کتاب زیباتر از نسرین
کتاب زیباتر از نسرین کتابی با قلمی ساده، روان و دلنشین است. این کتاب، زندگی دختری را روایت میکند که خدا اورا بعد از فوت چهار فرزند، به پدر و مادرش هدیه میدهد. به برکت وجود رقیه زندگی خانواده روز به روز بهتر میشود. رقیه تهتغاری و عزیزدردانهی همه بود. باهوش، زرنگ و درسخوان. از همان ابتدا زیبایی و هوش سرشارش به چشم همه آمده بود . دوره دبستان و راهنمایی را با معدل 20 گذراند. با ورود به دبیرستان، عقاید رقیه هم کمکم به سمت تعلیم امور دینی سوق پیدا کرد. دیگر علاقهای به دانشگاه و کنکور نداشت. همه اورا در لباس پزشکی تصور میکردند، اما او یکباره تصمیمش را عوض کرد. با راضی کردن خانوادهاش به حوزهعلمیه وارد شد و زندگیاش رنگ و روی دیگری به خود گرفت.
در این بین رقیه تصمیماتی برای زندگیاش میگیرد که قابل پیشبینی نیست. پس پیشنهاد میکنم که این کتاب را مطالعه کنید و لذتش را ببرید.
کتاب زیباتر از نسرین، زندگینامه داستانی شهیده رقیه رضایی لایه
نویسنده: سهیلا علویزاده
نشر: روایت فقح
کتاب "قمه زنی سنت یا بدعت"
کتاب_صوتی (قسمت اول ) با کاروان حسینی
دانلود کتاب اینک شوکران
#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"#کتاب_اینک_شوکران
#عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو…..» و رفت…….
قسمت سوم
پاهایم می کشید روی زمین. کفشم داشت در می آمد. و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: «#اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی دیدم.
گفتم: آره، گفت: «عضو کدام گروهی؟»…گفتم: گروه چیه؟ این ها اعلامیه امامند. کلاهش را بالا اعلامیه ی #امام پخش می کنی؟»… بهم برخورد.
مگر من چه م بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: «وقتی حرف های امام روی خودت اثر نداشته. چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟»…و رویش را برگرداند.
من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه عرف هم بود. لباس هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. به اش ندادم.
گاز موتور را گرفت و گفت: «الان می برم تحویلت می دهم.» از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.» نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می خواهد بگوید.
گفتم: شما پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود #قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید، من هم#چادر داشتم هم روسری. آنها از سرم کشیدند.
گفت:«راست می گی؟»…گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما#دروغ بگوییم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.
با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من دستگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود، برداشت و برگشت.
نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود #منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت:«باید می فهمیدند چادر زن #مسلمان را نباید از سرش بکشند»
اعلامیه ها را گرفت و گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو…..» و رفت.
ادامه دارد…..
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
ای #امام عاشقان!گر میروی مارا ببر..
ای #امام عاشقان!گر میروی مارا ببر..
و #خمینی که خداشمشیرش رابلندنگاه دارد،ندای اسلام و رسولش را سرداده است اینچنین است که دین،به آفرینشی پایدار وبه انقلاب و به فتح مبدّل میگردد
#روزنگار_کوثرنت #روز_طلبه_و_مادری
#روزنگار_کوثرنت
#روز_طلبه_و_مادری
سلام .
از سال اول حوزه با خود تصمیم گرفتم که درس خواندنم به زندگی و خانه داری ام لطمه نزند ،وباخود شرط بستم که هرطور که شده
درس هایم را بخوانم حتی درشرایط بد و سخت زندگی.
من و همسرم علاقه زیادی به داشتن فرزند داشتیم ازطرفی هم چون هردونفر ما سادات هستیم این شوق و اشتیاق مارابرای داشتن فرزند
دوچندان میکرد.
خلاصه هم درسم را می خواندم و هم یک مادر شده بودم . فقط بااین تفاوت که هنوز نوزادی درخانه نبود و ما هنوز چشم انتظار او بودیم
ترم اول را سرکلاس می امدم و درس میخواندم و حتی سعی می کردم که غیبت هم نداشته باشم .
ان سال پایه دوم بودم . امتحانات دی شد و یک روز درمیان امتحان داشتیم و من تا 26 دی ماه امتحان داشتم . خداروشکر که
اون سال به امید خدا با معدل خوبی ترم اولم را قبول شدم و همه درسهایم را پاس کردم.
با تمام شدن ترم اول دخترم زینب به دنیا امد
با تلاش های فراوان ان ترم را مرخصی با امتحان گرفتم و خیلی هم سخت بود با یک بچه نوزاد درس خواندن
بالاخره خرداد شد و به امید خدا ان ترم را هم با موفقیت پاس کردم
ولی امسال واقعا درس خواندنم فرق کرد چون هرروز باید مسیری را تا خانه مادرم با دخترم طی کنم و باز برگردم و به حوزه بروم
این باعث شد بیشتر بیشتر قدر لحظات ،درس خواندن و حوزه را بدانم.
این مادر شدن من باعث شد که اول از همه بیشتر شکر خدارا به جا بیاورم و دوم اینکه از داشته هایم هرچه هست کوچک و بزرگ
به بهترین نحو استفاده کنم و قدر ثانیه به ثانیه زمان را بدانم
از اینکه هم طلبه هستم و هم مادر احساس خوشبختی می کنم
#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" کتاب اینک شوکران
#عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو…..» و رفت…….
قسمت سوم
پاهایم می کشید روی زمین. کفشم داشت در می آمد. و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: «#اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی دیدم.
گفتم: آره، گفت: «عضو کدام گروهی؟»…گفتم: گروه چیه؟ این ها اعلامیه امامند. کلاهش را بالا اعلامیه ی #امام پخش می کنی؟»… بهم برخورد.
مگر من چه م بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: «وقتی حرف های امام روی خودت اثر نداشته. چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟»…و رویش را برگرداند.
من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه عرف هم بود. لباس هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. به اش ندادم.
گاز موتور را گرفت و گفت: «الان می برم تحویلت می دهم.» از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.» نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می خواهد بگوید.
گفتم: شما پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود #قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید، من هم#چادر داشتم هم روسری. آنها از سرم کشیدند.
گفت:«راست می گی؟»…گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما#دروغ بگوییم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.
با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من دستگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود، برداشت و برگشت.
نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود #منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت:«باید می فهمیدند چادر زن #مسلمان را نباید از سرش بکشند»
اعلامیه ها را گرفت و گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو…..» و رفت.
ادامه دارد…..
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
روز تبلیغ به قلم خودم
سلام .
17 سالم که بود دیپلم تجربی ام رو گرفتم دیگه مسیر زندگیم رو باید انتخاب می کردم . دوست داشتم برم حوزه اما علاقه زیادی هم به کامپیوتر داشتم دقیق نمیدونستم که چیکار کنم دو دل بودم …
وقتی اواسط سال تحصیلی بود و پیش دانشگاهی بودم برام خواستگار اومد ( همسرم) طلبه بود وقتی صحبت کردیم باهم ،بهم گفت که باید چند سالی برای #تبلیغ به شهر های دیگه و یا به کشور های دیگه
بریم . خیلی برام جالب بود از اون روز به بعد تاتموم شدن پیش دانشگاهیم فکرامو کردم که کدوم مسیر رو انتخاب کنم مسیر کامپیوترو فضای مجازی یا #تبلیغ …
خب در اخر حوزه رو انتخاب کردم با عشق .
سنم کم بود یعنی سال اول حوزه 18 سالم بود خب خود به خود زیاد نمیتونستم باصحبتام کسی رو جذب کنم از طرفی ادمی درون گرا هستم و خیلی کم صحبت
و از 13 و 14 سالگی به جای حرف زدن تایپ کردم برای همین خیلی برام سخت بود و نمیتونستم کسی رومشتاق کنم واز طرف دیگه چون رفتارای مردم رو دیده بودم که یه جوری نگاه میکردن و میگفتن که بااین
سن نمیخواد چیزی یاد بدی و این حرفا یه خورده من روسست کرده بود …
تصمیم اخر رو گرفتم و دوباره به فضای مجازی برگشتم و کارهای فرهنگی خودم رو دوباره شروع کردم هم علاقه دارم هم تجربه کسب میکنم تابرای سال های بعد و تبلیغ هایی که باید با همسرم
برم امادگی داشته باشم.
دراخر خدا هم منو توراه #تبلیغ گذاشت وهم توراهی که دوستداشتم داخلش فعالیت کنم کار با کامپیوترو ……
خدیا شکرت
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
زنهایی که قهرمان تراشی میشن و زنهای نابغهای که نباید بشناسیمشون چون....
زنهایی که قهرمان تراشی میشن و زنهای نابغهای که نباید بشناسیمشون چون….
#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" #کتاب_اینک_شوکران
#عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
#چادر و روسری را از سر من کشیدند، یک لحظه#موتور_سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش…….
قسمت دوم….
#امام مثل خودمان بود؛ لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش. می فهمیدم حرفهایش را. به خیال خودم همه ی این کار ها را پنهانی می کردم؛ مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدرم فهمیده بود یک کارهایی می کنم. با خواهرم فریبا هم مدرسه ای بودم. فریبا می دید صبح که می آیم مدرسه، چند ساعت بعد جیم می شوم و با دوستانم می زنم بیرون. به پدرم گفته بود.
اما پدر به روی خودش نیا آورد. فقط می خواست از تهران دورم کند.
بفرستدم اهواز یا اراک، پیش فامیل ها. می گفتم: چه بهتر، آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد،
اهواز هم همین طور. هر جا می فرستادنم بدتر بود. تازه، نمی دانستن چه کارهایی می کنم. هر جا خبری بود. من حاضر بودم. هیچ #تظاهراتی را از دست نمی دادم. با دوستانم#انتظامات می شدیم.
حتی نمی دانستن در تظاهرات شانزده آبان دنبالم کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتم. #شانزده_آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند.
#چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه#موتور_سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش…
ادامه دارد…
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران