خودگذشتگی همسرانشان باشند.
و در آخر چند خطی برای ریحانه و فاطمه مینویسم: عزیزان دلم، نمیدانم ایا روزی میشود که این چند خط مرا بخوانید یا نه، اما بدانید که از ابتدای مطالعه این کتاب تا به آخرش،هرلحظه به شما و پدر و مادرتان افتخار کردم و قربان صدقهتان رفتم، انشالله حضرت زینب نگهدار شما باشد، برای من دعا کنید و سلام مرا به پدرتان برسانید.
کتاب بی قرار، زندگینامه شهید مدافع حرم حامد(مهدی) کوچکزاده از خطه گیلان
به قلم سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۲ نوشته شده است.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام