#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"#کتاب_اینک_شوکران
#عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو…..» و رفت…….
قسمت سوم
پاهایم می کشید روی زمین. کفشم داشت در می آمد. و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: «#اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی دیدم.
گفتم: آره، گفت: «عضو کدام گروهی؟»…گفتم: گروه چیه؟ این ها اعلامیه امامند. کلاهش را بالا اعلامیه ی #امام پخش می کنی؟»… بهم برخورد.
مگر من چه م بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟ گفت: «وقتی حرف های امام روی خودت اثر نداشته. چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمده ای تظاهرات؟»…و رویش را برگرداند.
من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه عرف هم بود. لباس هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست. به اش ندادم.
گاز موتور را گرفت و گفت: «الان می برم تحویلت می دهم.» از ترس، اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی این ها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.» نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می خواهد بگوید.
گفتم: شما پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود #قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف ها را بزنید، من هم#چادر داشتم هم روسری. آنها از سرم کشیدند.
گفت:«راست می گی؟»…گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من به شما#دروغ بگوییم؟ اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.
با دو سه تا موتور سوار دیگر رفت همان جا که من دستگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود، برداشت و برگشت.
نمی خواستم بداند دنبالش آمده ام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود #منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت:«باید می فهمیدند چادر زن #مسلمان را نباید از سرش بکشند»
اعلامیه ها را گرفت و گفت:«این راهی که می آیی، خطرناک است؛ مواظب خودت باش، خانم کوچولو…..» و رفت.
ادامه دارد…..
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران