دستای پفکی
28 آذر 1401
هفت روز است که دستانشان را به من نزدهاند. دلم خیلی برایشان تنگ شده. با نبودنشان انگار روح از بدن من خارج شده است. دلم حتی برای آن دختری که دستان ماژیکی و لکهدارش را به صورت من میمالید هم تنگ شده است. زمانی که از توی حیاط با آن صفهای مارپیچی به… بیشتر »
1 نظر
دخترم تاج سرم
07 مهر 1401
سلام سلام. امروز کلا سرم شلوغ بود رفتیم آتلیه تا عکسای بچهها رو بگیرم و بعدش رفتیم خونه مادرم که گردوهامونو بگیریم و خلاصه تا ۴ موندیم اونجا. بعدش اومدیم خونه و کارای خونه رو کردم و شام و…. همین یه ربع پیش ظرفارو با دخترک شستیم و باهم شروع… بیشتر »
روز اول مدرسه
02 مهر 1401
ساعت یه ربع هفت از خواب بیدار شدم. اما بچهها از وقتی ساعت هارو کشیدیم عقب خوابشون نامنظم شده. البته زینب از سر شوقش بلند میشه و علی رو بیدار میکنه. ساعت ۶ صبح با جیغ جیغاشون بیدار شدیم. هنوز سفره صبحانه رو آماده نکرده بودم که دیدم خامه شکلاتی برداشتن… بیشتر »
جشن شکوفهها
31 شهریور 1401
یادمه وقتی پشت کانتر یا زمانی که پشت سیستمم بودم و داشتم فیش میزدم دختربچههایی رو که لباس مدرسه داشتند میدیدم یه بغضی بیخ گلوم مینشست که زیر ماسک قطعا چند قطرهای اشک مهمونم میشد. حسرت تمام وجودم رو پر میکرد. امروز ساعت ۷ونیم با سروصدای بچهها از… بیشتر »