قصهی پُر غصه
عادت دارم شب ها قبل خواب برای بچهها قصه بخوانم. امشب از اپلیکشن طاقچه کتاب بچههای عاشورا را دانلود کردم و برایشان خواندم. چقدر این کتاب همراه تصاویرش بچههارا جذب کرد. خیلی زیبا با زبانی روان شهادت حضرت علیاکبر را بیان کرد. برایم خیلی این قصه خواندن عجیب بود. اولینباری بود که هنگام قصهخواندن چشمانم بارید. علی نگاهی کرد و گفت: مامان چرا گریه میکنی؟ لبخندی زدم و اشکهایم را پاک کردم و دستی به سرش کشیدم و گفتم: آخه خیلی قصه قشنگیست. سری تکان داد و حرفم را تایید کرد. هردوتایشان مجذوب کتاب شده بودند. طوری که با اصرار قسمت دیگری از کتاب را که درباره شهادت حضرت قاسم بود برایشان خواندم. واقعا حس کردم اتاق کوچک بچهها برای دقایقی مجلس روضهای شد و چه زیبا امام حسین شب جمعه مارا حضرت علیاکبری کرد.
آخر هم از بچهها چند تا سوال پرسیدم و فهمیدم که قشنگ به قصه گوش دادند. امشب واقعا قصهی ما به سر رسید 😔
اخر سر هم صلواتی فرستادیم و عجیب به من و بچهها چسبید.
پ ن: نمایی از صفحات این کتاب