گردخترکی پیش پدر ناز کند
26 مرداد 1402
داشتم روضه میخواندم که چشمم به دفتر نقاشی دخترم افتاد...من از تنهایی حضرت رقیه میگفتم و او روضه را به تصویر میکشید...#به_قلم_خودم #کوتاه_نوشت #تولیدی بیشتر »
نظر دهید »
من برگشتم
18 تیر 1402
سلام یه ۱۰ روزی بود که نبودم. البته بودما پست نمیذاشتم. سرم شلوغ بود. یادتونه چند ماه پیش یه همایش به عنوان روایت زن مسلمان برگزار شد؟ چون پشتیبان هستم و کلی کار ریخته بود سرم. از طرفی ادمین طلاب الکریمه هم هستم و اونجا به بقیه تو نوشتن کمک می کنم سرم… بیشتر »
قسمت ۱۶ خاطرات تبلیغ
18 فروردین 1402
قسمت ۱۶ خاطرات تبلیغ وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اُلفت پسر حسنعمو نشسته و دارد پول میشمارد. مَشنننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》 سید جلوتر از من به… بیشتر »
قسمت ۱۱ خاطرات تبلیغ
13 فروردین 1402
1️⃣1️⃣ قسمت 11 خاطرات تبلیغ واقعی خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز میشد. وارد خانه که شدیم زنحسنعمو مارا داخل اتاق قدیمیای برد که به طرفدیگر… بیشتر »
قسمت دهم خاطرات تبلیغ
12 فروردین 1402
0️⃣1️⃣ قسمت دهم بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم. تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》 جادهی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت میشد با ماشین تردد کرد. کف کوچهی… بیشتر »
قسمت هشتم خاطرات تبلیغ
11 فروردین 1402
8️⃣ قسمت هشتم تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم برداشتی آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود… بیشتر »
پادرمیانی یک زوج طلبه
09 فروردین 1402
7️⃣ قسمت هفت جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:” حاجآقا اگر عبا و عمامه هم دارید بیزحمت بپوشید که لازممون میشه” سید سرش را از روی شانهی جواد بیرون آورد و گفت:” با من کارداری یا با لباسام؟”… بیشتر »
حمله دوجوان به یک زوج طلبه
08 فروردین 1402
6️⃣ قسمت شش #خاطرات_تبلیغ از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوههایی از تَل خاک بود. چشمچشم را نمیدید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحتتر بخوانیم. از دور تکوتوک چراغ چندتا خانه روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع… بیشتر »
خاطرات تبلیغ قسمت پنجم
07 فروردین 1402
5️⃣ قسمت پنجم خانهی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:” کیه؟” صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید. چادرم را توی صورتم کیپ کردم و… بیشتر »
قسمت چهارم خاطرات تبلیغ
06 فروردین 1402
4️⃣ قسمت چهارم کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافهی وا رفتهی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریشهای قهوهایاش کشید و گفت:” چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟” تا قبل از… بیشتر »
نماز شب دوم ماه رمضان
04 فروردین 1402
💠 نماز شب دوم ماه رمضان 🔷قال امیرُالمؤمنین علیه السلام: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ الثَّانِيَةِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ، يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ مَرَّةً وَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ عِشْرِينَ مَرَّةً،… بیشتر »
آغوش ضریح
27 اسفند 1401
از زمانی که توی مهدیه نشستم و کتاب دعا را مقابلم گرفتم ندایی از درونم میگفت:” بعد از دعای ندبه برو امامزاده حسن” دعا که تمام شد نفهمیدم چطوری خودم را بین کوچهپسکوچهها به امامزاده رساندم. حالم مثل همیشه نبود. نیرویی مرا به سمت خودش… بیشتر »
بیکس و تنها
27 اسفند 1401
گاهی واقعا نمیدونم درد دلم رو به کی بگم… از اطرافیان که نمیتونم به کسی چیزی بگم… همسر هم همینطور… بچهها هم که نباید باهاشون در اینباره حرفی زد… تو این موقع میشینم جلوی آینه و خیره به صورت خانم کاپوچینو گریه میکنم… دهنم… بیشتر »
همانا اوست مرهم دردهای نهفتهام
19 اسفند 1401
تمرین جلسه 7 نویسندگی خلاق که اینجا میذارمش به یادگار… موضوع این بود یه روزی رو که خیلی تاثیرگذار بود بنویسیم… اصلا دوست ندارم به آن روز فکر کنم. وقتی چشمانم را میبندم و برای لحظاتی آن روز را به یاد میآورم. تمام تنم گر میگیرد و عرق… بیشتر »
خانم کاپوچینو
18 اسفند 1401
صدای هوهوی سشوار ترتیب مغزم را میدهد. دستم را توی هوا به سمت همسرم پرواز میدهم تا قبل از اینکه سر دردم به سراغم بیاید، چشم بسته به او بفهمانم که از بالای سرم کنار برود. سرم را که از روی بالشت بلند میکنم،تازه میفهمم چقدر درد میکند و شقیقههایم تیر م… بیشتر »
مسافر جمعه
15 اسفند 1401
مسافر جمعه این کتاب زندگی پسری به نام رسول را به قلم میآورد که یکییک دانه مادرش است و در روستای فتح آباد زندگی میکند. پسری که آرزوهای بزرگی در سر دارد، اما یک شبه با یک عجولی و سر به هوایی، تمام آرزوهایش را تبدیل به یک کابوس میکند.یک شبه کولهبارش… بیشتر »
اسم تو مصطفی ست
15 اسفند 1401
کتاب «اسم تو مصطفاست» راخواندم. حس و حال این کتاب را با کتابهای دیگر عوض نمیکنم. چقدر آرامش، لابهلای ورقههای این کتاب، روح و روانم را نوازش داد. خاطرات سمیه، همسر شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده عمق جانم را طراوت داد. کتابی که تمام خاطرات و وابستگی… بیشتر »
دیدار پس از غروب
15 اسفند 1401
دیدار پس از غروب، روایتی ساده و دلنشین، از زبان همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی است. در این کتاب، از مردانگیهایی گفته میشود که فقط در جنگ و میدان نبرد خلاصه نمیشود بلکه همه مردانگی در مرکز خانواده مشاهده میشود. مردی که سایه به سایه همسر خود… بیشتر »
راض بابا
15 اسفند 1401
اینبار کتاب 100 صفحهای را در دست گرفتم که دلم از این رو به آن رو شد. کتاب شخصیتِ دختر جوانی را روایت میکند که همیشه در تلاش بود تا بهترینهارا برای خودش رقم بزند. کتاب راضِ بابا خاطراتی از شهیده راضیه کشاورز را روایت میکند. در این کتاب خاطرات از… بیشتر »