خاطرات دفتر حقوقی قسمت نهم
30 مهر 1401
خب روز اول کاری زیاد سخت نبود و با چم و خم کار اشنا شدم. اون روز چون روز اول بودم فکر کنم ساعت ۲ مرخصم کردن. خب منم از خدام بود…چون میتونستم عصر یه چرخی بزنم و یه بادی به کلم بخوره… اون روز گذشت و فردا ساعت ۷بیدار شدم. صبحانه خوردم و رفتم… بیشتر »
نظر دهید »
پیتزا نیلز
04 مهر 1401
یه روزایی اینجا برام بهترین مکان بود چون برام آرامش داشت. رسما شده بود همه چیزم.صبح تا شب کنار آدمایی بودم که نمیشناختمشون اما همکارم بودن و تمام روز در کنارشون بودم. چقدر تو این محیط یاد گرفتم و برای خودم یه زن قوی شدم. بعضی وقتا واقعا تحملم کم میشد… بیشتر »
دلخوشیم ابرو مثلثی
23 شهریور 1401
بعضی چیزا، بعضی از افراد تو یه برهه ای از زندگیت میان تا بهت ثابت کنن که خیلی قوی هستیبعضی از ادما هستن که به عمق و جون ادم نفوذ پیدا میکنن اسم این ادما رو باید گذاشتفرشته. فرشته ی نجاتی که ادم رو به زندگیامیدوار میکنه… یکی مثله ابرو… بیشتر »
بهار من تو کجایی
01 اردیبهشت 1398
امشب، مادربزرگم همه فرزندان و نوه هایش را برای شام دعوت کرده بود، قبل شام نفری یکی دوتا تسبیح به هرکداممان داد و به نیت امام زمان صلوات فرستادیم و خود به خود سفره صلواتی پهن شد.. عمه هم ایده جالبی داشت، جزهای قران را روی کاغذ های کوچک نوشت و در دلش فلان… بیشتر »