کتاب دا و ....
این روزها در حال خواندن کتاب دا بودم. در این کتاب از سرنوشت دختری برای ما بازگو می کرد که در 17 سالگی بار یک زندگی را به دوش کشید. از همان ابتدای جنگ در غسالخانه ای شروع به کار کرد و کمرش زیر بار غم خم شد. اما با صبوریاش صبر را از رو برد.
با سن کم توان توانایی های خود را به همه نشان داد. نسبت به تربیت خواهر و برادر های کوچکتر از خودش دغدغه بزرگی داشت.
این دغدغهی او بسیار در تربیت خواهر و برادرانش موثر بود. اینکه آنها به کسی دوست شوند و نشست و برخاست کنند.
اما در این دور و زمانهای که ما زندگی میکنیم، تربیت بچه های ما در دست فضای مجازی و رسانه هاست. اما اغلب ما هیچ تلاشی برای اینکه فرزندانمان با دوستان خوب رفاقت کنند، نداریم. برای اینکه راحت تر زندگی کنیم یک گوشی و یا تبلت ای برای فرزندانمان تهیه می کنیم تا خودمان درگیر رفتار یا بازی با آنها نشویم. کودکان همه وقت خود را کنار تلویزیون و فضای مجازی می گذرانند.
آیا فضای مجازی دوست و همراه خوبی برای کودکان ماست؟ کودکان از ما بزرگترها الگو می گیرند وقتی ما را مدام پشت گوشی و امثال اینها میبینند، احساس می کنند که چیزی کم دارند و آن محبتی را که در وجودشان کم است، میخواهند همچون با نشستن پشت تلویزیون و یا گوشی همراه جبران کنند.
ما نسبت به تربیت درست فرزندانمان مسئول هستیم. اگر حالا تربیت شان را به درستی شکل ندهیم، در آینده فردی بی مسئولیت بار می آیند، ما میخواهیم از تجربه های مادران انقلاب استفاده کنیم تا فرزندانمان انقلابی بار بیایند. آنها بایند بتوانند در آینده از پس مشکلات کشور خود بر آیند و اجازه ندهند کسی برای کشورشان تصمیم بگیرد.
پس باید کنار بچهها باشیم..
#مادران_انقلاب
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
دختر 9ساله
همیشه برایم از خاطرات نه سالگیاش میگوید. هرچه از انقلاب میدانم، همان خاطرات مادرم است که با هیجان تعریف میکند.
هروقت به ایام دهه فجر نزدیک میشویم. من دختر نهسالهای را بهیاد میآورم که چادر نمازش را سر کرده و گوشهی چادر مادرش را سفت چسبیده ایت. با چشمانی که از غرور میدرخشد میگوید: 《 اینست شعار ملی، خدا،قران، خمینی》
همیشه با لخند از آن دوران حرف میزند. نمیدانم دقیقا چه حسوحالی را تجربه کرده است اما همیشه میگوید:《 آنروز ها همهچیز قشنگ بود.》
#به_قلم_خودم
#مادران_انقلاب
پدر معنوی ایران
هیچوقت از یاد نخواهم برد آن روزی را که از سوز سینه برایت نامهی بلند بالایی نوشتم. همه میگفتند که آقا خودش وقت ندارد نامهات را بخواند، اما من به حرف هیچکس گوش ندادم و برایت هرچهقدر که میخواستم نوشتم.
بارها با گوشهی آستینم اشکهایم را پاک کردم و به صفحهی مانیتور خیرهخبره نگاه کردم. انگار شمارا مقابل خود میدیدم و پای صحبتهای من نشسته بودید. دستی به سرم میکشیدید و میگفتید:《 صبور باش》
بند آخر نامه را که نوشتم، هقهق گریههایم گوش فلک را کر کرده بود. دستی به صفحهی مانیتور کشیدم و گفتم:《 آقا من منتظرم ناامیدم نکنید》 و گزینهی ارسال را زدم و انگار همهی حرفهایی که تا آن روز گوشهی دلم خاک میخورد را به او زده بودم.
سبکبال بودم و از اینکه با آقا صحبت کرده بودم احساس خوشحالی میکردم. به هرکس که میرسیدم با خوشحالی میگفتم به اقا نامه دادهام. آنها هم با خنده میگفتند رهبر مملکت که وقت ندارد نامهی تو را بخواند.
هرروز به سایت سر میزدم و انتظار و انتظار و انتظار….
یک روز از دفتر رهبری تماس گرفتند. باورم نمیشد که نامهام را خوانده بودند و پاسخ دادند. با اشکی که روی گونههایم میغلطید لبخند میزدم و بعد از اینکه فهمیدم انگشترم را میفرستند، روزشماری میکردم تا تبرکیام را لمس کنم.
4 ماه بعد انگشترم رسید. من بودم و بستهای که رویش نوشته بود بیت رهبری. اشک میریختم و به انگشترهایم نگاه میکردم. با گریه گفتم:《آقا الان فهمیدم که چرا انقدر دیر انگشترها به دست رسید. میخواستید زمانی که پر از درد و غصه بودم با نشانهای از سوی خودتان مرهم دردهایم بشوید.》
یک سال و نیم از آن ماجرا میگذرد. اما هروقت به انگشترها نگاه میکنم یاد پدر دلسوز و مهربان ایران میفتم.
پدر معنوی همهی ما ایرانیها روزت مبارک❤️
پ ن: برای ارسال نامه باید به سایت رهبری مراجعه کنید. چیز دیگه ای یادم نیست. نپرسید عزیزان
#به_قلم_خودم
#تولیدی
تولد امیرالمونین
دلم برای نوشتن تنگ شده. این اواخر که پشتیبان شدم سرم شلوغ تر شده و تمرین نوشتن و نقد دوستان سرم را بیشتر شلوغ کرده. گاهی دلم خیلی برای اینجا تنگ میشود.
امروز عکس سال گذشتم را نگاه کردم و با امروز مقایسه کردم. خدارا شکر
پارسال کجا بودم و الان کجا؟ خدایا شکرت جز تو هیچ وقت پناهی نداشتم تو بهترینی…
پولدار بیپول
پولدار بیپول
از وقتی خانه را جابهجا کردیم و به محلهی جدید آمدیم، در اطرافمان نانوایی سنگک ندیده بودم. چند روز پیش از روی نقشه با گوشی همراهم نانواییهای اطراف را چک کردم و امروز بعد از مدتها برای خانواده نان سنگک داغ گرفتم.
در آن سوز سرمای زمستانی، هیچچیز برای من مهمتر از مهر مادریام نبود. چهرهی خندان پسرم و دندانهای موش خوردهاش از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.
نان را گرفتم و از اینکه سرما را، به مهر مادرانهام نفروخته بودم، لبخند رضایت بر لب داشتم.
چند روز پیش توی تاکسی نشسته بودم، بهطور اتفاقی یکی از خانمها که جواب آزمایش دستش بود، مشغول صحبت با بغلدستیاش شد. از صحبتهای بلندشان متوجه شدم که در آزمایشگاه کار میکند.
خداراشکر که راننده تاکسی خانم بود؛ چون بحث به بارداری و اینکه مادر بودن خیلی پرفزار و نشیب است رسید.
با ترحم نگاه به برگه آزمایش خانم باردار انداخت و آنرا از دستش گرفت و گفت:《 خودت میخواستی؟ باید خیلی فداکار باشی که میخوای مادر بشی.》
شروع کرد به انرژیهای منفی دادن و استدلالهای غیرمنطقی که برای خودش ساخته بود و یا شاید او هم از دیگران شنیده بود. پشتسر هم میگفت:《 وقتی مادر بشی پس چطوری میخوای سرکار بری و با دوستات وقت بگذرونی، تازه از باشگاهت هم باید بزنی》
یعنی هدف بعضیها از زندگی کردن این است که کارکنند و به باشگاه بروند؟ یا اینکه هر پنجشنبه با دوستانشان به پاتوق و دورهمیهایشان سر بزنند و تعداد النگوهایشان را به رخ یکدیگر بکشند؟
نقطهی اصلی هدف زندگی را روی آرامش خودشان متمرکز کرده بودند، اما آیا اینها آرامش واقعیست یا آرامشی که بهظاهر برای مدتی دلخوشی میآورد؟
بهنظرم هرچقدر آدم پول پارو کند و مشغول خوشگذرانی شود، باز هم قابل توجیه نیست. این هارا همیشه میتوان به دست آورد، اما فرزندآوری زمان خاص خودش را دارد.
وقتی جوان باشی و بچه نیاوری، دیگر هرچه پا به سن بگذاری، از مسئولیت بچهداری شانه خالی می کنی و به زندگی راحت و بدون دغدغه عادت میکنی.
هرچقدر هم جیبت پر پول باشد، اما وقتی از محل کار به منزل بیایی و با خانهی بدون سروصدا مواجه شوی و کسی چشم به راهت نباشد، یعنی اینکه راهت را درست انتخاب نکردی.
یعنی آیندهات را به هیجوپوچ باختی…
انشاءالله همهی کسانی که در آرزوی فرزند هستند خداوند بهشون فرزند عطا کنه 🙏
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
رویای نیمه شب
#به_قلم_خودم
#یارمهربان
کوله بارتان را جمع کنید که میخواهیم دسته جمعی به دیدن ابوراجح برویم. ابوراجح کیست؟ ابوراجح یک شیعهای ساکن حله است که در حله، یک حمام عمومی دارد و حمامش به قوهایی که درون حوضچهاش شنا میکنند، معروف است.
ابوراجح دختری به نام ریحانه دارد که بسیار دختر زیبا، نجیب و باحیاییست که در منزل به خانمها قرآن و احکام میآموزد.
حالا اینهارا میگویم برای چه؟ بله ما با یک داستان عاشقانه آن هم با عنایت امام زمان عجالله رو به رو هستیم.
جوانی به نام هاشم که در کودکی با دختربچهای بازی میکند و عاشق او میشود. القصه، ریحانهی داستان همان دختربچهی کودکیهای هاشم است.
هاشم به خاطر علاقهای که به ریحانه دارد وارد جریاناتی میشود که باعث میشود امامزمان را بشناسد و شیعه شود.
این داستان یک معجزهی واقعی را روایت میکند که همهی کتاب دربردارندهی آن است و جذابیتش به همین دلیل است.
قصه را لو نمیدهم تا بخوانیدش…
قلم نویسنده و روایتگری هایش عالییییییی بود. لذت بردم از خواندن این کتاب.
حتما بخوانید.
کتاب رویای نیمه شب
انتشارات معرفت
عکس از اینترنت برداشته شده😉 توی طاقچه خواندم کتابم را
یک قمقمه دریا
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
یک قمقمه دریا کتابیست درباره امام رضا علیهالسلام. از زمان تولد ایشان نوشته شده تا زمان شهادت و بخشی از کرامت ایشان.
کتاب کمحجم و روان و خواندنیست.
برای کسانی که میخواهند یک نگاه کلی به زندگانی امامرضا علیهالسلام داشته باشند توصیه میشود.
دوستان این کتاب در اپلیکیشن طاقچه رایگان است.
تهیه کنید و بخوانید.
شهربانو...
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
وقتی مادر میشوی، دیگر همه زندگیات وقف فرزندانت میشود. اصلا زندگیکردنت کنار خانوادهات لذتبخش تر است. امروز میهمان شهربانوخانم 80 سالهای بودم که به معنای واقعی صبر را زندگی کرد. در 13سالگی ازدواج کرد و فرزندان قدونیم قدش را بزرگ کرد. نویسنده در این کتاب با قلم خوب، روان و تصویرسازی عالی باعث شد پستیبلندی های زندگی این خانم را به خوبی تصور کنم.
این کتاب از خاطرات شهربانویی مینویسد که پسر17سالهاش را به جنگ میفرستد و برایمان از حال و هوای خانهی شهربانو میگوید.
کتاب بسیار عالیای بود و لذت بردم از ادبیات کتاب. کتاب قشنگیست و زیاد از کتاب توضیح نمیدهم تا تکراری نشود.
از 10 نمره نمره 10 را به این کتاب میدهم.
کتاب شهربانو
نویسنده: مریم قربانزاده
نشر: ستاره ها
کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
به واسطهی کلاس نویسندگی خلاق در مدرسه کوثرنت با این کتاب اشنا شدم بسیار کتاب خوبی بود و تصویرسازی عالی بود. نویسنده به درستی از دید یک دختر کور همهی داستان را روایت میکرد و خیلی برایم بعضی از نکاتش جالب بود.
دقیقا به درستی از مشاهده کردن برایمان میگوید. قدر چشمهایمان را بدانیم.
کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی
نویسنده: عطیه عطارزاده
کهکشان نیستی
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
سلام بر قصیدهای که قافیههایش پس از تو گم شد
چند روزی بود کتابی معرفی نکره بودم. این هم به خاطر این بود که کتابی که میخواندم حجم بالایی داشت و کمی ادبیات کتاب و روایتهایش سنگین بود.
کتاب کهکشان نیستی بر اساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبائی نوشته شده است. این کتاب از 27 سالگی ایشان شروع میشود. سفر سیدعلی به نجف و سیر داستانی و تصویری زندگی و درسخواندن ایشان در کنار مرقد مطهر امیرالمونین علیهالسلام.
همه چیز از وادیالسلام شروع شد و با وادیالسلام هم به پایان رسید.
کتاب بسیار خوبی بود.زندگی یک عالم را به تصویر کشیده بود و این جذابیت خاص خودش را به همراه داشت.
به نظرم همهی طلاب باید یکبار همشده این کتاب را مطالعه کنند.
کتاب کهکشان نیستی
نویسنده: محمدهادی اصفهانی
پ ن: عینک همسر را برای گرفتن عکس قرض گرفتم. عینکی نیستم اما عینکیهارا دوست دارم.
#تولیدی
روایت بی قراری
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
هر مدافع حرم باید یک زینب داشته باشد. این قسمتی از خواب همسر شهید مدافع حرم حسین محرابی است. چند روزی بود که داشتم خاطرات همسر شهید را میخواندم. خاطرهی این همسر شهید با همسران شهدای دیگر فرق داشت. شاید این به این دلیل بود که کتاب از همهی حس و حال همسر شهید نوشته بود. حتی زمانهایی که او اصلا رضایت نداشت که همسرش به سوریه برود. خیلی قشنگ زندگی یک خانواده را به تصویر کشیده بود. مردی که برای رضای خدا همه کار میکرد. بارها شغل عوض کرد تا به گناه نیفتد و امر به معروفش سر جایش بود.
قسمت جالبی دیگر از خاطره این همسر شهید زمانی بود که همسر شهید صدرزاده تماس میگیرد تا واسطه شود که ایشان به رفتن همسرش رضایت بدهد. قشنگ تقلا زدن را میتوانستی در همهی خصوصیات اخلاقی این شهید حس کنی.
کتاب قشنگی بود. اگر به خاطرات علاقه دارید حتما بخوانید.
کتاب: روایت بی قراری
نشر ستارهها
سلام ماه رجب
هربار نوای “یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ” را میشنوم وجودم از هر ناامیدی تهی میشود. اکسیر ماهرجب خلاصه شده در دعای این ماه.
خطبهخط دعا دریاچهی معرفت است و وجودم را منزه میکند .
غافل نشیم از این ماه
#به_قلم_خودم
روزمرگی
حالا که وقتم پر شده و اکثرا مشغول هستم. دلم برای اینجا خیلی تنگ شده. گاهی دوست دارم ساعت ها بنشینم و از خاطراتم بنویسم. اما نمیدانم میتوانم بنویسم یا نه.
شبهای زمستانی را با سریال زیرخاکی ۳ میگذرونیم. سریال جالب و بامزهای که نکات طنزش برایم جالب است و مثل تمرین میماند.
روزمرگی
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای “خدایاخدایا” سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:” خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:” خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:” خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای “خدایا گل بشه” از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:” آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه”
روزمرگی
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای “خدایاخدایا” سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:” خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:” خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:” خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای “خدایا گل بشه” از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:” آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه”
نقاب پر زرق و برق
#به_قلم_خودم
نقاب پرزرق و برق
سرچراغ بود و مغازه مثل همیشه شلوغ. خانوادهها کیپتاکیپ روی میز نشسته بودند و با ولع غذا میخوردند. من هم همهی حواسم را به کار داده بودم. فیشهای بیرونبر و مشترک جلوی چشمانم رژه میرفتند. در این حین خانم سانتیمانتالی همراه یک آقا به نزدیک صندوق آمدند و با لهجهای که معلوم بود چند سال است فارسی صحبت نکرده گفت:” خانم ما پولمون نقد هست، از کجا باید سفارش بدیم؟”
با آن همهمه، فقط کلمه نقد را شنیدم و گفتم:” درخدمتم” تا آنها سفارش را از روی مِنو انتخاب کنند، من هم چایم را که بیستدقیقه بود کنار دستم بلاتکلیف مانده بود را یک سره بالا کشیدم. ناخوداگاه تمام مویرگهای صورتم جمع شد و لرزش خفیفی توی صورتم نمایان شد.
خانم شیکپوش و خوشرفتار دوباره سرش را به شیشه نزدیک کرد و با صدای نازک و کشدار گفت:” دو تا هاتداگ مَستر و یک سالاد سزار با مرغ سوخاری”
سفارش را در سیستم ثبت کردم و با قیافهای که نشان از تعارف میداد گفتم:” قابل شما رو نداره عزیزم 250هزار تومان” خانم شیکپوش سرش را به طرف مرد خوشتیپ که کروات قرمزی زده بود چرخاند و منتظر بود که او حساب کند. اما مرد هنوز دست به جیب نبرده سیبیلهایش را تاب داد و گفت:” ای وای کیفم رو مثل همیشه جا گذاشتم”
برای من دیدن این صحنهها عادی شده بود و برای همین توجهی نکردم، اما یکدفعه صورت خانم شیکپوش مثل لبو قرمز شد، از چشمانش شرارههای آتش میپاشید.
ناگهان گویی همه چیز عوض شد، لهجهی فارسیاش که تهلهجهی خارجی داشت به یک گویش محلی نادر، که در حال انقراض بود تبدیل شد و رفتار خوش او جایش را به رفتار یک خروس جنگی یا بهتر است بگویم مرغ جنگی داد.
میمیک صورت زیبا و خوشآرایشش که شبیه بازیگران هالیوودی بود به میمیک صورت ناریه زن مختار، تغییر یافت و جیغ زد و چیزهایی را که نباید میگفت را به زبان آورد.
فحشها آنقدر رکیک و آب نکشیده بود که همهی ما گوشهایمان را برای چند ثانیه گرفته بودیم و به دعوای آنها نگاه نمیکردیم.
سالندار که از چشمانش خجالت میریخت، با استرس آنها را از مغازه دور کرد. برخلاف قبل که همهمه بود و صدایش را نمیشنیدم، این دفعه حتی صدای تقتق کفشهای پاشنه بلندش را، که از مغازه دور میشد، هم شنیدم.
با خودم گفتم چقدر عجیب است. خانمی که تا چند دقیقه پیش با بهترین شکل با من سخن میگفت؛ انقدر راحت از نقابی به نقاب دیگر تغییر پیدا کرد.
گاهی با یک خشم ساده، نقاب پُرزرق و برق آدم کنار میرود و ذات اصلیاش نمایان میشود.
✍سیده مهتا میراحمدی
#مه_نوشت
معرفی کتاب بیا مشهد
نمیدانم از کجا بنویسم. گاهی زبان قاصر است از بیان زیبایی و تاثیرگذاری یک کتاب. طاقچه را باز کردم و به قسمتی رفتم که خود طاقچه نسبت به مطالعات قبل کتاب پیشنهاد میدهد. با این که چند کتاب از قبل دانلود کرده بودم اما چشمم به عکس روی جلد کتاب بیا مشهد افتاد. توضیحات کتاب را خواندم و دیگر نفهمیدم چه شد که ساعتها خودم را غرق خاطرات شهید علی سیفی کردم.
عالی بود. من اصلا این شهید عزیز را نمیشناختم و افسوس که دیر با این شهید طلبه آشنا شدم. یکی از بهترین کتابهایی بود که در این سالها خواندم. اگر از من بپرسید تا الان کدام کتاب را از همهی کتابها بیشتر دوست داشتی میگویم:” کتاب چشم روشنی و کتاب بیا مشهد” عالی بود. عالی. اگر نخواندید حتما بخوانید.
#به_قلم_خودم
#معرفی_کتاب
راز انگشتر فیروزه
خواهرم وقتی کتابی به دستش میرسد انقدر که من شور و شوق دارم مجبور میشود قبل از اینکه خودش کتابش را بخواند به من بدهد تا من بخوانم.
چند روز پیش کتاب را قرض گرفتم و شروع کردم به خواندن.
کتاب “راز انگشتر فیروزه” خاطرات همسر شهید علی آقایی
کتابی عاشقانه که از اخلاق و رفتار این شهید برای ما مینویسد. این شهید تازه داماد بوده و فقط 5ماه کنار همسرش زندگی کرد و شهید شد.
بسیار کتاب قشنگی بود. از دلتنگیهای تازه عروسی مینویسد که به همسرش وابستگی شدید داشت. اگر کتابهای عاشقانه دوست دارید بخوانید و به زندگی شهدا فکر کنید. خوش به سعادتشان
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
#عکس_تولیدی
میخواهم غرق شدم
میخواهم غرق شوم
دیروز به اتفاق بچهها بعد از نماز مغرب شال و کلاه کردیم و در آن سرمای شدید به مغازههای اطراف امامزاده حسن رفتیم تا کتاب جدیدی بگیرم و مطالعه کنم.
قفسههای کتاب پر بود از کتابهایی که با دیدنش چشمانم قلبی میشد. اما این قلبی شدن فقط برای این بود که من کتابهارا خوانده بودم و میدانستم سرگذشت شخصیتهای کتاب به کجا میرسد. خلاصه یک ربعی توی قفسههای کتاب چشم چرخاندم اما ردیف دفاع مقدس و مدافعان حرم که اکثر کتابهایش را خوانده بودم و بقیه کتابها هم فلسفی بود و باب میل من نبود.
لبهایم از ناراحتی آویزان شد. یک لحظه دلم خواست یک کتابخانه بزرگ داشته باشم و آنجا زندگی میکردم. بین خاطرات، سرگذشتها و عاشقانههای شخصیتهای کتاب نفس میکشیدم و هرروز صبح با خواندن یک کتاب جدید روزم را شروع میکردم.
حس میکنم دیگر طاقچه هم برایم کافی نیست. دوست دارم توی کتابها وول بخورم و هرچی دم دستم است کتاب باشد و من توی کتابها گم شوم.
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
یار مهربانم قران
یک روز که داشتم دربارهی کتابهایی که خوانده بودم برای مادرم توضیح میدادم و یک طور خلاصهای از کتاب را برایش میگفتم خواهرم گفت:” ایا برترین کتاب را هم با عشق میخوانی؟” سریع منظورش را گرفتم. واقعا ما همانطور که به مطالعهی کتاب علاقه داریم به خواندن قرآن هم به صورت روزانه علاقه داریم؟ یا همین که در نمازهایمان سورههای کوچک قرآن را میخوانیم اکتفا میکنیم؟ از آن روز به بعد سعی کردم بیشتر قرآن بخوانم و تامل کنم.
إِنَّ هَذِهِ تَذْکِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِیلًا
سوره انسان 29
#به_قلم_خودم
#معرفی_کتاب