#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" #کتاب_اینک_شوکران
#عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
#چادر و روسری را از سر من کشیدند، یک لحظه#موتور_سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش…….
قسمت دوم….
#امام مثل خودمان بود؛ لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش. می فهمیدم حرفهایش را. به خیال خودم همه ی این کار ها را پنهانی می کردم؛ مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدرم فهمیده بود یک کارهایی می کنم. با خواهرم فریبا هم مدرسه ای بودم. فریبا می دید صبح که می آیم مدرسه، چند ساعت بعد جیم می شوم و با دوستانم می زنم بیرون. به پدرم گفته بود.
اما پدر به روی خودش نیا آورد. فقط می خواست از تهران دورم کند.
بفرستدم اهواز یا اراک، پیش فامیل ها. می گفتم: چه بهتر، آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد،
اهواز هم همین طور. هر جا می فرستادنم بدتر بود. تازه، نمی دانستن چه کارهایی می کنم. هر جا خبری بود. من حاضر بودم. هیچ #تظاهراتی را از دست نمی دادم. با دوستانم#انتظامات می شدیم.
حتی نمی دانستن در تظاهرات شانزده آبان دنبالم کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتم. #شانزده_آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند.
#چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه#موتور_سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش…
ادامه دارد…
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران