کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
به واسطهی کلاس نویسندگی خلاق در مدرسه کوثرنت با این کتاب اشنا شدم بسیار کتاب خوبی بود و تصویرسازی عالی بود. نویسنده به درستی از دید یک دختر کور همهی داستان را روایت میکرد و خیلی برایم بعضی از نکاتش جالب بود.
دقیقا به درستی از مشاهده کردن برایمان میگوید. قدر چشمهایمان را بدانیم.
کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی
نویسنده: عطیه عطارزاده
کهکشان نیستی
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
سلام بر قصیدهای که قافیههایش پس از تو گم شد
چند روزی بود کتابی معرفی نکره بودم. این هم به خاطر این بود که کتابی که میخواندم حجم بالایی داشت و کمی ادبیات کتاب و روایتهایش سنگین بود.
کتاب کهکشان نیستی بر اساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبائی نوشته شده است. این کتاب از 27 سالگی ایشان شروع میشود. سفر سیدعلی به نجف و سیر داستانی و تصویری زندگی و درسخواندن ایشان در کنار مرقد مطهر امیرالمونین علیهالسلام.
همه چیز از وادیالسلام شروع شد و با وادیالسلام هم به پایان رسید.
کتاب بسیار خوبی بود.زندگی یک عالم را به تصویر کشیده بود و این جذابیت خاص خودش را به همراه داشت.
به نظرم همهی طلاب باید یکبار همشده این کتاب را مطالعه کنند.
کتاب کهکشان نیستی
نویسنده: محمدهادی اصفهانی
پ ن: عینک همسر را برای گرفتن عکس قرض گرفتم. عینکی نیستم اما عینکیهارا دوست دارم.
#تولیدی
روایت بی قراری
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
هر مدافع حرم باید یک زینب داشته باشد. این قسمتی از خواب همسر شهید مدافع حرم حسین محرابی است. چند روزی بود که داشتم خاطرات همسر شهید را میخواندم. خاطرهی این همسر شهید با همسران شهدای دیگر فرق داشت. شاید این به این دلیل بود که کتاب از همهی حس و حال همسر شهید نوشته بود. حتی زمانهایی که او اصلا رضایت نداشت که همسرش به سوریه برود. خیلی قشنگ زندگی یک خانواده را به تصویر کشیده بود. مردی که برای رضای خدا همه کار میکرد. بارها شغل عوض کرد تا به گناه نیفتد و امر به معروفش سر جایش بود.
قسمت جالبی دیگر از خاطره این همسر شهید زمانی بود که همسر شهید صدرزاده تماس میگیرد تا واسطه شود که ایشان به رفتن همسرش رضایت بدهد. قشنگ تقلا زدن را میتوانستی در همهی خصوصیات اخلاقی این شهید حس کنی.
کتاب قشنگی بود. اگر به خاطرات علاقه دارید حتما بخوانید.
کتاب: روایت بی قراری
نشر ستارهها
سلام ماه رجب
هربار نوای “یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ” را میشنوم وجودم از هر ناامیدی تهی میشود. اکسیر ماهرجب خلاصه شده در دعای این ماه.
خطبهخط دعا دریاچهی معرفت است و وجودم را منزه میکند .
غافل نشیم از این ماه
#به_قلم_خودم
روزمرگی
حالا که وقتم پر شده و اکثرا مشغول هستم. دلم برای اینجا خیلی تنگ شده. گاهی دوست دارم ساعت ها بنشینم و از خاطراتم بنویسم. اما نمیدانم میتوانم بنویسم یا نه.
شبهای زمستانی را با سریال زیرخاکی ۳ میگذرونیم. سریال جالب و بامزهای که نکات طنزش برایم جالب است و مثل تمرین میماند.
روزمرگی
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای “خدایاخدایا” سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:” خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:” خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:” خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای “خدایا گل بشه” از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:” آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه”
روزمرگی
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای “خدایاخدایا” سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:” خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:” خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:” خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای “خدایا گل بشه” از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:” آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه”
نقاب پر زرق و برق
#به_قلم_خودم
نقاب پرزرق و برق
سرچراغ بود و مغازه مثل همیشه شلوغ. خانوادهها کیپتاکیپ روی میز نشسته بودند و با ولع غذا میخوردند. من هم همهی حواسم را به کار داده بودم. فیشهای بیرونبر و مشترک جلوی چشمانم رژه میرفتند. در این حین خانم سانتیمانتالی همراه یک آقا به نزدیک صندوق آمدند و با لهجهای که معلوم بود چند سال است فارسی صحبت نکرده گفت:” خانم ما پولمون نقد هست، از کجا باید سفارش بدیم؟”
با آن همهمه، فقط کلمه نقد را شنیدم و گفتم:” درخدمتم” تا آنها سفارش را از روی مِنو انتخاب کنند، من هم چایم را که بیستدقیقه بود کنار دستم بلاتکلیف مانده بود را یک سره بالا کشیدم. ناخوداگاه تمام مویرگهای صورتم جمع شد و لرزش خفیفی توی صورتم نمایان شد.
خانم شیکپوش و خوشرفتار دوباره سرش را به شیشه نزدیک کرد و با صدای نازک و کشدار گفت:” دو تا هاتداگ مَستر و یک سالاد سزار با مرغ سوخاری”
سفارش را در سیستم ثبت کردم و با قیافهای که نشان از تعارف میداد گفتم:” قابل شما رو نداره عزیزم 250هزار تومان” خانم شیکپوش سرش را به طرف مرد خوشتیپ که کروات قرمزی زده بود چرخاند و منتظر بود که او حساب کند. اما مرد هنوز دست به جیب نبرده سیبیلهایش را تاب داد و گفت:” ای وای کیفم رو مثل همیشه جا گذاشتم”
برای من دیدن این صحنهها عادی شده بود و برای همین توجهی نکردم، اما یکدفعه صورت خانم شیکپوش مثل لبو قرمز شد، از چشمانش شرارههای آتش میپاشید.
ناگهان گویی همه چیز عوض شد، لهجهی فارسیاش که تهلهجهی خارجی داشت به یک گویش محلی نادر، که در حال انقراض بود تبدیل شد و رفتار خوش او جایش را به رفتار یک خروس جنگی یا بهتر است بگویم مرغ جنگی داد.
میمیک صورت زیبا و خوشآرایشش که شبیه بازیگران هالیوودی بود به میمیک صورت ناریه زن مختار، تغییر یافت و جیغ زد و چیزهایی را که نباید میگفت را به زبان آورد.
فحشها آنقدر رکیک و آب نکشیده بود که همهی ما گوشهایمان را برای چند ثانیه گرفته بودیم و به دعوای آنها نگاه نمیکردیم.
سالندار که از چشمانش خجالت میریخت، با استرس آنها را از مغازه دور کرد. برخلاف قبل که همهمه بود و صدایش را نمیشنیدم، این دفعه حتی صدای تقتق کفشهای پاشنه بلندش را، که از مغازه دور میشد، هم شنیدم.
با خودم گفتم چقدر عجیب است. خانمی که تا چند دقیقه پیش با بهترین شکل با من سخن میگفت؛ انقدر راحت از نقابی به نقاب دیگر تغییر پیدا کرد.
گاهی با یک خشم ساده، نقاب پُرزرق و برق آدم کنار میرود و ذات اصلیاش نمایان میشود.
✍سیده مهتا میراحمدی
#مه_نوشت
معرفی کتاب بیا مشهد
نمیدانم از کجا بنویسم. گاهی زبان قاصر است از بیان زیبایی و تاثیرگذاری یک کتاب. طاقچه را باز کردم و به قسمتی رفتم که خود طاقچه نسبت به مطالعات قبل کتاب پیشنهاد میدهد. با این که چند کتاب از قبل دانلود کرده بودم اما چشمم به عکس روی جلد کتاب بیا مشهد افتاد. توضیحات کتاب را خواندم و دیگر نفهمیدم چه شد که ساعتها خودم را غرق خاطرات شهید علی سیفی کردم.
عالی بود. من اصلا این شهید عزیز را نمیشناختم و افسوس که دیر با این شهید طلبه آشنا شدم. یکی از بهترین کتابهایی بود که در این سالها خواندم. اگر از من بپرسید تا الان کدام کتاب را از همهی کتابها بیشتر دوست داشتی میگویم:” کتاب چشم روشنی و کتاب بیا مشهد” عالی بود. عالی. اگر نخواندید حتما بخوانید.
#به_قلم_خودم
#معرفی_کتاب
راز انگشتر فیروزه
خواهرم وقتی کتابی به دستش میرسد انقدر که من شور و شوق دارم مجبور میشود قبل از اینکه خودش کتابش را بخواند به من بدهد تا من بخوانم.
چند روز پیش کتاب را قرض گرفتم و شروع کردم به خواندن.
کتاب “راز انگشتر فیروزه” خاطرات همسر شهید علی آقایی
کتابی عاشقانه که از اخلاق و رفتار این شهید برای ما مینویسد. این شهید تازه داماد بوده و فقط 5ماه کنار همسرش زندگی کرد و شهید شد.
بسیار کتاب قشنگی بود. از دلتنگیهای تازه عروسی مینویسد که به همسرش وابستگی شدید داشت. اگر کتابهای عاشقانه دوست دارید بخوانید و به زندگی شهدا فکر کنید. خوش به سعادتشان
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
#عکس_تولیدی
میخواهم غرق شدم
میخواهم غرق شوم
دیروز به اتفاق بچهها بعد از نماز مغرب شال و کلاه کردیم و در آن سرمای شدید به مغازههای اطراف امامزاده حسن رفتیم تا کتاب جدیدی بگیرم و مطالعه کنم.
قفسههای کتاب پر بود از کتابهایی که با دیدنش چشمانم قلبی میشد. اما این قلبی شدن فقط برای این بود که من کتابهارا خوانده بودم و میدانستم سرگذشت شخصیتهای کتاب به کجا میرسد. خلاصه یک ربعی توی قفسههای کتاب چشم چرخاندم اما ردیف دفاع مقدس و مدافعان حرم که اکثر کتابهایش را خوانده بودم و بقیه کتابها هم فلسفی بود و باب میل من نبود.
لبهایم از ناراحتی آویزان شد. یک لحظه دلم خواست یک کتابخانه بزرگ داشته باشم و آنجا زندگی میکردم. بین خاطرات، سرگذشتها و عاشقانههای شخصیتهای کتاب نفس میکشیدم و هرروز صبح با خواندن یک کتاب جدید روزم را شروع میکردم.
حس میکنم دیگر طاقچه هم برایم کافی نیست. دوست دارم توی کتابها وول بخورم و هرچی دم دستم است کتاب باشد و من توی کتابها گم شوم.
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
یار مهربانم قران
یک روز که داشتم دربارهی کتابهایی که خوانده بودم برای مادرم توضیح میدادم و یک طور خلاصهای از کتاب را برایش میگفتم خواهرم گفت:” ایا برترین کتاب را هم با عشق میخوانی؟” سریع منظورش را گرفتم. واقعا ما همانطور که به مطالعهی کتاب علاقه داریم به خواندن قرآن هم به صورت روزانه علاقه داریم؟ یا همین که در نمازهایمان سورههای کوچک قرآن را میخوانیم اکتفا میکنیم؟ از آن روز به بعد سعی کردم بیشتر قرآن بخوانم و تامل کنم.
إِنَّ هَذِهِ تَذْکِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِیلًا
سوره انسان 29
#به_قلم_خودم
#معرفی_کتاب
ممنونم که در کنارمی همسر عزیزم
زمستان باشد و…
برف باشد و…
سوز باشد و…
نیمکت
پارک
یخ زده باشد و…
تو
در کنارم…
با وجوده اینهمه گرما
بزرگترین دروغی که
می توان به آن خندید
سرد بودن هواست !!!
#عکس_تولیدی
یا صاحب الزمان
تو از کدام راه میرسی؟
#عکس_تولیدی
نامه دخترک
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم
مامان امروز که داشتم به مغازه میرفتم تا سس کچاپ بگیرم و برایم سیبزمینی سرخ شده درست کنی، خانم کاپوچینو از توی آشپزخانه نگاهم کرد و لخند زد.
وقتی به مغازه رفتم و چشمم به کاپوچینو و نودالیت افتاد، ناخداگاه یاد زمانی افتادم که روی مبل نشستی و کتابت را در دست گرفتی و با ماگ آبیِ گلدارت کاپوچینوی داغ را سرمیکشی.
حالا تا سیب زمینی سرخکردهها آماده شود، برایت کاپوچینو درست میکنم تا خوشحال شوی، من پودرش را توی لیوان میریزم و علی هم برایت از توی کابینت خانم کاپوچینو شکلات میآورد.
مامان دوست دارم.
#عکس_تولیدی
نامه از جبهه
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم
به نام خدا
سلام به مادر مهربان و صبورم. امیدوارم حال شما خوب باشد. من هم به لطف خدا و دعاهای شما خوب هستم.
دیروز پسر کبری خانم همسایهی دیوار به دیواریمان از مرخصی برگشت و تا مرا دید دستی به پشتم زد وگفت:” محمد چرا نمیری به مادرت سربزنی. پیرزن هرروز کنار در میشینه و چشم انتظارته”
مادر جان خواستم بگویم که من مجبور هستم در جبهه بمانم، تا قطرهی خونی به ناحق ریخته نشود.
الان که دارم این نامه را برایتان مینویسم، ساعت 3بعد از نیمه شب است و گریه امانم را بریده. من هم مثل شما دلتنگ هستم، اما مادر فعلا وظیفهی بزرگی بر گردن دارم. دنیا محل آزمایش است پس صبوری کن و بگذار با خیال راحت به اسلام خدمت کنم.
امروز پسر حشمتاقا که اول بازار عکاسی دارد را دیدم. دوربین عکاسی همراهش بود و از رزمندهها عکس فوری میگرفت. من هم بهخاطر شما که دلتنگم هستی یک عکس گرفتم و همراه نامه برایتان ارسال میکنم.
صبور باشید و به خدا توکل کنید.
از راه دور دستتان را میبوسم و از شما طلب عفو و بخشش میکنم. اگر کوتاهی در حقتان کردم بندهرا حلال کنید.
خدا یار و نگهدار شما
تنها پسرت محمد
مادرم روزت مبارک
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم
روزها از پی هم میگذرد و ما گاهی به عاقبت کاری که میکنیم نمیاندیشیم. به دلی که به درد آوردیم توجه نمیکنیم.
به سختیهایی که مادرمان از بدو تولد کشیده است فکر نمیکنیم.
مادر عزیزم ، مادر بودن را زمانی فهمیدم که شبها از روی دلتنگی سر به بالین گذاشتم و با یاد بچههایم به خواب رفتم. عمق دلتنگی را زمانی احساس کردم که خواب فرزندانم را میدیدم و آنها با گریه صدایم میزدند؛ دستشان را به سمتمدراز میکردند و با بغض میگفتند:” مامان”
مادر عزیزم مادر بودن را زمانی درک کردم که تو به خاطرم گریستی و من با دیدن چشمان بارانیات بغضم را فرو خوردم.
مهربانم مادر بودن سخت است و تو با همهی سختیهایش مارا بزرگ کردی و ما فرزندانی که لایقت باشند نبودیم.
مرا به خاطر همهی کوتاهیها و خطاهایم ببخش و حلال کن.
از خدا برایت عمری باعزت وبرکت طلب میکنم. ان شاءالله سالیان سال سایهات بر سر من و همهی خانواده باشد.
از راه دور دستانت را بوسهباران میکنم و از تو به خاطر همهی مادرانگیهایت تشکر میکنم.
اجرت با مادر همهی مادرها حضرت فاطمهالزهرا سلاماللهعلیها❤
✍️سیده مهتا میراحمدی
#عکس_تولیدی
نامه به مادرم
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم
مادر امروز که برای اولینبار مشغول به کار شدم احساس عجیبی داشتم. پنجشنبه رستوران خیلی شلوغ بود. دست تنها بودم و روز اول کاری اقای محمدی خیلی به کارم دقت میکرد تا لکی روی بشقابها نباشد.
فکر کنم از ساعت 12 تا ظهر تا 3، 300 تا بشقاب و… شستم. حالا ظرفهای شب را فاکتور بگیریم،همین تعداد برای من که 15 سال دارم خیلی زیاد است. دستم انگار توی دستکش پخته و میسوزد.
فکر نمیکردم ظرف شستن انقدر سخت باشد. حالا فهمیدم چرا هروقت یک لیوان از توی آبچکان برمیداشتم میگفتی:” رضا وقتی لیوانت رو اُپنه چرا یه لیوان دیگه بر میداری؟”
نامه به مادر
#به_قلم_خودم #نامه_به_مادرم
عزیزجان، امروز وقتی که سر سفرهی صبحانه چای را به دستم دادی، چشمم به اگزماهای روی دستت افتاد. از وقتی یادم است این زخمها روی دستانت بود و تو هرشب با هزارتا روغن و وازلین سوزشش را کمتر میکردی.
قبل از اینکه به پادگان بروم از بهترین دکتر پوست شهر برایت وقت گرفتم. چون میدانستم به خاطر مبلغ ویزیت احتمال دارد نروی و دلت بهحال جیب پسرت بسوزد، ویزیت را حساب کردم. پس حتما برو و دستانت را نشان بده.
انشاءالله تا زمانی که دورهی آموزشیام تمام شود و برگردم دستان شما هم خوب شده باشد.
من میخواهم مادر باشم
داستان
آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را نمیبینم. مثل تو که گوشهی قفس بق میکنی توی اتاقم مینشینم و بغض میکنم.
تو هم مثل من از مادرت عکس نداری؟ من عکس داشتم، اما نمیدانم چرا مادربزرگ همهی عکسهارا پاره کرد. حتی آن عکسی که خیلی دوستش داشتم. همان که توی بیمارستان در بغل مامانم بودم و شیر میخوردم.
اندازه یه تپه عکس پاره کرد و همه را توی سطل زباله ریخت. دور از چشمش یکی از تکههای پاره عکس را برداشتم. نگاه کن، یکی از چشمهای مادرم توی عکس مشخص است. شبها توی تاریکی عکس را به سینهام میچسبانم و احساس میکنم مادرم را بغل کردهام. یادش بخیر وقتی کنارم میخوابید، دستانش را میبوییدم و محکم میگرفتم تا به خواب بروم. من که خیلی دلتنگ آنشبها هستم. نمیدانم آیا او هم مثل من دلتنگ میشود؟
امشب خیلی خستهام. فضای مغازه برایم سنگین و غمگین است انگار در و دیوار دارند برایم مصیبت میخوانند. صدای بوق سرویس میآید. اولین نفر به سمت ماشین میروم و روی صندلی عقب مینشینم. سرم را به شیشه میچسبانم و با اولین قطرهی باران که از آسمان میبارد، چشمان من هم میبارد. نگاهی به دستانم که از سرما یخزده میاندازم و آهی میکشم. یادش بخیر پسرم بعضیاز شبها کرم را میآورد و دستانم را به بهانهی کرم زدن نوازش میکرد.
مدتهاست با تقویم غریبهام. نمیدانم چند روزهست که ندیدمش. اما با ریزش دانههای برف از آسمان میفهمم که 1 روز دیگر تا تولدش باقی مانده است. صدای اعلان پیام گوشیام میآید. تاریخ تولد سپهر را وارد میکنم و به سراغ پیام میروم. مثل همیشه خواهرم است. از برنامهی روز مادر میگوید. استیکری برایش میفرستم و میگویم:” آن شب مثل شبهای دیگر شیف هستم” تازه به خود میآیم و میفهمم که به منزل رسیدم. در را باز میکنم. یک راست به سمت اتاق میروم و کیفم را روی تخت پرت میکنم.
مثل هرشب روبهی آینه میایستم و خودم را سرزنش میکنم. نگاهی به سقف اتاق میاندازم میگویم:” خدایا جز تو کیو دارم؟ “
گوشیام را از روی تخت برمیدارم و تقویم را نگاهی میاندازم. وای خدا روز مادر که فردا است. قلبم سنگین میشود. دقیقا روز مادر با تولدش یکی شده. سونامی اشک توی چشمان غمگینم سرازیر میشود. مثل هرشب خواب را بهانه میکنم تا دلتنگیام پنهان شود. راس ساعت 9 صبح محل کارم حاضر میشوم. بیقرارم. یاد 5سال پیش میفتم که پسرم را بهدنیا آوردم. دقیقا ساعت 10و 6دقیقه صبح. دنبال کاری هستم تا خودم را مشغول کنم. سرجایم مینشینم. گوشی ام زنگ میخورد. از شمارهای که رویش میفتد تعجب میکنم. به بیرون میروم و از شنیدن صدای پشت گوشی گرهی توی ابروهایم ایجاد میشود. با صدای لرزان جواب میدهم. با آن چیزی که فکرش را میکردم زمین تا اسمان فرق میکرد.
کاش اصلا گوشی را جواب نمیدادم، کمی از درون خودم را ملامت کردم و فقط گوش دادم. او همینطور حرف میزد و کیفش کوک بود و میگفت:” زنگ زدم که بهت بگم قراره ازدواج کنم. یکی بهت زنگ میزنه و باهاش حرف بزن. اگر خوشبختی پسرت برات مهمه حواست باشه چی بهش میگی.” بغضم را قورت دادم و گفتم:” تو و مادرت من را از حقم محروم کردید و مدتهاست نمیذاری بچم رو ببینم. حالا از من چه توقعی داری؟ تو زیر همه قولوقرارمون زدی.” کمی سکوت میکنم تا بغضم نمایان نشود و با صدایی که استیصال ازش میبارید گفتم:” این کار رو نه بهخاطر تو و نه سپهر هیچوقت انجام نمیدم. من فقط این کار رو برای خدا انجام میدم تا بدونه من فقط خوشبختی پسرم رو میخوام"
هنوز حرفهایم تمام نشده بود که صدای زنی توی گوشی میپیچد. خودش است. مادر جدید پسرم. هول میشوم. تمرکزم را به کلی از دست دادم. دوباره نگاهی به آسمان میکنم و صدایم را صاف میکنم و میگویم:” هیچ مادری دوست نداره توی شرایط من باشه و با زنبابای بچش صحب کنه. اما من صحبت میکنم تا شرایط بچم بهتر بشه. من از اون آقا هیچ بدیای ندیدم جز اختلاف و سلیقههایی که توی هر زندگی پیش میآید و شاید بچگی اما حالا فقط از شما میخواهم حواستان به بچهام باشد."
گوشی را با بغض، ناراحتی و تنفر قطع کردم. با قدمهایی سنگین به مغازه برگشتم و به خوبی از پس لبخندی که مجبور بودم به همکارانم تحویل بدهم بر آمدم. دختر جوانی همراه مادرش نزدیکم شد و گفت:” خانم خوشمزه ترین آبمیوه یا بستنیتون کدومه؟” لبخندی زدم و گفتم:” یه چیز خوشمزه"
این گرانترین بستنی و خوشمزهتریم بستنی مغازه بود. دو تا فیش گرفت و به سمت مادرش رفت.
امروز همه چی دست به دست هم دادند که حال مرا بد کنند. هم تولد سپهر و روز مادر و هم زنبابا.
سهتا داغ در یک روز فاجعهست آن هم برای زنی که باید تا نیمهشب با هزار نفر سروکله بزند.
خیرهخیره به دختر و مادر که روی صندلی نشستند و بستنی میخورند نگاه میکنم. نمیدانم چرا یک لحظه احساس مادری را داشتم که دارند مادرانگیاش را میدزدند. بغض سنگین توی گلویم، باعث شده بود که صدایم کمی کلفتتر شود.
انقدر خودم را تا آن لحظه کنترل کرده بودم که یکلحظه احساس کردم چیز جدیدی توی بدنم پیدار شد. غمی تازه با رنگ وبوی متفاوت توی سینهام جوانه زد. داشتم با فیشهای روبهرویم ور میرفتم که یک لحظه صدای فریدون آسرایی که در محوطه پخش میشد را شنیدم
” یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات!!
هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات!!”
نمیدانم چرا یک لحظه به زمان پیری و جوانی پسرم فکر کردم. با خودم گفتم یعنی نمیتوانم قدکشیدنش را ببینم؟ یعنی هرسال روز مادر باید داغش برایم تازه شود؟” دستم را با کلافگی به سمت موس بردم و با عصبانیت موزیک را عوض کردم. نمیخواستم باور کنم که دیگر نمیتوانم سپهر را ببینم. کاش آن زمانی که داشتم حق حضانت سپهر را به پدرش میدادم، دستم قلم میشد و آن امضای لعنتی را نمیزدم. اما مجبور بودم. فقط خدا میداند که چهها کشیدم و حالا اینجا نشستهام و دارم به مادر بودن بقیه غبطه میخورم.
ماسک را تا بیخ چشمانم بالا آوردم و نفس عمیقی کشیدم. به خانمی که یک شاخه گل رز در دست داشت و کنار همسرش با خوشحالی ایستاده، نگاهی میکنم و میگویم:” روزتون مبارک خانم چی میل دارید؟”