قسمت هشتم خاطرات تبلیغ
11 فروردین 1402
8️⃣ قسمت هشتم تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم برداشتی آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود… بیشتر »
نظر دهید »
پادرمیانی یک زوج طلبه
09 فروردین 1402
7️⃣ قسمت هفت جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:” حاجآقا اگر عبا و عمامه هم دارید بیزحمت بپوشید که لازممون میشه” سید سرش را از روی شانهی جواد بیرون آورد و گفت:” با من کارداری یا با لباسام؟”… بیشتر »
حمله دوجوان به یک زوج طلبه
08 فروردین 1402
6️⃣ قسمت شش #خاطرات_تبلیغ از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوههایی از تَل خاک بود. چشمچشم را نمیدید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحتتر بخوانیم. از دور تکوتوک چراغ چندتا خانه روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع… بیشتر »
خاطرات تبلیغ قسمت پنجم
07 فروردین 1402
5️⃣ قسمت پنجم خانهی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:” کیه؟” صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید. چادرم را توی صورتم کیپ کردم و… بیشتر »
قسمت چهارم خاطرات تبلیغ
06 فروردین 1402
4️⃣ قسمت چهارم کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافهی وا رفتهی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریشهای قهوهایاش کشید و گفت:” چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟” تا قبل از… بیشتر »
قسمت دوم خاطرات تبلیغ
04 فروردین 1402
2️⃣ قسمت دوم مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شمارههای ذخیره شده توی ذهنم شمارهی منزل دایی بزرگهام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگهی داییام توی تلفن پیچید. شرشر عرق میریختم و… بیشتر »
خاطرات تبلیغ ماه رمضان
03 فروردین 1402
1️⃣ قسمت اول 🔸️پیش از ازدواج با سید، من اکثر شهرهای ایران را دیده بودم. آنهم بهخاطر اینکه پدرم رانندهی ماشین سنگین بود. هروقت که پیش میآمد مارا با خود به شهرهای مختلف میبرد. اولین سفری را که با کامیون سبز پدرم رفتیم هیچوقت از یاد نمیبرم.… بیشتر »