آغوش ضریح
از زمانی که توی مهدیه نشستم و کتاب دعا را مقابلم گرفتم ندایی از درونم میگفت:” بعد از دعای ندبه برو امامزاده حسن” دعا که تمام شد نفهمیدم چطوری خودم را بین کوچهپسکوچهها به امامزاده رساندم.
حالم مثل همیشه نبود.
نیرویی مرا به سمت خودش میکشاند.
به امامزاده رسیدم. کفشم را طبق معمول توی کیسه گذاشتم و پردهی ورودی را کنار زدم.
تا پای راستم را داخل امامزاده گذاشتم. نسیم ملایمی صورتم را لمس کرد. همهی خادمان کناری ایستاده بودند.
برای اولینبار بود که این صحنه را میدیدم.
در ضریح مبارک باز شد. خادمان با پرهایی که به دست داشتند زوار را داخل یک صف مرتب کردند و قرار شد همه داخل ضریح برویم…
احساس کسی را داشتم که به مراد دلش رسیده است.
کولهبار سنگین غمی که تا آن لحظه به دوش کشیده بودم چشم بر هم زدنی سبک شده بود.
یکی به یکی زوار وارد ضریح شدند…
نوبت من رسید…
برای اولینبار در عمرم توانستم ضریح امام زاده حسن را از نزدیک زیارت کنم. اشک شوق میریختم و از اینکه سعادتی پیدا کرده بودم تا از نزدیک امامزاده را در آغوش بگیرم خوشحال بودم.
دوست نداشتم دل بکنم اما برای حاجت همهی خانواده دو رکعت نماز خواندم و با گلی که خادمان بهعنوان تبرکی دادند با ضریح وداع کردم.
آخر با قابی که از ضریح در ذهنم قاب کرده بودم راهی منزل شدم. من کجا و زیارت ضریح از نزدیک کجا؟
خدایا هنوز باورم نمیشود..
به نقل از مادرم
به قلم خودم