جشن شکوفهها
یادمه وقتی پشت کانتر یا زمانی که پشت سیستمم بودم و داشتم فیش میزدم دختربچههایی رو که لباس مدرسه داشتند میدیدم یه بغضی بیخ گلوم مینشست که زیر ماسک قطعا چند قطرهای اشک مهمونم میشد. حسرت تمام وجودم رو پر میکرد.
امروز ساعت ۷ونیم با سروصدای بچهها از خواب بیدار شدم. وقتی از اتاق اومدم بیرون با زینبی که مانتو شلوار مدرسش رو پوشیده بود و حتی کیفش رو هم رو دوشش انداخته بود مواجه شدم. خندم گرفت اونم ذوق داشت. خلاصه سرتون رو درد نیارم شال و کلاه کردم و پرچم کوچولوش رو هم دستش دادم و راه افتادیم سمت مدرسه. از دخترا عکس مینداختن و یه گلسر بهشون میدادن. توی صف ایستاد کنار هم کلاسیهاش. گوشیمو روشن کردم و ازش فیلم گرفتم. احساساتی شدم شدید😄 و گفتم خدایا شکرت که بچم رو تو لباس مدرسه دیدم. از خدا ممنونم که انقدر حمایتم کرد و پناهم بود.
خدایا شکرت به خاطر همه چی…