کتاب برای زینب
برای زینب
بعد از مدت ها اولین کتابی که خواندم کتاب برای زینب بود. این روزها ترجیح میدهم نسخه الکترونیکی کتاب را مطالعه کنم. چون اغلب شامل تخفیف است و دسترسی راحت تری دارد. البته از حق نگذریم بوی ورق های کاغد، لمس کردن ورقهایش لذت دیگری دارد، اما برای من زیباست که توی گوشی همراهم خاطرات شهدا را بخوانم.
کتاب برای زینب کتابی ست که از خاطرات و زندگی کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم محمد لباسی (شهید خان طومان) برایمان میگوید. کتاب روان و قشنگ از جزئیات زندگی این شهید روایت میکند.
از همسری که با صبرش مقام بالایی برای همشرش رقم زد.
کتاب قشنگیست…
و من هم عاشق خاطرات شهدا…
و اشک هایی که روحم را جلا می دهد.
به قلم خودم 😄
👇 عکسی از شهید بلباسی در پیاده روی اربعین
انسان نباید خود را زندانی گذشته اش کند
انسان نباید خودرا زندانی گذشته اش کند…
گذشته فقط یک درس بود…
و توشه ای برای رسیدن به اینده ی بهتر…
پ ن: اینو همین الان دیدم.. جملش قشنگ بود
سریع اسکرین گرفتم و گذاشتمش اینجا
دقیقا حال منو توصیف میکنه…
22 شهریور
صبح تازه از خواب بیدار شده بودیم که بابام
از عمود ۱۷۵ تماس تصویری باهامون
صحبت کرد.. رسما این اولین پیاده روی
اربعین پدرم هستش.. تو اینچند سال تا
حالا برای پیاده روی مشرف نشده بودن…
البته احتمال میدم پطوری رزقش شد
امسال…. دیشب که داشت از عمود فک کنم
۲۷۵ شبکه افق روضه نریمانی رو از اونجا
پخش می کرد.. خیلی دلم گرفت…
الحق روضه ای خوند که به جونم چسبید…
اینم چون نفسش قطعا چون تو پیاده روی
هست و سوزناک تر میشه صداش…
خوش به سعادتشون…
۲۱ شهریور( پناه بی پناهان)
پارسال بود، دقیقا همین لحظه ها، همین شب..
من شدم دختر قوی ای که رو پای خودش وایساد
اره، سخت بود، سخت، پیر شدم اما دوسش
داشتم. میدونید چرا؟ چون قشنگ حس میکردم
خدا کنارم حضور داره، وقتی که دور بر ادم شلوغه
درگیر روزمره میشه و به این چیزا دقت نمیکنه…
اما اون زمان تنها داراییم خدا بود.. و دیدم که
چقدر پناه بی پناهاست..
طاقچه
یه دو هفته ای هست دوباره شروع کردم کتاب
خوندن،کتاب برای زینب و پدر عشق پسر و یه
رمان عاشقونه خوندم… البته نسخه الکترونیکی
از طریق طاقچه، هرچقدر کتاب بخونم باز تنها
کتابی که مجذوبم می کنه داستان
زندگی واقعیه… اینکه بفهمم اخرش چی میشه..
یا بشینم با شخصیت کتاب گریه کنم یا بخندم
برام لذت بخشه…
هنوزم کتاب چشم روشنی رو دست هیچ کتابی
که تا حالا خوندم نیومده…
میتونید برید داخل این صفحه و گزیدش رو
بخونید.
👇
اربعین کجایی؟
پدر و مادر و خواهر رفتن کربلا تا توی پیاده روی
اربعین شرکت کنند… یادش بخیر منم ۲بار رفتم…
واقعا سعادت می خواد رفتن…
من اگه مرد بودم.. هرطوری شده بود کاری می
کردم تا بتونم با زن و بچم برم اربعین کربلا.. 😉
من جاموندم.. شبیه کسی که هر چی دوید ولی
نرسید.. من جاموندم…
این کلیپ برای سال ۹۶…
همه عکسا و فیلمم به دلایلی پاک شد فقط
چندتایی مونده برام که اونم به لطف کوثرنت
دارمشون
۲۰ شهریور
۲۰ شهریور رو همدوست دارم و هم ازش متنفرم..
جالبه واقعا…. اینقدر رفتنبه گذشته و برگشتن
خوب نیست… اما برای من واقعا نشون
دهنده ی خیلی چیزاس..
اینکه کی کنارم بود… کی ادای خوبا رو درمیاورد..
هندل کردنشون خدایی خیلی سخت بود…
۴روز مهمونشون بودم… فقط ۴ روز…
سخته… اون روزا انقدر پیچیده و سخت بود که
الان که بهش فکر میکنم میگم واییی…
اخه چرا فقط ۴ روز؟؟؟
بهش فکر میکنم غمگین میشم…
هرکسی هم بود عمگین میشد…
چرا اخه؟؟؟
اینجاس که ادم میفهمه جز خدا کسی حمایتش
نمیکنه… خدا هرلحظه حواسش به بندش هست
سال گدشته همین روزا پشت سیستم بودم و
احتمالا داشتم کدرهگیری برای وام مسکن
میگرفتم… و همزمان تو دیوار دنبال اگهی(….)
مستقیم نمیتونم بهش اشاره کنم همون جای
خالی بخونیدش…
و خدا خواست و اوکی شد… فقط خدا میتونست
جورش کنه که کرد… اونم طوری که قشنگ کیف
کردم… هیچ وقت یادمنمیره…
با اولین قدم و نگاه به اطراف… چنان بغضی
وجودم رو گرفت…که قابل توصیف نیست…
یادم میاد با خودم و خدای خودم حرف میزدم…
گفتم به خودم نگران نباش خدا داره نگاه میکنه…
گوشیم رو روشن کردم و یه روضه حضرت علی
اکبر با صدای سلحشور گوش دادم و گریه کردم…
چقدر اون زمان حضرت علی اکبر کمکم کرد…
توسل به حضرت علی اکبر عالمی داره…
نمیدونم شام چی خوردم یادم نیست…
اما یادمه که کلی بسم الله و دعا و قران خوندم
و خوابیدم…
تجربه جالب اما در عین حال کمر شکن بود..
احتمالا اونجا ۱۰ سال به سنم اضافه شد…
غم زیاد کمر شکنه اونم یه غم نه… ۴ تا غم
همزمان. بعد از ۱سال سختی و یک دفعه ای
مواجه شدن با اون همه سختی
و حالا ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ من نشستم رو به روی
تلویزیون؛ پسرم علی داره کارتون میبینه.. دخترم
زینب خونه دوستش مشغول خاله بازیه… و
همسر هم سرکار…
هروقت یاده اون روز میوفتم بغض میاد تو قلب و
جون و صورتم…
گاهی یه حرف یه کلام یه کار ناخواسته…
یه عمر روح و جسم یکی رو عذاب میده…
احتمالا شروع کنم خاطراتمو از اول اول اول
بنویسم.. اول اول احتمالا از بچگی…
اما نمیدونم اینجا بنویسم یا جای دیگه…
خب باید یه جوری گمنام بمونم 😄
دوست دارمبنویسم تا هیچ وقت یادم نره…
۲۰ شهریور
۲۰ شهریور رو همدوست دارم و هم ازش متنفرم..
جالبه واقعا…. اینقدر رفتنبه گذشته و برگشتن
خوب نیست… اما برای من واقعا نشون دهند
ه ی خیلی چیزاس..
اینکه کی کنارم بود… کی ادای خوبا رو در
میاورد..
هندل کردنشون خدایی خیلی سخت بود…
۴روز مهمونشون بودم… فقط ۴ روز…
سخته… اون روزا انقدر پیچیده و سخت بود که
الان که بهش فکر میکنم میگم واییی…
اخه چرا فقط ۴ روز؟؟؟
بهش فکر میکنم غمگین میشم…
هرکسی هم بود عمگین میشد…
چرا اخه؟؟؟
اینجاس که ادم میفهمه جز خدا کسی حمایتش
نمیکنه… خدا هرلحظه حواسش به بندش هست
سال گدشته همین روزا پشت سیستم بودم و
احتمالا داشتم کدرهگیری برای وام مسکن
میگرفتم… و همزمان تو دیوار دنبال اگهی(….)
مستقیم نمیتونم بهش اشاره کنم همون جای
خالی بخونیدش…
و خدا خواست و اوکی شد… فقط خدا میتونست
جورش کنه که کرد… اونم طوری که قشنگ کیف
کردم… هیچ وقت یادمنمیره…
با اولین قدم و نگاه به اطراف… چنان بغضی
وجودم رو گرفت…که قابل توصیف نیست…
یادم میاد با خودم و خدای خودم حرف میزدم…
گفتممهتا نگران نباش خدا داره نگاه میکنه…
گوشیم رو روشن کردم و یه روضه حضرت علی
اکبر با صدای سلحشور گوش دادم و گریه کردم…
چقدر اون زمان حضرت علی اکبر کمکم کرد…
توسل به حضرت علی اکبر عالمی داره…
نمیدونم شام چی خوردم یادم نیست…
اما یادمه که کلی بسم الله و دعا و قران خوندم
و خوابیدم…
تجربه جالب اما در عین حال کمر شکن بود..
احتمالا اونجا ۱۰ سال به سنم اضافه شد…
غم زیاد کمر شکنه اونم یه غم نه… ۴ تا غم
همزمان. بعد از ۱سال سختی و یک دفعه ای
مواجه شدن با اون همه سختی
و حالا ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ من نشستم رو به روی
تلویزیون؛ پسرم علی داره کارتون میبینه.. دخترم
زینب خونه دوستش مشغول خاله بازیه… و
همسر هم سرکار…
هروقت یاده اون روز میوفتم بغض میاد تو قلب و
جون و صورتم…
گاهی یه حرف یه کلام یه کار ناخواسته…
یه عمر روح و جسم یکی رو عذاب میده…
احتمالا شروع کنم خاطراتمو از اول اول اول
بنویسم.. اول اول احتمالا از بچگی…
اما نمیدونم اینجا بنویسم یا جای دیگه…
خب باید یه جوری گمنام بمونم 😄
دوست دارمبنویسم تا هیچ وقت یادم نره…
ب
بنویسم اگر اینجا بزاره
حالا من بعد قرنی هی دلم میخواد بنویسم
اما اگه کوثربلاگ اجازه بده…
هی قطع و وصلی داره…
بعله اینطوریاس…
جامانده
مادر پدر خواهر دارن میرن کربلا…
خیلی حس بدی هست جاموندگی…
انگار از دنیا جاموندم…
و حالا من غریبانه… چه بیتابانه تنها گوشه ی خانه… ( مداحی مهدی رسولی)
خیلی عوض شدم
اره باید ادعا کنم که مهتا دیگه اون مهتای سابق
نیس…. ۲ساله که اون مهتا مرده…
سخته… این مهتا پوسفتش کنده شده تا به
اینجا رسیده…
نمیشه بعضی چیزا رو گفت…
سخته…
خیلی سخته…
کسی جز خدا محرم نیست…
دلم حتی برای مثلثی هم تنگ شده…
خدایا راضیم به رضات
۱۶ شهریور
سلام. امروز ۱۶ شهریور…
یه سر با بچه ها رفتیم خونه مادرم و کوفته
خوردیم 🤣 فضای سنگینی رو تحمل میکنم
امروز… شاید کسب جز خودم درک نکنه
قطعا هم کسی درک نخواهد کرد هیچ وقت…
جز خودم و سختی هایی که کشیدم…
راضیم… همین که خدا بهم نگاه کرد برام کافیه…
همین که جنگیدم و همه کسانی که اذیتم کردن
تو این مدت و تهدیدم میکردن… خودشون سنگ
روی یخ شدن… خدا قشنگ حواسش به همه
چی هست..
خدایا شکرت که خوشبختم…
خدایا شکرت که حالم خوبه…
دلتنگی دارم… خیلی… اما دلتنگی هم قشنگه…
۱۵ شهریور
سلام
جالبه.. ۱۵ شهریور…
سال گذشته حس خاصی داشتم نسبت به این شب…
شب سختی رو گذروندم…
خیلی سخت…
یهویی همه چی زیر و رو شد…
بدون چیزی می خواستم از نو شروع کنم…
اما حالا دوباره همه اون چیزایی رو که داشتم
دارم و از قبل بیشتر هم دارم…
خداروشکر…
خدابخواد همه چی رو ردیف میکنه حتی اگه
کسی رو جز خودش نداشته باشی…
راضیم به رضای خدا…
اون دنیا برام مهم تر از این دنیام بود…
پس خدایا شکرت…
کنار بچه هام خوشحالم… همین که اونا ارامش
دارن انگار منم دارم…
همه چی خواست خدا بود…
پس الانم شکرش میکنم…
خدا بهتر از همه ما حکمتمون رو میدونه…
اربعین نشد بریم کربلا…
چون شناسنامه بچه ها گمشده و تا المثنی بیاد
طول میکشه…
اما خداروشکر ثبت نام مدرسه دخترک اوکی شد
و از مهر کلاس اولی میشه
13شهریور
سلام
خب بگم که دیگه سرکار نمیرم…
نشستم خانومانه کنار بچه های قشنگم…
از این بابت خداروشکر میکنم…
خیلی طول کشید که همه چی سرو سامون بگیره…
خیلی تو این مسیر سختی کشیدم…
چیزهایی رو دیدم که روحم رو خراش داد…
اما هیچ وقت از رحمت الهی نا امید نشدم…
خدا تو این مدت کنارم بود…
من دوباره از نوع شروع کردم…
و این رومدیون لطف بی کران خدای عزیزم هستم…
و اهل بیت…
خدایا شکرت..
احتمالا روزمرگی شروع کنم….
و خاطرات این اخیر رو بازنشر کنم…
خدا بخواد میشه
به این باور رسیدم اگر خدا بخواد همه چی امکان پذیره…
مثلا من سال گذشته تو چه موقعیتی بودم الان تو چه موقعیتی…
فقط میتونم بگم خدایا شکرت که پناهم بودی و هستی…
اینمدت فقط تو هوامو داشتی خدا…
معجزه
معجزه رو دوباره به چشم دیدم
شروعی دوباره
۱۴۰۱/۴/۳۱
اومدم اما دیر
سلام میدونم دیر به دیر مینویسم براتون اما چاره چیه وقت ندارم زیاد. اگرم وقت پیدا بشه درحال خستگی در کردن تلف میشه… ۱۳ساعت کاری برای یه خانم زیاده قطعا..
اما لذت بخش و شیرینه…
انگیزس…
امیده…
نوری در تاریکیه…
دلم برا روزایی تنگ شده که راحت میومدم مینوشتم…
دغدغم چیزای دیگه بود…
الانم که دارم مینویسم. تو اسنپم امروز آف هستم و ۵ساعت میتونم کنار عزیزام باشم…
اقای شهید...
آقای شهید
جمعه بود، هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بودیم. به رسم عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم. زیرنویس شبکه سه چشمانم را میخ کوب صفحه کرد. سریع به خودم آمدم سیخ در جایم نشستم. کانال را تغییر دادم. اینبار دیگر رسما با خبر شهادت حاج قاسم رو به رو شدم. بی صدا و بدون حرکت خاصی سرم را با غم فراوان برگرداندم و به عکسش که روی دیوار بود، عمیق خیره شدم. ناباورانه یک قطره اشک از روی گونه هایم سر خورد و قلبم را از جایش کند یاد حرف چند روز قبلم افتادم. وقتی که درحال گردگیری عکس شهدا بودم؛ نگاهی به عکس حاج قاسم کردم و گفتم همه این قاب عکسها عکس شهدا هستن اما تنها کسی که هنوز شهید نشده حاج قاسم است. به یکباره قلبم تیر کشید گریه امانم را بریده بود، مثل پدر دوستش داشتم. برایم جز محالات بود که روزی جای خالیش را ببینم.
حتی پسرم هم دیگر وقتی رو به روی تلویزیون قرار می گرفت و مراسم عزاداری را می دید از ما تقلید می کرد و حالت گریه و ناراحتی را به خودش می گرفت و رو به من می کرد و میگفت:” مامان نگاه کن آقای شهید”
#آه_صبح
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی