شهید امیر حاج امینی
اولینبار که در خانهی مادربزرگم عکس شهید امینی را روی دیوار دیدم، ناخوداگاه به این شهید احساس خوبی پیدا کردم. نمیدانم آن روزها اصلا اسمش را میدانستم یا نه، اما هروقت که به منزل مادربزرگم میرفتم، روبهروی عکس شهید مینشستم و به همهی جزئیات عکسش نگاه میکردم.
سرش را به دیوار خاکی تکیه داده و خون از بالای پیشانیاش روی صورتش ریخته است و یک حالت نورانی و مقدسی را به همراه دارد.
لباسهای خاکیاش غرق به خون شده بود، اما چهرهی آرامش نشان از لحظهی آسمانی حین شهادتش میداد.
چند وقت پیش پسرم برای دوستش اسامی شهدای روی دیوار را به قشنگی نام میبرد. زیر پایش چهارپایه را گذاشته بود و روی عکس ها دست میکشید و خطاب به دوستش میگفت:” این عکس شهید امینی است” این صحنه انقدر برایم جالب و قشنگ بود که حس کردم شهدا در کنار ما حضور دارند.
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
#عکس_تولیدی
احتمالا گمشدهام
دیدی وقتی بعد از کلی دوندگی و کار و مشغلههای روزمره آخر شب یک لیوان چای داغ میخوری چقدر به جانت میچسبد. من هم دیشب بعد از کلی خستگی وقتی به پیشنهاد یکی از دوستان این کتاب را دانلود کردم و خواندم گل از گلم شکفت.
خیلی دوستش داشتم. کتاب مارا با خودش بهدنیای خیالات میبرد.شخصیت اصلی مدام با خودش کلنجار ذهنی دارد و من بهشدت این سبک نوشتن نویسنده را دوست داشتم و لذت بردم.
کتاب پرکششی بود و این برایم جذابیت داشت.
اولینبار بود این سبک کتاب میخواندم…
10 از 10 بهخاطر قلم خوب نویسنده. بهجز در نظر گرفتن بعضی از کلمات که باز هم آمدنش در کتاب بهنظرم بهجا بود…
قطعا یک دور دیگه میخونمش..
خیلی همزادپنداری کردم با شخصیت کتاب…
تولدت مبارک اربابم
نمیدانم اول من تورا پیدا کردم یا تو مرا.
اما میدانم اول من دوستت داشتم. وقتی از مدرسه برمیگشتم قبل از هرکاری به تو سر میزدم.
ایام تولدتهم مشغلهام زیادتر میشد.
کتاب حافظ گوشهی کتابخوانهی مادرم را بر میداشتم و خاک رویش را با پارچه نمناکی پاک میکردم و شعرهایش را به یاد تو میخواندم.
میخواندم و انگشتم به یاد تو روی کیبورد سر میخورد و برایت مینوشت…
روزهایی که در تنهاییهایم تو مرهمم بودی…
هرگاه دلتنگت میشدم؛ نوای یا حسین در سرم میپیچید و مدام با خود میگفتم:”
منت خدارا که صاحبم حسین حتی میان جو مجازی رها نکرد”
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام.
اربابم تولدت مبارک
بیست و هفت روز بعد
بیست و هفت روز بعد عنوان کتاب شهید مدافع حرم بابک نوری است. شهیدی که به اسم مدلینگ مشهور شد. جوان 24 سالهی زیبایی که همه در نگاه اول فکرش را هم نمیکردند که او مرد عمل باشد. با ظاهر زیبا و تیپ بهروز و مرتبش همه را به سمت خود جذب میکرد.
کتاب حجم کمی داشت و شامل 3 بخش بود.
بخش اول از زبان نویسندهی کتاب و حال و هوایش است و بخش دوم خاطرات شهید در 27روزی که در سوریه بود و بخش سوم بعد از شهادت را روایت میکند.
کتاب خوبی بود. حیف که مادر شهید و سایر بستگان زیاد خاطرهای بیان نکرده بودند و کتاب خیلی کلی بود اما در مجموع زیبا و خواندنی بود.
آدم وقتی زندگینامه شهدا را میخواند تشنهی شنیدن خاطرات است.
پ ن: اون روز زیر پست پویش کتابخوانها گفتم کی برای من کتاب میگیره؟ یادتونه؟😄 خانم کاپوچینو برام گرفت😅 قربون دستش.🤣
#معرفی_کتاب
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی
جام قهرمانی
جام قهرمانی
توی آشپزخانهی نقلیاش نشسته بود و داشت سیب زمینی های خورشت قیمه را خلال می کرد. بچه ها از بوی غذا به وجد آمده بودند و خوشحالی می کردند.
پسرک چهارپایه را زیرپایش گذاشت و خودش را روی اپن آشپزخانه رساند. سرفه ای کرد و خودش را برای حضار خیالی معرفی کرد. خواهرش هم گوشی مادرش را برداشته بود و نقش فیلمبردار را بازی می کرد.
یک قلپ آب نوشید و گفت:« سلام من محمد هستم 4سالمه از تهران اومدم براتون از شهیدا حرف بزنم»
مادر سرش را از توی قابلمه خورشت بیرون کشید و به بچه ها نگاه کرد.
پسر ادامه داد:« اون عکسی که میبینید شهید امینی هستش. شهید امینی توی جنگ شهید شد و آدم بدا به سمتش تیر زدن و سرش خون اومد.» نگاهی به مادرش که پشت سرش ایستاده بود انداخت و گفت:« مامان اون یکی عکس اسمش چیه؟ »
مادر گفت: « شهید آوینی » پسرک ادامه داد.
بینندگان این هم شهید آوینی هستش. دوباره به سمت مادرش برگشت و پرسید:« چطوری شهید شده؟» مادر جواب داد:« رفت روی مین» پسرک دست و پا شکسته کلمات را به حضار خیالی گفت و خداحافظی کرد.
ظرف شکلات خوری را که شبیه به جام قهرمانی بود از روی دکوری برداشت و به سمت عکس شهدا رفت. لبخند زد و گفت:« مامان اسم این شهید چیه؟» مادرش با صدای لرزان گفت:« محمد»
پسرک جام قهرمانی را زیر عکس شهید محمدحسین محمدخانی گذاشت و گفت:« شهید محمد این جام قهرمانی رو میدم به تو»
#به_قلم_خودم
#مادران_انقلاب
#داستانک
شهرالله اصب
این نوشته #به_قلم_خودم برای سال 98 هستش. 😄
ماه رجب که میرسد، خاطرات شیرینم، دوباره سر از پیلهی خود بیرون میآورند و مرا با خود به روزهایی میبرند که یادآوریشان لبخندی را کنج لبهایم مینشاند.
11 12سالم بود. کیسهای داشتم که درونش یک جانماز سبز بود. گوشهی سمت چپش را با یک سربند قرمز یاحسین دلربا کرده بودم. اذان مغرب را که میشنیدم چادر مشکیام را سر میکردم و خودم را به مسجد محله مان میرساندم. بین دونماز مفاتیح کوچکی را که مادرم برایم خریده بود باز میکردم و پشتبند پیرمردی خوش صدا، دعای ماه رجب را زیر لب زمزمه میکردم.
ماه رجب، ماه رحمت و بخشندگی خداوند است. در این ماه ریسمانی بین خدا و بندگانش مقرر است که اگر هرکس چنگی به آن بزند به وصال با خدا میرسد.
مفاتیح را که ورق میزدم دعایی را دیدم که حال دل این روزهایم را عوض کرد.
اَللّهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَیْنا بِالاَْمْنِ وَ الاْیمانِ، وَ السَّلامَةِ وَ الاِْسْلامِ، رَبّی وَ رَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ؛ خدایا این ماه را بر ما نو کن به امنیت و ایمان و سلامت و دین اسلام، پروردگار من و پروردگار تو (ای ماه) خدای عزوجل است.
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
امام حسین چند ساله از دستم ناراحته…
اینو احساس میکنم…😭
اما خودش میدونه من پشیمونم و…
اقا تورو به علی اکبرت منو ببر کربلا…
انشب دلم خیلی هوای شش گوشتو کرده…
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
گذشته تلخ
امروز چیزی پیش اومد که برگشتم به روزهای خیلی بدی… قلبم یک لحظه پر شد از دردای زیاد…
نمیدونم چطوری اون کسی که نالهی من رو درآورد توقع بی جا داشت…
یک لحظه یاد همه صبوری ها افتا م و بغض گلومو چنگ زد…
نمیخوام یک لحظه همبهش فکر کنم.
نشستم موزیکهامو پاک کردم. موزیکایی که فقط باهاش اشک ریختم و ….
یک لحظه که هر پوشه رو پاک کردم، داشتم دق میکردم. فشاری که بهم وارد شد منو برو به اون روزهای سختی که تحمل کردم…
لعنت به اون کسی که دوباره منو برد به این حال و هوا…
خدایا جز تو پناهی ندارم.
شکرت که هستی
این عکس هم بمونه برای یادگار. تا یادم نره روزای سخت فقط من بودم و خدا و یه گوشی با کلی موزیک…
کوچه حاج ابادی
امروز که همراه دخترم روی زمین برفی راه رفتیم. چقدر دلم برای حال و هوای دوران مدرسه تنگ شد.
کلهی صبح بیدار میشدم و هولهولکی نان پنیر چایی میخوردم و به سمت مدرسه حرکت میکردم.
همیشه اولین نفر بودم که توی کوچه میرسید. اسم این کوچهی برفی را بهخاطر پیرمردی که توی بقالی نقلیاش هلههوله میفروخت، کوچه حاج آبادی گذاشته بودیم. آن پیرمرد به لواشکهای 10تومانی و قرهقوروتهایش معروف بود.
رد پاهایم توی حجم برف فرو میرفت و هر چند تا که قدم برمیداشتم، برمیگشتم و به آنها نگاه میکردم.
همهی زیباییاین کوچه با درختان توتی که با برف مزین شده بودند دیدنی بود. دقیقا مثل توصیفات آنشرلی از گرین گِیبلز.
با شیب کوچهی بعدی، همهی لحظات خوش کوچه حاجآبادی از خاطرم بیرون میرفت. با سلام و صلوات از کوچه رد میشدم. گاهی یکی دونفر هم گوشهی کاپشنم را میگرفتند تا لیز نخورند. یادش بخیر جان حداقل 10نفر را با همین کاپشن نجات دادم.
حالا که دوباره گولهی برف را توی دستانم میگیرم، دلممیخواهد به آن روزها برگردم. با خوشحالی چکمهی مشکیام را بپوشم، هدبندم را به پیشانی بچسبانم و با دماغ قندیل بسته به مدرسه بروم. تا معلم بیاید، دستکشهایم را روی شوفاژ خشک کنم و واژگان انتهای کتاب فارسی را حفظ کنم.
دلم حتی برای قرائت قرآن صبحگاهی مدرسه که در زمان سرما توی سالن میخواندم هم تنگ شده است. به انتهای سالن خیره میشدم و 10 آیهی سورهی واقعه را با عشق از بر میخواندم.
چقدر همهچیز زود میگذرد. کاش آنروزها هم میدانستم که باید قدر لحظات زندگی را دانست .
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
تو کجایی گل نرگس
به عشق تو هر جمعه گل نرگس میگیرم و کنار پنجره، چشم به راهت مینشینم. با هر نسیمی که به صورتم میخورد یادت میکنم.
بوی نرگس در تمام خانه میپیچد و داغ نیامدنت اشکهایم را به رخ آسمان میکشد.
تو کجایی گل نرگس؟
#عکس_تولیدی
#به_قلم_خودم
از نسل حاج قاسم
برای اینکه فرزند انقلابی تربیت کنیم باید از شخصیت های بزرگ انقلابی برای فرزندانم ببشتر صحبت کنیم. کتابهای مرتبط و زندگینامههای آنان را برایشان بخوانیم.
به خصوص اگر تصویر شهدای دفاع مقدس و همچنین شهدای مهم کشورمان را روی دیوار خانه نصب کنیم تا هر روز فرزندان به این عکسها نگاه کنند و زندگی را با نام و یاد شهدا آغاز کنند.
چه کسی بهتر از حاج قاسم سلیمانی که الگوی تربیتی فرزندان ما باشد. فردی که با اخلاص و ایمان به خدا همه تلاشش را کرد که در راه اسلام فداکاری و جانفشانی کند.
ما وقتی امثال حاج قاسم و شهدا را داریم، چرا باید با چیزهایی که ارزشی ندارد دوستی کنیم؟ ما اگر از کودکی فرزندانمان را با اهل بیت و شهدا آشنا کنیم آنها راه درست را در خود تثبیت میکنند و در سختیها و مشکلات سربلند بیرون میآیند.
#مادران_انقلاب
#به_قلم_خودم
وحدت چهل و چند ساله
از مادرم پرسیدم در زمان های قدیم چرا انقدر فرزندان پا به کار و انقلابی بودند؟خندید و گفت:《هیچی همش توی کوچه و خیابون بودن》 جواب خاص و واضحی نداد، اما منظورش این بود که در قدیم بچهها با یکدیگر رفیق بودند. با هم وحدت داشتند و در هرشرایطی پشت یکدیگر بودند.
به نظرم این گفتگوی کوتاه، یکی از مهمترین نکاتی بود که مادرم میتوانست بگوید. بزرگترین نکته برای حفظ ارزشهای انقلاب این است که باید وحدت داشته باشیم. پشت یکدیگر باشیم و برای حفظ ارزشهایمان بجنگیم.
#مادران_انقلاب
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
کتاب دا و ....
این روزها در حال خواندن کتاب دا بودم. در این کتاب از سرنوشت دختری برای ما بازگو می کرد که در 17 سالگی بار یک زندگی را به دوش کشید. از همان ابتدای جنگ در غسالخانه ای شروع به کار کرد و کمرش زیر بار غم خم شد. اما با صبوریاش صبر را از رو برد.
با سن کم توان توانایی های خود را به همه نشان داد. نسبت به تربیت خواهر و برادر های کوچکتر از خودش دغدغه بزرگی داشت.
این دغدغهی او بسیار در تربیت خواهر و برادرانش موثر بود. اینکه آنها به کسی دوست شوند و نشست و برخاست کنند.
اما در این دور و زمانهای که ما زندگی میکنیم، تربیت بچه های ما در دست فضای مجازی و رسانه هاست. اما اغلب ما هیچ تلاشی برای اینکه فرزندانمان با دوستان خوب رفاقت کنند، نداریم. برای اینکه راحت تر زندگی کنیم یک گوشی و یا تبلت ای برای فرزندانمان تهیه می کنیم تا خودمان درگیر رفتار یا بازی با آنها نشویم. کودکان همه وقت خود را کنار تلویزیون و فضای مجازی می گذرانند.
آیا فضای مجازی دوست و همراه خوبی برای کودکان ماست؟ کودکان از ما بزرگترها الگو می گیرند وقتی ما را مدام پشت گوشی و امثال اینها میبینند، احساس می کنند که چیزی کم دارند و آن محبتی را که در وجودشان کم است، میخواهند همچون با نشستن پشت تلویزیون و یا گوشی همراه جبران کنند.
ما نسبت به تربیت درست فرزندانمان مسئول هستیم. اگر حالا تربیت شان را به درستی شکل ندهیم، در آینده فردی بی مسئولیت بار می آیند، ما میخواهیم از تجربه های مادران انقلاب استفاده کنیم تا فرزندانمان انقلابی بار بیایند. آنها بایند بتوانند در آینده از پس مشکلات کشور خود بر آیند و اجازه ندهند کسی برای کشورشان تصمیم بگیرد.
پس باید کنار بچهها باشیم..
#مادران_انقلاب
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
دختر 9ساله
همیشه برایم از خاطرات نه سالگیاش میگوید. هرچه از انقلاب میدانم، همان خاطرات مادرم است که با هیجان تعریف میکند.
هروقت به ایام دهه فجر نزدیک میشویم. من دختر نهسالهای را بهیاد میآورم که چادر نمازش را سر کرده و گوشهی چادر مادرش را سفت چسبیده ایت. با چشمانی که از غرور میدرخشد میگوید: 《 اینست شعار ملی، خدا،قران، خمینی》
همیشه با لخند از آن دوران حرف میزند. نمیدانم دقیقا چه حسوحالی را تجربه کرده است اما همیشه میگوید:《 آنروز ها همهچیز قشنگ بود.》
#به_قلم_خودم
#مادران_انقلاب
پدر معنوی ایران
هیچوقت از یاد نخواهم برد آن روزی را که از سوز سینه برایت نامهی بلند بالایی نوشتم. همه میگفتند که آقا خودش وقت ندارد نامهات را بخواند، اما من به حرف هیچکس گوش ندادم و برایت هرچهقدر که میخواستم نوشتم.
بارها با گوشهی آستینم اشکهایم را پاک کردم و به صفحهی مانیتور خیرهخبره نگاه کردم. انگار شمارا مقابل خود میدیدم و پای صحبتهای من نشسته بودید. دستی به سرم میکشیدید و میگفتید:《 صبور باش》
بند آخر نامه را که نوشتم، هقهق گریههایم گوش فلک را کر کرده بود. دستی به صفحهی مانیتور کشیدم و گفتم:《 آقا من منتظرم ناامیدم نکنید》 و گزینهی ارسال را زدم و انگار همهی حرفهایی که تا آن روز گوشهی دلم خاک میخورد را به او زده بودم.
سبکبال بودم و از اینکه با آقا صحبت کرده بودم احساس خوشحالی میکردم. به هرکس که میرسیدم با خوشحالی میگفتم به اقا نامه دادهام. آنها هم با خنده میگفتند رهبر مملکت که وقت ندارد نامهی تو را بخواند.
هرروز به سایت سر میزدم و انتظار و انتظار و انتظار….
یک روز از دفتر رهبری تماس گرفتند. باورم نمیشد که نامهام را خوانده بودند و پاسخ دادند. با اشکی که روی گونههایم میغلطید لبخند میزدم و بعد از اینکه فهمیدم انگشترم را میفرستند، روزشماری میکردم تا تبرکیام را لمس کنم.
4 ماه بعد انگشترم رسید. من بودم و بستهای که رویش نوشته بود بیت رهبری. اشک میریختم و به انگشترهایم نگاه میکردم. با گریه گفتم:《آقا الان فهمیدم که چرا انقدر دیر انگشترها به دست رسید. میخواستید زمانی که پر از درد و غصه بودم با نشانهای از سوی خودتان مرهم دردهایم بشوید.》
یک سال و نیم از آن ماجرا میگذرد. اما هروقت به انگشترها نگاه میکنم یاد پدر دلسوز و مهربان ایران میفتم.
پدر معنوی همهی ما ایرانیها روزت مبارک❤️
پ ن: برای ارسال نامه باید به سایت رهبری مراجعه کنید. چیز دیگه ای یادم نیست. نپرسید عزیزان
#به_قلم_خودم
#تولیدی
تولد امیرالمونین
دلم برای نوشتن تنگ شده. این اواخر که پشتیبان شدم سرم شلوغ تر شده و تمرین نوشتن و نقد دوستان سرم را بیشتر شلوغ کرده. گاهی دلم خیلی برای اینجا تنگ میشود.
امروز عکس سال گذشتم را نگاه کردم و با امروز مقایسه کردم. خدارا شکر
پارسال کجا بودم و الان کجا؟ خدایا شکرت جز تو هیچ وقت پناهی نداشتم تو بهترینی…
پولدار بیپول
پولدار بیپول
از وقتی خانه را جابهجا کردیم و به محلهی جدید آمدیم، در اطرافمان نانوایی سنگک ندیده بودم. چند روز پیش از روی نقشه با گوشی همراهم نانواییهای اطراف را چک کردم و امروز بعد از مدتها برای خانواده نان سنگک داغ گرفتم.
در آن سوز سرمای زمستانی، هیچچیز برای من مهمتر از مهر مادریام نبود. چهرهی خندان پسرم و دندانهای موش خوردهاش از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.
نان را گرفتم و از اینکه سرما را، به مهر مادرانهام نفروخته بودم، لبخند رضایت بر لب داشتم.
چند روز پیش توی تاکسی نشسته بودم، بهطور اتفاقی یکی از خانمها که جواب آزمایش دستش بود، مشغول صحبت با بغلدستیاش شد. از صحبتهای بلندشان متوجه شدم که در آزمایشگاه کار میکند.
خداراشکر که راننده تاکسی خانم بود؛ چون بحث به بارداری و اینکه مادر بودن خیلی پرفزار و نشیب است رسید.
با ترحم نگاه به برگه آزمایش خانم باردار انداخت و آنرا از دستش گرفت و گفت:《 خودت میخواستی؟ باید خیلی فداکار باشی که میخوای مادر بشی.》
شروع کرد به انرژیهای منفی دادن و استدلالهای غیرمنطقی که برای خودش ساخته بود و یا شاید او هم از دیگران شنیده بود. پشتسر هم میگفت:《 وقتی مادر بشی پس چطوری میخوای سرکار بری و با دوستات وقت بگذرونی، تازه از باشگاهت هم باید بزنی》
یعنی هدف بعضیها از زندگی کردن این است که کارکنند و به باشگاه بروند؟ یا اینکه هر پنجشنبه با دوستانشان به پاتوق و دورهمیهایشان سر بزنند و تعداد النگوهایشان را به رخ یکدیگر بکشند؟
نقطهی اصلی هدف زندگی را روی آرامش خودشان متمرکز کرده بودند، اما آیا اینها آرامش واقعیست یا آرامشی که بهظاهر برای مدتی دلخوشی میآورد؟
بهنظرم هرچقدر آدم پول پارو کند و مشغول خوشگذرانی شود، باز هم قابل توجیه نیست. این هارا همیشه میتوان به دست آورد، اما فرزندآوری زمان خاص خودش را دارد.
وقتی جوان باشی و بچه نیاوری، دیگر هرچه پا به سن بگذاری، از مسئولیت بچهداری شانه خالی می کنی و به زندگی راحت و بدون دغدغه عادت میکنی.
هرچقدر هم جیبت پر پول باشد، اما وقتی از محل کار به منزل بیایی و با خانهی بدون سروصدا مواجه شوی و کسی چشم به راهت نباشد، یعنی اینکه راهت را درست انتخاب نکردی.
یعنی آیندهات را به هیجوپوچ باختی…
انشاءالله همهی کسانی که در آرزوی فرزند هستند خداوند بهشون فرزند عطا کنه 🙏
#به_قلم_خودم
#مه_نوشت
رویای نیمه شب
#به_قلم_خودم
#یارمهربان
کوله بارتان را جمع کنید که میخواهیم دسته جمعی به دیدن ابوراجح برویم. ابوراجح کیست؟ ابوراجح یک شیعهای ساکن حله است که در حله، یک حمام عمومی دارد و حمامش به قوهایی که درون حوضچهاش شنا میکنند، معروف است.
ابوراجح دختری به نام ریحانه دارد که بسیار دختر زیبا، نجیب و باحیاییست که در منزل به خانمها قرآن و احکام میآموزد.
حالا اینهارا میگویم برای چه؟ بله ما با یک داستان عاشقانه آن هم با عنایت امام زمان عجالله رو به رو هستیم.
جوانی به نام هاشم که در کودکی با دختربچهای بازی میکند و عاشق او میشود. القصه، ریحانهی داستان همان دختربچهی کودکیهای هاشم است.
هاشم به خاطر علاقهای که به ریحانه دارد وارد جریاناتی میشود که باعث میشود امامزمان را بشناسد و شیعه شود.
این داستان یک معجزهی واقعی را روایت میکند که همهی کتاب دربردارندهی آن است و جذابیتش به همین دلیل است.
قصه را لو نمیدهم تا بخوانیدش…
قلم نویسنده و روایتگری هایش عالییییییی بود. لذت بردم از خواندن این کتاب.
حتما بخوانید.
کتاب رویای نیمه شب
انتشارات معرفت
عکس از اینترنت برداشته شده😉 توی طاقچه خواندم کتابم را
یک قمقمه دریا
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
یک قمقمه دریا کتابیست درباره امام رضا علیهالسلام. از زمان تولد ایشان نوشته شده تا زمان شهادت و بخشی از کرامت ایشان.
کتاب کمحجم و روان و خواندنیست.
برای کسانی که میخواهند یک نگاه کلی به زندگانی امامرضا علیهالسلام داشته باشند توصیه میشود.
دوستان این کتاب در اپلیکیشن طاقچه رایگان است.
تهیه کنید و بخوانید.
شهربانو...
#به_قلم_خودم #معرفی_کتاب
وقتی مادر میشوی، دیگر همه زندگیات وقف فرزندانت میشود. اصلا زندگیکردنت کنار خانوادهات لذتبخش تر است. امروز میهمان شهربانوخانم 80 سالهای بودم که به معنای واقعی صبر را زندگی کرد. در 13سالگی ازدواج کرد و فرزندان قدونیم قدش را بزرگ کرد. نویسنده در این کتاب با قلم خوب، روان و تصویرسازی عالی باعث شد پستیبلندی های زندگی این خانم را به خوبی تصور کنم.
این کتاب از خاطرات شهربانویی مینویسد که پسر17سالهاش را به جنگ میفرستد و برایمان از حال و هوای خانهی شهربانو میگوید.
کتاب بسیار عالیای بود و لذت بردم از ادبیات کتاب. کتاب قشنگیست و زیاد از کتاب توضیح نمیدهم تا تکراری نشود.
از 10 نمره نمره 10 را به این کتاب میدهم.
کتاب شهربانو
نویسنده: مریم قربانزاده
نشر: ستاره ها