قسمت ۹خاطرات تبلیغ
9️⃣ قسمت نهم
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم.
جواد جلوتر از ما از خانه آقا مجتبی بیرون زد. احساس کردم این حجم ناراحتی هم اندازهی قد و قوارهی جواد نیست. از در که بیرون آمدیم چشم چرخاندم تا جواد را ببینم اما خیلی دور شده بود.
توی تاریکی شب به سمت ماشین حرکت کردیم و مدام به سرنوشت جواد فکر میکردم. باد ملایمی که به صورتم میخورد حرارت وجودم را خاموش میکرد.
توی دلم خداخدا میکردم قبل از اینکه از روستا خارج شویم، یک معجزهای رخ بدهد. سوار ماشین شدیم و از جادهی خاکی روستا وارد جادهی اصلی شدیم. همه جا بیابان بود. گاهی خرگوش سفیدی توی تاریکی از اینطرف جاده به آنطرف جاده میجهید.
من و سید توی سکوت غمباری فرو رفته بودیم. اما من حال سید را میفهمیدم. هروقت سکوت میکرد به این معنا بود که فکرش مشغول است. او هم مثل من دوست داشت که جواد را با حال خوب ببیند.
هنوز دهدقیقه نشده بود که از روستا خارج شده بودیم که صدای بوق ممتد موتوری که پشت سرمان چراغ میزد توجهمان را جلب کرد. موتورسوار نزدیک شد و با دیدن چشمان غمگین جواد به سید گفتم:《 وایسا وایسا آقا جواده》
سید ماشین را کنار زد و شیشهی ماشین را پایین داد. جواد از روی موتور پیاده شد. همانطور که کف دستانش را روی شیشهی سمت سید گذاشته بود از سید رضا تشکر کرد. سید از ماشین پیاده شد و جواد را در آغوش گرفت.
صدای هقهق گریهی مردانه جواد توی بیابان پیچیده بود. از گریهی جواد گریم گرفت. سید اما اشکهایش را پنهان میکرد. بعد از چند دقیقه جواد سرش را از آغوش سید بیرون کشید و گفت:《 آقا سید دیشب از خدا خواسته بودم هرچی به صلاحمه پیش بیاد، امروز با اومدن شما و حرفای اقا مجتبی فهمیدم که ساناز به دردم نمیخوره، سخته خیلی سخته که فراموشش کنم. اما همونطور که عمه منو تو بچگی تنها نذاشت، خدا هم حواسش به من و دل شکستم هست.》
سید برگشت سمت ماشین و دستمال کاغذی را از توی داشبورد برداشت و به سمت جواد برگشت. جواد یک پر دستمال برداشت و دوباره گفت:《 آقا سید امشب فهمیدم که تنها نیستم. وقتی شما و خانمتون امشب بدون اینکه منو بشناسید اومدید و کمکم کردید و تکلیفم رو معلوم کردید برام با ارزشترین کاری بود که کردید.》 سید دست جواد را گرفت و اورا تحسین کرد.
جواد به سمت نایلونی که به دستهی موتورش گیر داده بود برگشت. نایلون را برداشت و به سمت شیشه سمت شاگرد آمد. اشکهایم را سریع با گوشهی روسریام پاک کردم تا متوجه نشود. نزدیک شد و نایلون را به طرفم گرفت.
-حاجخانم شما امشب در حق من خواهری کردید. وقتی رفتم خونه دیدم عمه از زیر پتو اومده بیرون و رفته سر بقچهی وسایلش. این رو داد به من که برای شما بیارم.
دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. جواد حرف میزد و اشکهایم از گوشهی چشمهایم میلغزید و روی روسریام میچکید.
نایلون را از دستش گرفتم و گفتم:《 آقا جواد از عمه خیلی تشکر کنید. ان شاءالله هرچی به صلاحتون هست پیش بیاد. خدا شمارو خیلی دوست داره که عمهای به این خوبی دارید》
جواد به آسفالت جاده خیره شده بود. برای یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت:《 حتما دوباره به عمه سر بزنید. عمه وقتی به کسی هدیه بده یعنی اینکه خیلی ازش خوشش اومده》
لبخندی زدم و تشکر کردم و قول دادم که اگر مسیرمان دوباره به آن روستا خورد به خانهیشان برویم.
سید نشست توی ماشین و راه افتادیم. اما جواد همانجا کنار موتورش ایستاده بود و به دور شدن ماشین نگاه میکرد. هنوز بعد سالها چهرهی آن شب جواد را از یاد نبردهام.
جواد آن شب، زیر آن آسمان پرستاره مثل یک الماس میدرخشید…
آن شب فهمیدم که گاهی باید از همه چیز بگذری تا به خدا برسی…
نایلون توی دستم را باز کردم. از دیدن گلهای قرمز روی روسری چشمانم از خوشحالی برق میزد. تای روسری را که باز کردم چند تا غنچه خشکشده گل محمدی از داخلش سُر خورد و روی چادرم افتاد. چهرهی مهربان عمه از جلوی صورتم کنار نمیرفت. بغضم را قورت دادم و به سیدرضا گفتم:《 امشب شب دلگیری بود اما این هدیه عمه همهی اون ناراحتیهارو شست و برد. 》
سید لبخند زد و سکوتش شکست:《 یادت باشه دفعهی بعد برای عمه جواد یه هدیه بگیریم.》
چشم دوخته بودم به جاده و بیابانهای اطراف.
انگار جاده کِش آمده بود.
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور فریاد زد…
ادامه دارد… 😉
عکس روسری عمه رو تو پست بعدی میذارم.
✍️خودم
قسمت هشتم خاطرات تبلیغ
8️⃣ قسمت هشتم
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم برداشتی آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که یاد غول برره افتادم. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:” سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》
من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکسالعمل آقامجتبی میترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم.
آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم.
حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط میآمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد.
در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیلهای پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال میدادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند.
وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم بهاستقبالمان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیراییشان نشستیم. جواد از خجالت همانجا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست.
جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق میگرد. سربهزیر و آرامتر بهنظر میرسید.
سیدرضا که میدانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت.
از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیلهای پرپشت اصلا نمیآمد آنها دوبرادر دوقلو ۲۳ ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت:
《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا بهخاطر آقا جواد که دلش توی خونهی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشمهایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظهی سرخی صورتش بیشتر میشد.
سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیلهایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاجآقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》
آنطور که اقا مجتبی حرف میزد معلوم بود که جواد یک مهرهی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا جواد خندهی مصنوعیای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز ۱۷ سالشه》دیدم یکی دارد از گوشهی در اتاق سرک میکشد. با خجالت گفتم:《 منم ۱۸ سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همانطور که داشت چادرش را زیر بغل میزد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزهمیزهای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمیتوانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر میرفت و با گیرهی روسریاش بازی میکرد.
بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرفهایی همکه شنیده بود حدس میزدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است.
مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را میداد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بیاحترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو میشناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》 بعد یک نیمنگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》
اقا مجتبی که احساس میکردم کمی با حرفهای سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یکدفعه دیدم جواد سرش را از توی گلهای قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، خیره شد به لبهای آقا مجتبی که زیر آنهمه سیبیل پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》
اقا مجتبی یک نگاهی به ساناز کرد و گفت:《 ساناز تک دختره. تا الان چندتایی خواستگار داشته و اومدن و رفتن. حتی بعضیاشون رو قبل اینکه بیان خونه و خودش بفهمه رد کردم. اما اینبار بهخاطر شما میخوام یه فرصت بدم به جواد که روی شما هم زمین نخوره.》 سیدرضا تشکر کرد و گفت:《 ان شاءالله که آقا جواد سربلندمون میکنه》 آقا مجتبی دوباره ادامه داد:《 شرطم اینه که جواد باید اینجا کنار ما زندگی کنه. من نمیتونم دوری دخترم رو تحمل کنم. جواد هم که پولمول نداره خونه بگیره. تو اون خونه هم من اجازه نمیدم دخترم رو ببره. تازه رضایت خود ساناز هم شرطه》
جواد با خجالت گفت:《 اقا مجتبی عمم پیره من چطوری اون رو تنها بذارم؟ اون از بچگی منو بزرگ کرده پای همهی سختیهای من وایساد و شوهر نکرد، من چطوری الان که اون بهم نیاز داره ولش کنم؟》 هرلحظه امکان داشت که یک قطره اشک از گوشهی چشم جواد پایین بریزد. سید رضا به حرف آمد و گفت:《اقا مجتبی کاش میگفتی جواد بره به آب و آتیش بزنه و کلی پول بریزه به پای دخترت اما اینو نمیگفتی، خودت بودی کسی رو که حق مادری به گردنت داشت رها میکردی؟》
اقا مجتبی شانههایش را بالا انداخت و سری تکان داد. ساناز هم از کنارم بلند شد با سرعت به سمت اتاق برگشت.
از این همه نامهربانی اقا مجتبی موج خشم زیر پوستم میخزید. جواد به سید رضا نگاه کرد و گفت:《 آقا سید بلند بشیم بریم من دنیامو به آخرتم نمیفروشم، عمه شاید پیر شده باشه اما وجودش برای منی که کسی رو ندارم نعمتیه. حتی اگه به دختری که دوسش دارم نرسم》
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت…
ادامه دارد…
پادرمیانی یک زوج طلبه
7️⃣ قسمت هفت
جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:” حاجآقا اگر عبا و عمامه هم دارید بیزحمت بپوشید که لازممون میشه” سید سرش را از روی شانهی جواد بیرون آورد و گفت:” با من کارداری یا با لباسام؟”
جواد همانطور که دستمال دور گردنش را باز میکرد، با صدای آرام گفت:” حاجی لباس شما شاید دلشون رو به رحم بیاره” سید دوباره یک نگاه به من انداخت و گفت:” اگه مشکلت با لباس من حل میشه باشه چشم میپوشم فقط اینکه شما جلو برید، ما با ماشین پشت سر شما حرکت میکنیم"
جواد لبخند زد و یک اشاره به دوستش کرد و نشست تَرکِ موتور و منتظر سید شد.
سید رضا به سمت صندوق عقب ماشین آمد و ساک لباسش را باز کرد. عبا و عمامهاش را بیرون آورد و پوشید. تا سوار ماشین شد، قبل از اینکه استارت بزند، تسبیحش را از توی داشبورد درآورد و استخاره گرفت. چشم دوخته بودم به لبهای سیدرضا تا جواب استخاره را بگوید. لبخندی زد و گفت:” توکل بهخدا” یک نفس عمیق کشیدم. جواد و دوستش جلوتر از ما حرکت میکردند و ما با فاصلهی کمی دنبالشان بودیم.
وارد روستا شدند و کنار یک خانهی کلنگی که هرلحظه امکان داشت، سقفش روی سر اهالی خانه بریزد ایستادند. سید تاخواست پیاده شود بازواش را گرفتم و با نگرانی گفتم:” مراقب باشیا” سری تکان داد و پیاده شد.
جواد و دوستش قیافهی بهظاهر آرامی داشتند. تا سید نزدیک شد کمی حرف زدند و بعد از چند دقیقه وارد خانه شدند. از اینکه توی ماشین تکوتنها بودم کمی میترسیدم. صدای هوهوی باد که به شاخههای درخت میخورد منظره را ترسناکتر کرده بود. گوشم حتی صدای بَعبَع ضعیف گوسفندانی را که توی آغُل بودند میشنوید.
داشتم با ترس و لرز اطرافم را میپاییدم که یکدفعه با صدای عرعر الاغ سیاهی که به در طویلهی بسته شده بود سرم محکم به سقف ماشین خورد. آنلحظه یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه میگفت:” هروقت دیدی الاغی عرعر میکنه نگاه به ساعتت کن. چون الاغها سر ساعت عرعر میکنن” ناخودآگاه مچ سمت چپم را بالا آوردم و دیدم ساعت ۹ شب است. الحق که مادربزرگم راست میگفت.
فقط چند دقیقه میشد که سید رفته بود اما برای من اندازه ۴۰سال طول کشید. داشتم سرم از درد تیر میکشید. سید سراسیمه برگشت. تا در را باز کرد بدون مقدمه گفتم:” چیشد؟؟” سید هم درجوابم گفت:” کیفت رو بردار بریم بالا. عمه جواد بالاست خیالت راحت امنه”
توی دلم شروع کردم به خواندن آیتالکرسی و وارد خانه شدم. اول از همه چشمم به آغل گوسفندان خورد.
سرم را چرخاندم تا حیاط را وارَسی کنم که سید زد به شانهام و گفت:” حواست باشه پلههارو که میری بالا چادرت گیر نکنه”
پای راستم را که روی اولین پله گذاشتم، تازه فهمیدم چقدر پلههای آهنی بافاصله از هم نصب شدهاند. با یک بیدقتی سقوط از آن بالا توی کاههایی که زیر پله ریخته شده بود حتمی بود. اصلا دلم نمیخواست توی آنها پرت شوم. پلهی آخر را که رد کردم آیتالکرسی هم تمام شد. جواد هم به استقبالمان آمد.
وارد خانه که شدم. پیرزنی زیر پتو دراز کشیده بود و با لبخند گرمی از من استقبال کرد. به سمت پیرزن رفتم. در همان نگاه اول چشمم خورد به گیسهایی که از دو طرف روسریاش آویزان بود. سلام کردم و دوزانو کنارش نشستم. پیرزن با لهجهی غلیظ ترکی گفت:” سلام قیزیم نجورسَن؟ نَخبَر؟"
سریع کلماتی که توی دفترم ننوشته بودم را توی ذهنم بهخط کردم و با دستپاچگی گفتم:” ساغول ننهجان سلامت اولسون. حالی یاخچیدی؟” بعد یک نگاهی به سیدرضا انداختم که داشت با خنده به مکالمه منو پیرزن نگاه میکرد. از خندهی سید من هم خندیدم و اضطرابم کم شد.
جواد کنار سیدرضا نشسته بود و مدام به دوستش که توی آشپزخانه بود، دستور میداد و میگفت:"احمد چای دم کشید یانه؟”
احمد هم با یک سینی چای به ما اضافه شد.
جواد یک استکان و نلعبکی جلوی سید رضا گذاشت و گفت:” آقا سید قربون جدت برم. خدا شمارو برای ما رسوند” بعد همانطور که قند را تعارف کرد ادامه داد:” من چندساله میرم خواستگاری دختر یکی از اهالی این روستا اما چون بیکس و کارم بهم دختر نمیدن، امشب هم سر همین داشتم با برادراش دعوا میکردم”
اصلا فکرش را هم نمیکردم آن همه ترس من فقط برای عشق و عاشقی جواد باشد.
سیدرضا هم که از قیافهاش معلوم بود از حرفهای جواد جا خورده است. استکان خالی را روی نعلبکی گذاشت و گفت:” نگران نباش. توکلت به خدا باشه. انشاءالله تو هم به مراد دلت میرسی اما خونسرد باش. با دعوا مرافه که کسی بهت زن نمیده"
تا آنها حرفهای مردانهیشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم.
میگفت:” جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمیفهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت میکنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق میکنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچهای نداشته. همین میشه که عمهی جواد اون رو بزرگ میکنه.” حالا جواد ۲۰ساله عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و بهخاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف بود.
بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:” خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری” با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:” خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره"
به سمت پیرزن رفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:” خیالون راحات اوسون ننه جان.”
از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم.
تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند…
ادامه دارد… 😊
✍️به قلم خودم
حمله دوجوان به یک زوج طلبه
6️⃣ قسمت شش
#خاطرات_تبلیغ
از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوههایی از تَل خاک بود. چشمچشم را نمیدید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحتتر بخوانیم. از دور تکوتوک چراغ چندتا خانه روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع کردیم به خواندن نماز.
توی سجدهی رکعت اول بودم که یکدفعه صدای داد و بیدادی از دور بهگوشم رسید. پشت بندش هم صدای روشن شدن موتورسیکلتی که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد.
هرچقدرخواستم تمرکز کنم، تاریکی و صدای فریاد دلم را آشوب میکرد. سیدرضا هم که انگار قصد داشت همهی قرائت و تجویدی را که تا آن روز آموخته بود به رُخم بکشد. گوشهایم تیز شده بود، حتی صدای حرکت مورچههای روی تل خاک را هم میشنیدم.
تا سلام آخر نماز را بدهیم موتورسیکلت هم سر رسید. سرم را به طرف صدا برگرداندم. دوتا جوان با صورتهایی پوشیده روی موتور نشسته بودند.
سریع بلند شدم و پشت سید رضا قایم شدم. سید تا خواست به طرف دوجوان برود یکی از آنها پیاده شد و با لهجه گفت:” اینجا چیکار میکنید؟” سید هم مُهر توی دستش را نشان داد و گفت:” میبینید که داشتیم نماز میخوندیم” جوان قد بلند که از حاضر جوابی سید ناراحت شده بود نزدیک آمد و یک لگد به لاستیک ماشین زد:” میگم اینجا چیکار میکنید؟”
از نگرانی مدام توی گوش سید پچپچ میکردم:” توروخدا جوابش رو بده تا بره پی کارش"
سید مرا روی صندلی جلو نشاند و خودش به طرف جوان رفت و با ملایمت گفت:” چرا عصبانی میشی؟ من طلبم قراره بریم روستای بالایی اونجا امام جماعت هستم.” جوان تا فهمید سیدرضا طلبهست یک نگاه به رفیقش انداخت. رفیقش هم موتور را خاموش کرد و نزدیک شد. جفتشان همزمام دست سید را گرفتند و شروع کردند به معذرت خواهی.
-ببخشید توروخدا حاجاقا خیلی کم پیش میاد اینجا ماشین رفت و آمد کنه. برای همین مشکوک شدیم"
سید رضا خندید و گفت:” حالا اجازه میدید ما بریم؟؟؟ یک روستا منتظر ما هستند خدارو خوش نمیادا"
جوان قدبلند دست سید را دوباره کشید و گفت:” نه حاج آقا کنا با این عجله خدا شمارو برای ما فرستاده” سید رضا که چشمان پر از نگرانی مرا از توی آینه میدید دوباره گفت:” باید بریم، هوا تاریکتر بشه توی جاده میمونیم ما هم غریبیم"
اینبار رفیق جوان که موهای لختش روی چشمهایش ریخته بود به حرف آمد :” حاجی نمیدونم صدای دعوای مارو شنیدید یا نه، اما امشب خدا خواسته که شما اینجا وایسید و نماز بخونید اگه میشه با ما بیاید و کمکمون کنید"
سید رضا یک نگاهی به من کرد و به سمت ماشین آمد:" -خانمم شما توی ماشین بشین تا من برم و برگردم” بدون معطلی گفتم:” نه نه توروخدا منو اینجا توی این تاریکی تنها نذار. میترسم” سید که تاب و تحمل ناراحتی مرا نداشت، دوباره به سمت دو جوان برگشت و گفت:” من چه کاری میتونم براتون کنم؟”
جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش کشید و گفت….
ادامه دارد… ☺️
به قلم خودم
خاطرات تبلیغ قسمت پنجم
5️⃣ قسمت پنجم
خانهی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:” کیه؟” صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید.
چادرم را توی صورتم کیپ کردم و در را باز کردم. مادرم تا مرا دید کیسهی توی دستش را نشانم داد و گفت:” بدون اینکه به من بگی داری میری؟ حالا باید از آقا رضا بشنوم که داری میری شهر دور"
از خجالت سرم را زیر انداختم و کیسه را از دستش گرفتم و به داخل تعارفش کردم.
مادرم روی زمین کنار چمدانها نشست. رفتم سمت یخچال تا شربت بیاورم که مادرم گفت:” بیا بشین دخترم چیزی نمیخواد بیاری” کنارش نشستم و مشغول جمع کردن وسایل شدم.
مادرم دست کرد توی کیفش و دفتری را جلوی صورتم گرفت.
-این دفتر رو هم همراه خودت ببر لازمت میشه.
دفتر را از دستش گرفتم و از روی کنجکاوی صفحهی اول را باز کردم.
بالای صفحه با خط خوش نوشته بود:” اردیبهشت سال ۶۵"
سرم را بالا آوردم و تا خواستم قضیه دفتر را بپرسم مادرم خندید و گفت:” تو هم مثل خودمی، منم وقتی بابات سرباز بود و رفت جبهه، فقط یک ماه بود که ازدواج کرده بودیم. اما منم مثل تو کلهشق بودم و باهاش رفتم جنوب.”
تازه دوهزاریم افتاد که این دفتر، دفترخاطرات آن روزهای مادرم است. اما تا بهحال هیچ چیزی از آن روزها نگفته بود.
دوباره خواستم دفتر را ورق بزنم که مادرم گفت:” حالا بعدا سرت خلوت شد دفتر رو بخون. الان پاشو وسایلات رو جمع کن"
آن شب حضور مادرم بهترین و بزرگترین دلگرمی برایم بود. صبح باصدای اللهاکبر مسجد سرکوچه بیدار شدم. تا نمازم را خواندم سید هم ساکوچمدانهارا توی صندوق عقب ماشین گذاشت. فلاسک آبجوش و خرد و خوراک را باخودم به صندلی جلو آوردم و با بسمالله راه افتادیم.
زیرلب چهارقل میخواندم که سیدرضا پیچید توی پمپ بزنین و سفر ما شروع شد.
نا نداشتم چشمانم را باز نگه دارم. وقتی هم نور خورشید مستقیم به صورتم میخورد بیشتر خوابم میگرفت. چادر را کشیدم روی صورتم و چشمانمکمکم گرم شد.
پدرم همیشه میگفت: هرکس کنار راننده، صندلی شاگرد میشیند باید بیدار بماند تا راننده خسته نشود. مرد بیابان بود و حرفش برای من قانع کننده بود. میگفت وقتی توی ماشین سکوت حاکم باشد آدم از اینهمه دنده و کلاچ عوض کردن خسته میشود.
اما آن روز هرکاری کردم نتوانستم حریف چشمانم شوم.
با صدای کوبیده شدن در صندوق عقب چادر را با ترس از روی صورتم کنار زدم. تا چادر کنار رفت نور آفتاب مستقیم خورد توی چشمانم. مثل آدمهای فضای یکچشم، سرم را از روی صندلی بلند کردم و دنبال سید چشم چرخاندم. دیدم همانطور که خم شده، دارد چای کیسهای را توی لیوان میرقصاند. تا سرش را برگرداند و من را دید، با اشاره دست بهم فهماند که؛ نگاه کن چه شوهر کدبانویی داری.
یکلحظه از خنده روده بُر شدم. یاد تعریف روز اول خواستگاریام افتادم. مادر همسرم از اینکه تا بهحال پسر تهتغاریاش دست به سیاه و سفید نزده و فقط سرش توی کتاب و جزوهها بوده میگفت. کاش آنروزها مثل حالا گوشیهای لمسی فراوان بود تا از سفرهی صبحانهی پسرش که توی بیابان انداخته بود و خیارهارا مثل یک ارتش نظامی بهخط کرده بود، عکس میگرفتم و تلگرام میکردم.
از توی ماشین پیاده شدم و یک دل سیر صبحانه خوردم. تا چشم کار میکرد همهجا بیابان بود. با این تفاوت که توی اتوبان بودیم و صدای ویژویژ ماشینها میآمد.
از سید پرسیدم:” چند ساعت دیگه میرسیم؟؟” فلاسک چای را توی سبد گذاشت و گفت:” تازه اول راهیم حداقل ۵ساعت مونده تازه اگه جایی نایستیم.”
بعد سهربع عزم رفتنکردیم. یک طرف زیرانداز را گرفتم و طرف دیگرش را دادم دست سید و با شمارش یک دو سه خاکش را تکاندیم و حرکت کردیم.
گوشیام را از توی کیف برداشتم. چند تا پیام از دست رفته از مادرم داشتم. میدانستم که نگران است. خب حق هم داشت این اولینباری بود که با سید با ماشین امانتی به دل جاده میزدیم و راه دوری در پیش داشتیم.
تا خواستم گوشی را توی کیفم بگذارم دوباره صدای دینگدینگ پیام آمد:” هروقت رسیدی زنگ بزن” از این همه توجه مادرم ریز خندیدم.
کمکم خورشید به وسط آسمان نزدیک شد. توی یک مسجد بینراهی برای نماز توقف کردیم. برای بیستدقیقه دیگر با سید دم در مسجد قرار گذاشتیم. داخل مسجد که شدم. نسیم ملایم پنکه سقفی حالم را جا آورد. یک مهر از جامهری زهوار دررفته برداشتم و تا خواستم قامت ببندم یکی محکم بهشانهام زد و گفت:” وَخی وَخی اونورتر” برگشتم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، خال گوشتی روی نوک بینی پیرزن بود. اصلا حواسم به حرفهایش نبود و فقط به مزرعه خالی که روی صورت پیرزن نقش بسته بود خیرهخیره نگاه میکردم که یکهو با عصایش به ساق پایم زد و گفت:” مِگه بِشِت نگفتم وَخی اونورتر” با درد خفیفی که توی ساق پایم احساس کردم ناخودآگاه کمی آنطرفتر رفتم و شروع کردم به نماز خواندن.
هنوز ۵دقیقه فرصت داشتم، به دیوار کنار دستم تکیه دادم و به پیرزن عصابهدست که شبیه مادرفولاد زره بود چشم دوختم.
بلند شدم تا از مسجد بیرون بروم که دوباره مادر فولادزره با عصایش به طرفم اشاره کرد. با بسمالله بهطرفش رفتم و گفتم:” ببخشید من اصلا صندلی شما رو ندیده بودم و الا قصد جسارت نداشتم” نوک بینی گوشتیاش را با دستان حناییاش خاراند و گفت:” حالِد خوبِس؟” لبخند مصنوعیای تحویل پیرزن دادم و گفتم:” ممنون” بعدش دستش را گذاشت روی کتفم و با خنده گفت:” ببخشین با عصا زِدَم به پادون فکر کردم که نَوَمِس” لبم کش آمد و گفتم:” خواهش میکنم.” دست کرد توی جیب لباسش و یک مشت کشمش ریخت توی مشتم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
سید رضا با کلافگی داشت خودش را باد میزد. نزدیکش شدم و گفتم:” بریم” نگاه معناداری کرد و گفت:” حالا خوب شد گفتم ۲۰ دقیقه. اگه دیر برسیم و به تاریکی بخوریم تقصیره خودتهها بعدش نگی نگفتم"
شانهبهشانهاش راه رفتم و جریان را برایش توضیح دادم تا شاید دست از توبیخکردنم بردارد. آخر سر مجبور شدم با همان کشمشها رضایتش را جلب کنم.
دیگر خبری از ماشین و اتوبان نبود. هرجا را نگاه میکردی خاک و خُل بود. گاهی چرخ ماشین هم توی چالهچولههای جاده میفتاد و مارا از سکون در میآورد.
دمدمای غروب بود که به یک روستا رسیدیم. خواستیم پیاده بشویم و کنار ماشین نماز بخوانیم که یکدفعه…
ادامه دارد…
به قلم خودم
قسمت چهارم خاطرات تبلیغ
4️⃣ قسمت چهارم
کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافهی وا رفتهی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریشهای قهوهایاش کشید و گفت:” چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟”
تا قبل از اینکه باد سرد، عرق روی پیشانیام را خشک کند از اتاق زدم بیرون.
یک لیوان از توی آبچکان برداشتم و گرفتم زیر شیر.
حالا من یک شبه با این همه کار چیکار کنم؟ هنوز ترکی یاد نگرفتم. از همهی اینها مهمتر قیافه استاد نحو که با جدیت بهم میگفت:” غیبتات پر شده” مدام جلوی صورتم بود.
توی افکارم دست و پا میزدم که سید رضا اومد توی آشپزخانه و گفت:”
“حواست کجاست؟ شیر آب رو چراوباز گذاشتی"
یک نگاه به لیوان توی دستم انداختم و دیدم، لیوان پز از آب شده. انگار زبانم را با یک میخ آهنی به سقف دهانم چسبانده بودند. آب را یکنفس سر کشیدم.
سید رضا به گوشهی اُپن تکیه داده بود و حدقهی چشمانش از شدت دستپاچگی میلرزید.
نزدیکم شد و گفت:” همین چند ساعت پیش اکبرآقا از روستا زنگ زد، گفت اتاقی که قرار بود ما توش بمونیم دیوارش ریخته. مجبوریم زودتر بریم تا خودمون تعمیرش کنیم، ما دوست ندارم کسی توی زحمت بیوفته، گناه داره خونهی خدا ۳۰ روز بهخاطر ما ریخت و پاش باشه"
کمی مکث کردم و دودوتا چهارتا کردم. دیدم سید رضا حق دارد. سری بهنشانهی تاکید تکان دادم دادم و خیرهخیره نگاهش کردم.
سید شماسنامههارا دوباره دستم داد و گفت:" نمیخواد امشب شام بپزی، لوازم ضروری رو جمع کن. کتابهام رو که گذاشتم توی کتابخونه ردیف اول اونها رو هم بیزحمت بردار” بعدش رفت طرف جاکفشی و همانطور که خم شده بود تا کفشهایش را بپوشد گفت:” خیالت راحت دارم میرم برا بچهها یه خورده خرطوپرت بگیرم تو غصه جایزه بچههای روستا رو نخور خدا خودش کریمه حتما حکمتی داره که باید زودتر بریم"
سید را تا دم در بدرقه کردم. خیالم کمی راحت شد و برای همین فوری شروع کردم به گشتن کابینت خوراکیها و بستن چمدانها. داشتم لباسهارا تا میگردم که تازه یاد مادرم افتادم. انقدر گوشهی لبهایم را گزیدم که به گوشت رسیدم.
اگر مادرم میفهمید دختر نازکنارنجیاش که هنوز مُهر ازدواجش خشک نشده، میخواهد راهی غربت شود، پوست از کَلّم میکند. آخر هنوز فرصت نکرده بودم که به مادرم جریان سفر تبلیغی را بگویم. با ترس و لرز پاشدم رفتم کنار تلفن و تا خواستم شماره را بگیرم زنگ در به صدا در آمد…
ادامه دارد…
قسمت سوم خاطرات تبلیغ
3️⃣ قسمت سوم
#خاطرات_تبلیغ
صبح با چشمهای بادکرده بیدار شدم. تا چشمم به ساعت خورد دود از کلم بلند شد. سریع شال و کلاه کردم و دفتر و خودکارم را برداشتم تو این گیرودار هرچقدر دنبال کتاب آموزش زبان آذریم میگشتم انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. اگر خواهر شوهرم میفهمید اولین هدیهاش را گموگور کردم دیگر به نوشتن خاطرات هم نمیرسیدم.
تا برسم منزل دایی هزاربار ساعتم را چک کردم، حتی عکس بچهای که پسزمینه گوشیام بود، به حرف آمد و گفت:” انقدر گوشی رو خاموش روشن نکن، کور شدم”
آب دهانم را قورت دادم و زنگ آیفون را زدم. با صدای دیلینگدیلینگ زنگ تا زندایی آیفون را بزند، من هم زیر آفتاب ذوب شدم.
با وجود حساسیت بالای زندایی شانس آوردم که آن روز باتری ساعت زندایی تمام شده بود و الا ترکی یاد گرفتن هم کنسل میشد.
خلاصه بعد خوردن چای با گَت که همان قند خودمان میشود، شروع کردم به پرسیدن کلمات و سوالهای جورواجور.
اگر بگویم اولین سوالم دوستت دارم بود نمیخندید؟
زندایی داشت از توی یخچال میوه میآورد که بلند گفتم:” زندایی دوستت دارم به ترکی چی میشه؟"
سرش رو از توی یخچال بیرون آورد و گفت:” بنویس سَنی سِویرم”
اون لحظه نمیدونستم با سین بنویسم یا با سهنقطه و یا با صاد.
زندایی با سینی میوه آمد و دوزانو رو به رویم نشست. پیشدستی را جلو پایم گذاشت و گفت:” بویور” تبسمی گوشهی صورتم نقش بست و گفتم:” چوخ ممنون” زندایی یک نگاه خریدارانه کرد و گفت:” آفرین باید دیگه با هم ترکی حرف بزنیم”
از همان سینی میوه آموزش اولیه شروع شد. سیب را از توی سینی برداشت و گذاشت توی پیشدستی و گفت:” آلما” سریع توی دفترم نوشتم آلما یعنی سیب. مثل کلاساولیها هول شده بودم. خودکار مدام از تو دستم فرار میکرد.
زندایی هم دم گوشم تا میتوانست افعال و کلماتی میگفت که احساس میکردم تابهحال نشنیدم. وسط این آموزشها تازه داشت برنج هم آبکشی میکرد. برنجها را توی قابلمه چَپه کرد و گفت:” قابلمه میشه: قاب لا ما” بعدش همونطور که داشت زیر اجاق را روشن میکرد گفت:” بیا با این قیرمیزی بادمجان سالاد درست کنیم “
من که فکر میکردم زندایی میخواهد اذیتم کند نزدیکش شدم و گفتم:” زندایی باز از کدوم شبکه با بادمجون سالاد درست کردن؟ یه وقت بلا ملا سر ما نیاری” چاقو را داد دستم و گفت:” قیرمیزی بادمجان یعنی گوجه دختر” از خنده ریسه رفتم.
آخر سر هم گفتم پس به بادمجان چیمیگید؟؟ قبل اینکه منتظر جواب بمانم با شیطنت گفتم:” آهان آهان حتما به اونم میگید سیاه گوجه"
خلاصه آن روز هرچقدر که توانستم تا عصر کلمات ترکی را توی دفترم یادداشت کردم. تازه کتابم را به زندایی نشان دادم و او با ابهت گفت:” این لوس بازیا چیه؟ ترکی رو باید حرف بزنی تا یاد بگیری این کتابا فایده نداره”
آن روز تا به خانه برسم، کلمات توی دفترم را هزار بار خواندم تا ملکهی ذهنم شود.
تا کلید انداختم و وارد خانه شدم. دیدم کفشهای سید دم دره. بعید بود که سید زودتر از ساعت ۹شب به خانه بیاید. سریع کفشهایم را درآوردم و رفتم تو. سید داشت با عجله دنبال چیزی میگشت. تا مرا دید هول شد و گفت:” خانم این شناسنامههارو ندیدی؟” با تعجب گفتم:” برای چی میخوای؟”
تا او جواب بدهد خودم به سراغ کیف مدارک رفتم و شناسنامههارا نشانش دادم.
سید تا چشمش به جلد شناسنامه افتاد، برق چشمانش برگشت و خورد توی حدقهی چشمانم. نزدیک شد و با یک حرکت شناسنامههارا از توی دستم قاپید.
با خوشحالی شماسنامههارا توی هوا تکان میداد و گفت:” خانم فردا باید راه بیفتیم”
ادامه دارد… 😊
به قلم خودم
قسمت دوم خاطرات تبلیغ
2️⃣ قسمت دوم
مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شمارههای ذخیره شده توی ذهنم شمارهی منزل دایی بزرگهام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگهی داییام توی تلفن پیچید.
شرشر عرق میریختم و باشوخیهای بیمزه دایی تلاش میکردم بخندم.” آخر سر هم با یک خداحافظی به قول دایی زدیم به چاک. من که تا چند لحظه پیش نمیتوانستم لامتاکام حرف بزنم تا صدای زندایی توی تلفن پیچید، نطقم باز شد.
گفتم:” زندایی میخوام ترکی یاد بگیرم” احساس کردم زندایی بهجای دوتا گوش ۴تا گوشش را به گوشی تلفن چسبانده تا بفهمد بعد یکسال چرا تازه فیلم یاد هندستون کرده.
من هم نه گذاشتم و نه برداشتم فوری گفتم:” آخه داریم میریم سفر باید ترکی یاد بگیرم چه کسی از شما بهتر”
زندایی با خنده گفت:” نکنه میخوای بفهمی مادرشوهرت پشت سرت چی میگه؟"
من هم دیدم فرصت خوبیست که جواب را توی هوا بقاپم؛ با شیطنت و گفتم:” زندایی کمکم کن بیا ببین چی میکشم از دست این خاندان شوهر"
زندایی هم منتظر این بود که من سفرهی دلم را برایش باز کنم و از گیسوگیسکشی با جاری و فامیل شوهر برایش بگویم که یکهو پِقی زدم زیر خنده. تا صدای خندههای ریزمرا شنید برای چند لحظه احساس کردم از پشت گوشی چشماشو تنگ کرده و دارد با غیظ نگاهم میکند اما من زرنگ تر از این حرفها بودم.
خلاصه برای فردا ساعت ۱۱ ظهر قرار گذاشتم.
توی سرم هرولهای بهپا بود. مدام داشتم به ۳۰ روز ماه رمضان فکر میکردم. این اولینباری بود که میخواستم بهعنوان همسر روحانی به یک روستای کوچک بروم.
آنشب انقدر اینپهلو و آنپهلو شدم که صدای جیرجیر تختم در آمد. آخه من فقط ۱۸ سالم بود و….
ادامه دارد… 😊
نماز شب دوم ماه رمضان
💠 نماز شب دوم ماه رمضان
🔷قال امیرُالمؤمنین علیه السلام: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ الثَّانِيَةِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ، يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ مَرَّةً وَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ عِشْرِينَ مَرَّةً، غَفَرَ اللَّهُ لَهُ جَمِيعَ ذُنُوبِهِ وَ وَسَّعَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ وَ كَفَى سُوءَ سَنَتِه.
🔶امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هر کس شب دوم ماه رمضان،
4 رکعت نماز بخواند،
در هر رکعت یک حمد و بیست مرتبه سوره قدر،
خداوند همه گناهانش را آمرزیده، روزی را بر وی وسعت بخشیده، و از بدی سال او را نگاه می دارد.طبق خطبه بیست و یکم نهج البلاغه چه هنگام پرده ها کنار خواهد رفت و افراد حقیقت اشیاء را درک می کنند ؟
📚 بحارالأنوار، ج97، ص382 به نقل از اربعین شهید و مفاتیح الجنان اعمال ماه رمضان
عشق فقط یک کلام حسین علیهالسلام
خاطرات تبلیغ ماه رمضان
1️⃣ قسمت اول
🔸️پیش از ازدواج با سید، من اکثر شهرهای ایران را دیده بودم. آنهم بهخاطر اینکه پدرم رانندهی ماشین سنگین بود. هروقت که پیش میآمد مارا با خود به شهرهای مختلف میبرد.
اولین سفری را که با کامیون سبز پدرم رفتیم هیچوقت از یاد نمیبرم. باروبندیل سفر را پشت کامیون ریختیم و مثل کامیون ارسطو در سریال پایتخت؛ یک سوئیت سیار درست کردیم. هروقت خسته میشدم از سوراخسمبههای روی در کامیون بیرون را تماشا میکردم.
من بهسفر کردن در شرایط سخت عادت داشتم. اما این سفر برای سید اولین سفر سخت زندگیاش بود.
یکسال بعد از اینکه ازدواج کردیم سید مُلبس شد. باید برای هر ماه رمضان و محرم بهیک منطقه سفر میکردیم. خردادماه سال ۹۳ یکماه قبل ماه رمضان وقتی که خبر داد باید به یکی از روستاهای اطراف تبریز برویم گل از گلم شکفت. اما یادم آمد که در این یکسال که عروس آذریها بودم هنوز نمیتوانستم یک کلام ترکی صحبت کنم. برای همین دست به کار شدم تا این یک ماه باقیمانده را هرطور که شده ترکی یاد بگیرم…
ادامه دارد…😊
✍️ خودم
هنوزم که هنوزه
#هنوزم_که_هنوزه دلم برای خوردن هلههولههای بچگی مخصوصا اون آلوچههایی که برعکسش میکردیم توی دستمون و میخوردیم تنگ شده…
مرا جز تو به کس نیست امیدی
مرا جز تو به کس نیست امیدی یابن الحسن
#تولیدی
تفاوت عید پارسال و امسال
آخرین پست سال ۱۴۰۱ رو از زبون خانم کاپوچینو مینویسم.
خانم کاپوچینو پارسال موقع سال تحویل توی خیابون سرگردون بود و حالش بد بود…
خیلی حالش بد بود
دلتنگ بود…
بغض داشت خفش میکرد… تنها بود…
اما امسال به لطف خدا و به عنایت خدا سرگردون نبود…
خدایا به خاطر همه چیز ازت ممنونم.
شکرت
هفت سین را با سلام بر شهدا تکمیل کردیم
هفتسین را با سلام بر شهدا تکمیل کردیم. 🍃🌸
هر چه امروز کشور ما دارد
و هرچه در آینده بدست بیاورد
به برکت خون این جوانان شهید است…
سال نو مبارک✨
به یاد شهید روحالله عجمیان
هنوزم که هنوزه
#هنوزم_که_هنوزه
هنوزم که هنوزه همه کارام رو میذارم روز اخر بعدش میبینم آب قطعه🤣
هنوزم که هنوزه نرفتم سمنو و سیر و سنجد بخرم😃
مهربانی بی منت
تاب و سرسره رو رها کرد. با سرعت رفت پشت درختای پارک و بعد از چند دقیقه این گل رو گرفت جلو صورتم…
مهربونی رو باید از بچهها یاد بگیریم…🌱🍀
آغوش ضریح
از زمانی که توی مهدیه نشستم و کتاب دعا را مقابلم گرفتم ندایی از درونم میگفت:” بعد از دعای ندبه برو امامزاده حسن” دعا که تمام شد نفهمیدم چطوری خودم را بین کوچهپسکوچهها به امامزاده رساندم.
حالم مثل همیشه نبود.
نیرویی مرا به سمت خودش میکشاند.
به امامزاده رسیدم. کفشم را طبق معمول توی کیسه گذاشتم و پردهی ورودی را کنار زدم.
تا پای راستم را داخل امامزاده گذاشتم. نسیم ملایمی صورتم را لمس کرد. همهی خادمان کناری ایستاده بودند.
برای اولینبار بود که این صحنه را میدیدم.
در ضریح مبارک باز شد. خادمان با پرهایی که به دست داشتند زوار را داخل یک صف مرتب کردند و قرار شد همه داخل ضریح برویم…
احساس کسی را داشتم که به مراد دلش رسیده است.
کولهبار سنگین غمی که تا آن لحظه به دوش کشیده بودم چشم بر هم زدنی سبک شده بود.
یکی به یکی زوار وارد ضریح شدند…
نوبت من رسید…
برای اولینبار در عمرم توانستم ضریح امام زاده حسن را از نزدیک زیارت کنم. اشک شوق میریختم و از اینکه سعادتی پیدا کرده بودم تا از نزدیک امامزاده را در آغوش بگیرم خوشحال بودم.
دوست نداشتم دل بکنم اما برای حاجت همهی خانواده دو رکعت نماز خواندم و با گلی که خادمان بهعنوان تبرکی دادند با ضریح وداع کردم.
آخر با قابی که از ضریح در ذهنم قاب کرده بودم راهی منزل شدم. من کجا و زیارت ضریح از نزدیک کجا؟
خدایا هنوز باورم نمیشود..
به نقل از مادرم
به قلم خودم
دنیا دوروزه
♡ ♡ ـבنیا בو روزه… ♡ 😉
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
#تولیدی
فرو الی النور
همهی زخمها توی ماه اسفند سر باز میکنه
حواست باشه توی پیچ خم زندگی گم نشی…
✼ ҉ ـ؋ـَرو الے النور ҉ ✼
27 اسـ؋ـنـב 1401
کلامی از خانم کاپوچینو
#تولیدی
بیکس و تنها
گاهی واقعا نمیدونم درد دلم رو به کی بگم…
از اطرافیان که نمیتونم به کسی چیزی بگم…
همسر هم همینطور…
بچهها هم که نباید باهاشون در اینباره حرفی زد…
تو این موقع میشینم جلوی آینه و خیره به صورت خانم کاپوچینو گریه میکنم…
دهنم حتی باز نمیشه که بد و بی راه هم بگم تا سبک بشم…
غم رو قورت میدم… اشک فقط سنگینی چشمام رو کم میکنه…
چون وقتی ناراحت میشم. از حالت چشمام پیدا میشه…
زندگی یه دروغه بزرگه…
خار تو گلومه اما باید یه عمر صبوری کنم… خیلی سخته… هیچ کس نمیتونه درک کنه…