یادت باشه، یادم هست
شب که شد نشستم و کارهای این چند روز را با خودم مرور کردم، حسی درونم را قلقلک میداد و از اول هفته انرژی مثبتی دور وبرم را احاطه کرده بود، مطمئن بودم که این انرژی مثبت از همان شنبه همراه من است، از همان ساعتی که صدای آیفون خانه به صدا در آمده بود و آقای پستچی بسته کتابم را از پشت آیفون نشانم داد، این اولین باری بود که از رسیدن کتابم انقدر شور و هیجان داشتم، بسته را باز کردم، پوستر عکس شهید حمید سیاهکالی را برداشتم و نگاهش کردم و روی دیوار روبرویی خانه که نزدیک قران بود گذاشتم و چند قدم به عقب رفتم و قشنگ به عکسش نگاه کردم، یاد حرف همسرم افتادم که قرار بود قسمتی از گوشه خانه را مخصوص شهدا کنیم و قاب عکسی درست کنیم، عکس شهید سیاهکالی مقدمهای شد تا پیشنهاد همسر را عملی کنیم.
هر فرصتی که پیش میآمد به سراغ کتاب می رفتم و پا به پای فرزانه خاطرات را مرور میکردم، هر فصلش گویی یک تلنگری به من می زد، گاهی ساده تلنگر خوردن هم قشنگ است.
سطر به سطرش، کلمه به کلمهاش، گاهی در عین سادگی من را چنان به فکر فرو میبرد که محیط اطرافم دیگر بی صدا جلوی چشمانم میگذشت.
کم کم هر فصلش کنار خندههای ریزم گوشهی چشمانم را هم خیس میکرد، هم شیرین و جذاب بود و هم گاهی از عشق شهید به همسرش و بالعکس اشکم در میآمد..
در کنار این همه عشق، عشق مادر شهید هم زیبا بود، مخصوصا شب آخری که برای خداحافظی خانه مادر بزرگوارشان رفته بودند، اوج عشق مادر به فرزند را دوباره احساس کردم، عشق پدر به پسرش که حالا برای خودش آقایی شده بود و با آخرین نگاه هایش به حمید بغضش را قورت میداد.
کلمه به کلمه دلم هری میریخت، دوست نداشتم به آخر کتاب برسم، به آخرین صبحانه خوردن فرزانه و حمید، به آخرین دست تکاندن های حمید، بغض کردن های قایمکی فرزانه و آخرین خوابی که فرزانه دیده بود.
دردناکترین جملهای که یک زن باوفا میتواند به همسرش بگوید: « عزیزم شهادتت مبارک.»
قلبم آتش گرفت، اشک های چشمانم را پاک کردم و با بغض کتاب را به آخر رساندم، نطقم باز نمیشد، سرتاسر سکوت بودم، سکوتی که نشان دهندهی این بود که معلق ماندهام و نمیدانستم کجای راه قرار دارم، شاید جاماندگی تمام وجودم را به اسارت خود برده بود و این سکوت مثل خورهای به جانم افتاده بود، سکوتی که نشان میداد این کتاب خودش راه هدایت امثالی مثل من است که با نور امید شهیدی به ادامه مسیرشان میاندیشند.
این هفته را لحظه به لحظه با خاطرات شیرین شهید سیاهکالی و همسر بزرگوارش گذراندم، از صبوری کردن های آنها درس هایی گرفتم، از همه نکاتی که به ظاهر کوچک بود اما درونش دریای وسیعی بود که پندها آموختم، دیگر از این به بعد آرزوهایم را هم حسینی خواهم کرد.
من یادم خواهد ماند عشق به ایمان را عشق به فداکاری و مردانگی و ایثار را اما شما هم یادتان باشد که برای من جامانده هم دعا کنید، خوشا به سعادتتان که کنار امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها آرام گرفته اید…
کتاب یادت باشد روایت زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب رو در 1397/09/17 نوشته ام