دلت میاد نوکرت یه گوشه تنها بمونه؟
عصر جمعه ۲۹ مرداد ۱۴۰۰ و ۱۱ محرم ساعت ۷ همه کارهایم تمام شد…
تصورش را هم نمیکردم اینطور شود…
درست بعد از ۱ سال دوباره شروع کردم به نوشتن، اما حیف که دیگر این نوشتن رنگ و بویش با دیگر نوشته هایم فرق می کند…
یا حسین کمکم کن…
اقا دلت میاد که نوکرت یه گوشه تنها بمونه؟؟
راهی شده دلم از سینه در پی ت
راهی شده دلم از سینه در پی تو
با امام زمان اگر میخوای بری
راهی شده دلم از سینه در پی تو
مثل هر سال امشب و میری مدینه
راهی شده دلم از سینه در پی تو
مثل هر سال امشب و میری مدینه
چقدر خوب میخونی میتونی قشنگ
با همین دو سه بند گریه کنی
راهی شده دلم از سینه در پی تو
مثل هر سال امشب و میری مدینه
زائر بی نشونهی زهرا
کاشکی امشب گرد راهت
روی سر ما بشینه
مردم از جدایی عشق من کجایی
مردم از جدایی عشق من کجایی
صاحب عزای این مجلس عزایی
صاحب عزای این مجلس عزایی
مردم از جدایی آقاجان
مردم از جدایی عشق من کجایی
مردم از جدایی عشق من کجایی
مردم از جدایی عشق من کجایی
مردم از جدایی عشق من کجایی
صاحب عزای این مجلس عزایی
آخ روی لبت تبسم داری
بین چشمات، اشک پر خون
مُردم از این بی قراری
روی لبت تبسم داری
بین چشمات، اشک پر خون
مُردم از این بی قراری
حال دلم شده پاییزی
حال و روزت، ابر و بارون
بارونه فصل بهاری
چشم من گریونه روی تو خندونه
چشم من گریونه روی تو خندونه
دست من لرزون وای دست تو بیجونه
لخته ی خون گل بستر شد
نوحه ی تو شام آخر داغ تن بی سر شد
لخته ی خون گل بستر شد
نوحه ی تو شام آخر داغ تن بی سر شد
خیمه گهی که خاکستر شد
گوشواره گوش پاره
معجر و انگشتر شد
خیمه گهی که خاکستر شد
گوشواره گوش پاره
معجر و انگشتر شد
کربلا شد خونه زهرا روضه خونه
التماس دعا
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
شب های جمعه میگیرم هواتو…
السلام علیک یا اباعبدالله
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
دانلود طرح لایه باز پوستر فضای مجازی « تولیدی»
دانلود پادکست روز قدس 2
دانلود پادکست روز قدس 2 « تولیدی»
دانلود پادکست روز قدس 1
دانلود پادکست روز قدس « تولیدی »
همراه با خطبه عربی رهبر عزیزمان ایت الله خامنه ای
دانلود پوستر شب قدر « تولیدی»
غروب افتاب
کتاب و قرنطینه
خب این چند روز 3 جلد کتاب خوندم که بسیار بسیار جذاب بود.
برای مطالعه معرفی این سه کتاب به ادرس زیر مراجعه کنید.
سفر با وجود کرونا؟
این حجم از خودخواهی برای سفر رفتن رو درک نمیکنم. یعنی اگر خواهر یا برادر خودتون هم شب و روز توی بیمارستان برای مردم خدمت میکردند باز پا میشدین میرفتین سفر؟؟ یعنی واقعا عذاب وجدان نمیگیرین؟
#به_قلم_خودم
#توییت_نوشت
#کرونا
#مهار_کرونا
کرونا شوخی نیست
ولی جدی جدی ما هم چند وقت دیگه با این حجم از بی فرهنگی، سفر رفتن و سرسری گرفتن #کرونا میمیریم
#به_قلم_خودم
#توییت_نوشت
#مهار_کرونا
اقتصاد قوی
اقتصاد قوی
بهار من تو کجایی
امشب، مادربزرگم همه فرزندان و نوه هایش را برای شام دعوت کرده بود، قبل شام نفری یکی دوتا تسبیح به هرکداممان داد و به نیت امام زمان صلوات فرستادیم و خود به خود سفره صلواتی پهن شد..
عمه هم ایده جالبی داشت، جزهای قران را روی کاغذ های کوچک نوشت و در دلش فلان جز را نیت کرد و هرکس ان جز به قرعه اش می افتاد 10 تومان شارژ گوشی نصیبش می شد،
دست کردم توی کاسه و قرعه ام را برداشتم و جز 8 سهم من شد…
یک نگاه کردم و شب نیمه شعبان یاد مشهد و حرم امام رضا افتادم.
امشب هم دور هم بودیم، هم صلوات فرستادیم و هم هر کدام یک جز قران برای سلامتی امام زمان خواندیم.
بعد از شام هم عمو برایمان مولودی خواند و بچه ها با شور و هیجان نشسته بودند و کیف می کردند و شکلات هارا مال خود می کردند
این روز ها زود می گذرد، انقدر زود که بعد ها حسرتشان را می خوریم، خداروشکر این مناسبت ها زندگی مان را پربرکت می کنند.
بهار می رسد اما بهار من! تو کجایی؟
السلام علیک یا صاحب الزمان
پ ن: امشب یه تولد کوچیک هم برای خواهر مادربزرگ گرفتیم.. و این عکس مرتبط با امشب است.
نیمه شعبان های قدیم
نیمه شعبان های قدیم را خیلی دوست داشتم، پدرم ماشین را بنزین می زد و بعد از نماز صبح راهی قم و جمکران می شدیم.
آن روزها دختر بچه بودم و 8 سال داشتم و چادری نبودم، اما وقتی که قرار بود به زیارت برویم ذوق می کردم و چادر گل گلی ام را توی کیف مادرم می چپاندم و با تاکید می گفتم: یادت نرود کیفت را بیاوری مامان…
بین راه، ایستگاه های صلواتی پی در پی مسیر را مسدود می کردند و با اصرار و خوشحالی بستنی هارا یکی یکی به سرنشینان اتومبیل ها تعارف می کردند..
یادم هست اولین بستنی های جینگیل مینگیل رنگارنگ را در همان روز ها خوردم و هنوز مزه اش زیر زبانم است.
چقدر ان روزها همه چیز در عین سادگی زیبا بود…
زائری از دور می گوید سلام
با غمی که در چشم هایم لبریزه نرم افزار های گوشی ام را بالا و پایین می کنم و وارد قسمت خرید بلیط می شوم.
مقصد را مشهد انتخاب می کنم و تاریخش را چند روز قبل تولدم تیک می زنم.
به همسرم می گویم: بریم مشهد؟؟
دل که دوری و نزدیکی سرش نمیشود بگیرد گرفته است و تمام…
دلم امشب مهمان امام هشتم است…
زائری از دور می گوید سلام
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
…ارباب مهربونم تولدت مبارک
ساده میگم، اما بدون از عمق وجود دوستدارم،
تنها کسی که همیشه هوامو داشتی، تنها بودم دستمو گرفتی، غمگین بودم آرومم کردی…
دوست دارم..
وقتی دخترک نق می زند
از صبح که بیدار شدم، دخترک نق نق کنان توی خونه این طرف و آن طرف می کرد، کفش هایش را پا کرد و به سمت در رفت تا مثلا به زبان خودش در در برود…
سرش را با کتاب شعر و اسباب بازی هایش گرم کردم، اما هی بهانه گیری می کرد، دلم برایش خیلی سوخت، اول تابستانی دوست دارد با بچه های هم سن و سالش بازی کند اما به خاطر من باید توی خونه بماند و با داداش کوچولویش سرو کله بزند.
دخترک رفت و در بالکن را باز کرد و خیره شد به بیرون، گه گاهی صدای خانم خانم گفتنش نیشم را تا بناگوش باز میکرد، خودش را توی بالکن سرم گرم کرد، خداروشکر حفاظ برای آنجا گذاشتیم، دیگر دلشوره نمیگیرم.
ان شالله چند ماهه بعد با داداش کوچولیش بازی می کند.
خفقانارزو هایم
#به_قلم_خودم
خفقان آرزو هایم
همه دختر ها، به یک سنی که می رسند، برای خودشان شب تا صبح خیال بافی می کنند، سرشان روی بالشت کوچولوی گل گلی شان است اما خودشان را غرق در آرزو هایی می کنند که بیا و ببین، مثلاخودشان را بالای برجی از طلا می بینند و یا شاید استاد دانشگاهی توی یک شهر بزرگ و یا حتی خودشان را در یک لباس عروس تصور می کنند، من خودم وقتی 6ساله بودم با آرزو هایم ساعت ها بازی میکردم، هرچه دم دستم پیدا می کردم، بهانه ای می شد تا بیشتر به آرزوهایم فکر کنم، دختربچه بودم، اما آرزو هایم مثل آرزو های آدم بزرگ های توی کتاب قصه بود. وقتی بزرگتر شدم چون دختر کوچک خانواده بودم اجازه دفاع از حقم را نداشتم و فقط باید حرف پدر مادرم را اطاعت می کردم، از آنجایی که دختر سربه زیری بودم، حرمت پدر و مادرم را نگه می داشتم و چیزی نمی گفتم تا دلگیر نشوند، حتی برای کوچک ترین مساله باید با هزار نفر مشورت می کردم، مشورت کردن را دوست داشتم اما نه مشورت هایی که فقط سمبل کردن بود و باز عاقبت، نظر خودشان را زور زورکی تحمیلم می کردند، اوج جوانی ام خفقانی بود، که سال ها عذابم می داد، از دور دختری لطیف و آرام واز نزدیک، درونم آتشی بود که هر لحظه امکان داشت گر بگیرد و شعله های خفقانیم خودشان را از آن زندان تنگ و تاریک، نجات دهند، اما همیشه کاسه صبرم آبی روی آن شعله های خشن میریخت و آهی می کشید که دل سنگ را آب می کرد.
من لبه ی پرتگاهی بودم که به یک تار مو بند بود، اگر حرف خانواده را گوش می کردم و از روی آن تار مو عبور می کردم باید قید آرزو های چندین و چند ساله ام را می زدم و زندگی را هرطور که روزگار برای خودش می چید می گذراندم، و اگر به آن پرتگاه پشت می کردم، باید تا آخر عمر سرزنش خانواده ام را روی شانه هایم این طرف و آن طرف می بردم، حالا اصلا معلوم نبود آرزوهایم سرانجام خوبی داشت یا نه اما من حتی زیر بار ریسکش نرفتم، و از روی اجبار، از همه آرزوهای شیرینم گذشتم و سرم را برگرداندم و برای بدرقه شان دستی تکان دادم و آهی کشیدم، حتی فرصتی نداشتم تا یک خداحافظی درست و درمانی با خیال هایم داشته باشم و تنها چیزی که از آرزو هایم ماند، بغضی است که سالها بیخ گلویم را چنگمی زند و کاری از دستم بر نمی آید.
بعضی از آرزو ها، آینده ی مارا با خودشان می کشند و وقتی از موعدش بگذرد دیگر دست نیافتنی می شوند، مثل همه آرزوهای من، که مثل یک قاصدک پر پر، توی هوا برای خودش چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد و هزاران کیلومتر از من دور شد… من فهمیدم که برای عبور از همه چاله چولههای زندگی باید جنگید، نه اینکه سکوت کرد، شاید اگر من کمی پای خواسته هایم بیشتر پافشاری می کردم حالا حسرتشان را نمی خوردم، البته تقصیری نداشتم، دختری هفده ساله بودم و پر از احساس، که اصلا کسی پای صحبت های دخترانه ام نمی نشست .
تنها شانسی که آوردم، این بود که در خلوت شبانه ام یک نفر را داشتم که ساعت ها پای درد و دل هایم می نشست و دلداری ام می داد، هروقت پاهایم می لرزید، دستی روی شانه هایم می کشید تا دوباره قدرت بگیرم و یک مشت محکم به نفس اماره ام بزنم، من اگر معبودم را نداشتم همان ابتدای ازدواج، پاهایم می لرزید و شاید جدایی و طلاق را انتخاب می کردم، اما خدا، ریسمان بین من و خودش را رها نکرد و حتی بیشتر از قبل محکمش کرد، شاید زندگی من با زندگی هزاران دختر سرزمینم شباهت داشته باشد، اما اگر هرکدام از ما لحظه ای از خدا غافل شویم شاید دیگر نتوانیم چیزی را جبران کنیم و پشیمان شویم.
من نباید بگذارم خطاهایم را فرزندانم تجربه کنند، بلکه دوست دارم از خوشی هایش درس بگیرند و از تلخی هایش عبرت، و حتی می خواهم از همان کودکی پا به پای آرزو های آنها قدم بردارم و کنار خوشی هایشان خودم را ببینم و یک دل سیر ساعت ها کنار درد و دل هایشان بنشینم. حالا سرم را بالا می گیرم و به تنها کسی که توی همه سختی ها، پشت و در مقابلم ایستاد بگویم :خدایا تو را به آنچه دادی و ندادی هزاران بار شکر، فقط نگاهت را لحظه ای از ما دریغ نکن…
به قلم: سیده مهتا میراحمدی
چطور لذت نماز خوندن را به بچه منتقل کنیم؟
#نماز
چطور لذت نماز خوندن را به بچه منتقل کنیم؟
نمازمون را که خوندیم بیاییم بنشینیم با بچمون صحبت کنیم که چقدر احساس آرامش می کنم وقتی با خدای خودم حرف میزنم. اتکا به قدرت برتر آرامش میاره خدایی هست که قدرتش از همه بالاتره و من هرجایی که مشکلی دارم به اون واگذار میکنم و این باعث میشه آروم بشم وهرجایی که خیلی خوشحال میشم از او تشکر میکنم این تشکر کردن و این راز و نیاز کردن را در نماز به بچمون آموزش میدیم ونشون میدیم که بعد از نماز ما چه مادر بهتری میشیم.
این باعث میشه بچه تاثیر نماز را تو زندگیمون ببینه. اگه این تاثیر را دید اونوقت ما یادش میدیم چطوری با نمازش زندگی کنه.