ولایتمداری و تولید ملی
#ولایت_مداری
#تولید_ملی
ولایت مداری حاجی در زندگی اجتماعی و نظامی ایشان محدود نمیشد و در زندگی شخصی هم نمود واقعی و عملی داشت. گوش به فرمان رهبر بودند هرآنچه حضرت آقا دستور میدادند عمل میکرد. به طورمثال از وقتی بحث حمایت از تولید ملی توسط حضرت آقا مطرح شد، ایشان دیگر کالاهای خارجی نمیخریدند و روی خریدهای ما هم حساس بودند. یک بار که من برای پسرم لباس خریدم ایشان همراه من نبود. به خانه که برگشت و لباس و نشان تجاری آن را دید با ناراحتی به من نشان داد و من متوجه شدم که لباس خارجی است. آن را تن پسرم نکردم و پس دادم. در خریدها اگر تولید ایرانی وجود داشت امکان نداشت که خارجی تهیه کند. این فقط، یک مصداق از ولایت مداری ایشان بود و مصادیق زیادی در این زمینه در زندگی ایشان موج میزد.
بر گرفته از کتاب «سردار مهربانی ها»
از مجموعه «یک بغل گلسرخ»
خاطرات #شهیدمدافع_حرم_ستار_اورنگ به روایت همسر
عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
بہ دل افتاده هواے حرم حضرٺ عشق
السلام اے پسر حیدر ڪرار حُسین
من همان رانده شده از در غیرم ارباب
نیسٺ غیر از تو مرا هیچ خریدار حُسین
دانلود جزوه مبادی العربیه4 سطح 2
دانلود جزوه مبادی العربیه4 سطح 2
بازنشرنشه
دانلود جزوه مبادی العربیه4 سطح 2
چکیده :
به مناسبت روز جهانی زن یادی کنیم از قهرمان جنبش سبز که با لباس زنانه در حال فرار بود
به مناسبت روز جهانی زن یادی کنیم از قهرمان جنبش سبز که با لباس زنانه در حال فرار بود
#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" #کتاب_اینک_شوکران
#عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
#چادر و روسری را از سر من کشیدند، یک لحظه#موتور_سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش…….
قسمت دوم….
#امام مثل خودمان بود؛ لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش. می فهمیدم حرفهایش را. به خیال خودم همه ی این کار ها را پنهانی می کردم؛ مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدرم فهمیده بود یک کارهایی می کنم. با خواهرم فریبا هم مدرسه ای بودم. فریبا می دید صبح که می آیم مدرسه، چند ساعت بعد جیم می شوم و با دوستانم می زنم بیرون. به پدرم گفته بود.
اما پدر به روی خودش نیا آورد. فقط می خواست از تهران دورم کند.
بفرستدم اهواز یا اراک، پیش فامیل ها. می گفتم: چه بهتر، آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحت تر به کارهایش می رسد،
اهواز هم همین طور. هر جا می فرستادنم بدتر بود. تازه، نمی دانستن چه کارهایی می کنم. هر جا خبری بود. من حاضر بودم. هیچ #تظاهراتی را از دست نمی دادم. با دوستانم#انتظامات می شدیم.
حتی نمی دانستن در تظاهرات شانزده آبان دنبالم کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتم. #شانزده_آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند.
#چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم. یک لحظه#موتور_سواری که از آنجا رد می شد، دستم را از آرنج گرفت و من کشید روی موتورش…
ادامه دارد…
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
دولت کنار بکشد ما معضل گرد و خاک خوزستان را حل میکنیم!
گروههای جهادی: دولت کنار بکشد ما معضل گرد و خاک خوزستان را حل میکنیم!
ما رزمندگان تا آخرین نفس پای انقلاب هستیم شما چطور
مبادا ضعف برخی مسئولان شما را ضعیف کند…
مبادا دنیازدگی برخی مدیران شما را از هواداری انقلاب دور کند…
ما رزمندگان تا آخرین نفس پای انقلاب هستیم شما چطور؟
دیروزروز علاقه مندی هایشخصی بوداما من به خاطر مشغله امروز این پست رو میزارم
سلام. 12 سالم بود که پدرم برای کامپیوترمون اینترنت وصل کرد از این اینترنت های گوشی که وقتی اینترنت رو به کامپیوتر وصل میکردی خط تلفن اشغال میشد . اوایل کلا سرچ میکردم فقط فکر میکردم اینترنت فقط برای سرچ هستش
در روز کلا چند تا مداحی سیو میکردم و تویه یه دفترچه مینوشتمشون وحفظشون میکردم و فرداش توی کلاسمون برای دوستام میخوندم اونا هم خیلی جذب میشدن حتی یک همکلاسی اهل تسنن هم داشتیم که اون هم همیشه مشتاق مداحی هایی بود
که من میخوندم مخصوصا برای حضرت عباس . از اون موقع به مادرم گفتم مامان من رو ثبت نام کن کلاس مداحی اما مادرم گفت خودت پولاتو جمع کن و برو ثبت نام کن.
من پولامو چمع کردم 15سالم شد و اون مقدار پول رو که باید برای ثبت نام اولیه میدادیم جمع کردم و اسمم رو توکلاس نوشتم من کوچیک ترین عضو کلاس بودم …. این اولین علاقه شخصی من شد و اولین مسیر برای عشق به اهل بیت طوریکه همکلاسی هام
هم علاقه مند بودن هروقت وقت اضافی گیر میاوردیم من براشون از اهل بیت میخوندم ….
ایام محرم تو کرج یه نمایش مذهبی برگزار میشه با مضمون شهادت امام حسین و یارانش یه روز که برای تماشا رفته بودیم وسالن خیلی شلوغ بوداون روز بهترین روز من بوداخه اولین بار بود که اونقدر امام حسین رو از ته دلم حس کردم . اونجا دعا کردم که خدا یه
کاریبکن من هم وارد این گروه بشم یبار هم که شده بازیگر نقش حضرت زینب رو محکم در اغوش بگیرم فرم بازیگریرو پرکردم ……
چندماهی گذشت اردیبهشت 90 بود تو راه بازگشت از باشگاه بودم پدرم باهام تماس گرفت و گفت ازفلان جا زنگ زدن که برم برای تست بازیگری تئاتر ….. اصلا باورم نشد…. خوشحال خوشحال بودم …
بالاخره برای تست بازیگری رفتم … 15 نفری مثل من برای تست اومده بودن 2تا از خانوما اسامی مارو نوشتن کارگردان هم اومدو شروع به تست گرفتن کرد . یه قسمتی از زبان حال حضرت زهرا و امام علی را بازی کردیم شعرش این بود:
هرچه کردم کنم یاری اما نشدبند اسارت از دست تو باز نشدریسمان دور دو بازوتومنشدم شرمنده روی تو…. خلاصه تست رو دادیم و قبول شدیم.. چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که این کار با همه کارهافرق داشت کاملا مذهبی بود برای همین پدرم اجازه داد
تا من به این گروه وارد بشم (گروه فرهنگی هنری دلشدگان کرج) این شددومین علاقه شخصی بنده … روزها میگذشت تا دوباره محرم شد . محرم سال 90 میشد اولین نماش یک بیابان بی کسی من یعنی اولین تجربه بازی تومحرم برای من…
انقدر که اون لحظات تجربه خوبی بود من از اون موقع فهمیدم که امام حسین واقعا چقدر بزرگه … سومین علاقه من امام حسینم بود….خداروشکر به خاطراین علاقه
و الان تمام زندگی من امام حسین هستش کسی که راه رو بهم نشون داد و باعث شد من خدارو بیشتر بشناسم …
ای مهربان تر از پدرومادرم حسین علیه السلام
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
گزارش سفیر
سلام خداقوت
به خاطر اینکه با لپ تاپ قبلیم نمیتونستم در کلاس های انلاین شرکت کنم مجبور شدم لپ تابم رو تعویض کنم
برای همین یک 2 هفته ای لپ تاپ نداشتم و فقط با تبلت به سامانه میومدم
برای همین کمی تاخیر درکارهایم به وجود اومد
این هم گزارش کار من
#گزارش_سفیر_کوثرنت سلام و خسته نباشید امروز در مورخ95/12/18 چهادشنبه کلاس اموزش اشنایی با شبکه کوثرنت و کوثربلاگ در پایه اول سطح دو مدرسه فاطمیه البرز برگزار گردید
#گزارش_سفیر_کوثرنت
سلام و خسته نباشید
امروز در مورخ95/12/18 چهادشنبه کلاس اموزش اشنایی با شبکه کوثرنت و کوثربلاگ در پایه اول سطح دو مدرسه فاطمیه البرز برگزار گردید .
درابتدا درباره شکبه کوثرنت توضیحاتی داده شد .
و درادامه درباره ی چگونگی بارگذاری مطالب و گذاشتن عکس به همراه متن و ویدیو اموزش داده شد ….
3- اموزش منشن کردن افراد روی مطالب ..
4-اموزش هشتگ گذاری
5-اموزش انتقال مطالب از کوثرنت به کوثر بلاگ
6-اموزش تغییر اواتار
7-اموزش تنظیم و ویرایش نمایه
8-اموزش ساخت گروه
9-اموزش ارسال دعوتنامه توسط مدیر گروه به سایر کاربران شبکه
10-اموزش عضویت درگروه هایی که مطالبشان فقط مخصوص گروه است و برای دیدن مطالب حتما باید عضو شد
11-اموزش ویرایش و دسته بندی مطالب
12-اموزش ایچاد وبلاگ
13-امورش بارگذاری مطلب در کوثربلاگ ودرج تصویر
14-اموزش نحوه گذاشتن قالب
15-وبقیه مطالب
#گزارش_سفیرکوثرنت سلام سری دوم نصب تابلو کوثربلاگ در حوزه فاطمیه استان البرز
#گزارش_سفیرکوثرنت
سلام سری دوم نصب تابلو کوثربلاگ در حوزه فاطمیه استان البرز
95/12/18
درد علی اکبرهایک لحظه بیشترطول نکشید
#درد علی اکبرهایک لحظه بیشترطول نکشید
اما #لیلاها یک عمر دردآن یک لحظه رامیکشند
لیلاها نه فراموششان شدنه دلشان رضاداد فراموششان شود
تانفس دارندآن رد #قناصه
و #سرب داغ رامرورخواهند کردند
اللهم فک کل اسیر
اللهم فک کل اسیر
کلاس تکونی امروز تو حوزه
سلام به دوستای کوثرنتی امروز کلاس تکونی داشتیم تو حوزمون
ظهر بعد از کلاس کلا کلاسو اب و جارو کردیم برای سال جدید
این هم عکس کلاس تمیزمون
لشکر25کربلا
#عاشقی
محنت
بسیار کشید
تا لب #دجله
به معشوقه رسید
نشد از روی #گلاب اش سیراب!
که #فلک دسته گلی داد به آب…..
#ایرج_میرزا
#لشکر25کربلا
عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" کتاب اینک شوکران
عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
مادرم از #چادر خوشش نمی آمد.
هر روز #چادرم را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم . خانواده ام ازسیاسی شدن خوششان نمی آمد…….
قسمت اول…….
هر چه یک#دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت،هر جا می خواست می رفت و هر کاری می خواست می کرد
می ماند یک #آرزو ؛ این که سینی بامیه ی متری بگذارد روی سرش و برود بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند .
آخر یک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت: توی خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. پدر همیشه هوای ما رو داشت، لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود.
ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر ؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد؛ فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه #آزادی به یک اندازه بود.
پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید ولی سالم زندگی کنید.
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای 5657 هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزه ها که می شنوم و می بینم یعنی چه
از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار.
دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه های که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدشان می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها.
به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های دکتر_شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم #حجاب داشته باشم.
مادرم از#چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم زیارت چادر بدوزد.
هر روز #چادرم را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روش. از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی که بر می گشتم. آن سال ها چادر یک #موضوع_سیاسی بود.
خانواده ام ازسیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت: من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را. اما من انقلابی شده بودم و می دانستم این #رژیم باید برود.
در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم. سرایدار هم کمک مان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش…
.
ادامه دارد……
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
داستان حجره پریا قسمت اول نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
«داستان: حجره پریا»
فصل اول
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#حجره_پریا 1
پریا: داداشی بیداری؟
مرتضی: سلام. جانم!
پریا: سلام. خوبی؟ چه خبر؟
مرتضی: ممنون. بد نیستم. شما چه خبر؟
پریا: سلامتی شما. ببخشید دیر وقت پیام دادم… میخوام باهات حرف بزنم!
مرتضی: جانم آبجی!
پریا: نمیخوای لالا کنی؟
مرتضی: دیگه حالا… خوابم جای خود… به زور بچه ها را خوابونده بودیم… بگو… جونم؟
پریا: داداشی من نمیتونم اینجا بمونم؟
مرتضی: کجا؟ پیش مامان؟!
پریا: نه بابا!
مرتضی: پیش بابا؟! نگو با بابا بحثت شده!
پریا: نههههه… میذاری حرف بزنم حالا یا نه؟
مرتضی: خب بفرما!
پریا: پنجشنبه… ینی پس فردا دفاع دارم اما احساس خوبی ندارم.
مرتضی: دفاع که احساس نمیخواد… برو یه ربع بیست دقیقه پایان نامت دفاع کن و یه نمره ای بگیر و بیا دیگه! ینی چی احساس خوبی ندارم؟
پریا: مشکلم اینه که احساس پوچی میکنم… وقتی یادم میاد که با چه زحمتی بابا و مامان را راضی کردم که دیگه ارشد نخونم و برم حوزه… اما الان بعد از پنج سال که درس حوزه خوندم و دو روز دیگه دفاع دارم، احساس میکنم چیز زیادی دستمو نگرفته… من معدل نوزده رشته کارشناسی هوافضا بودم و با هزار دل امید پاشدم اومدم طلبه شدم اما احساس میکنم …. احساس نمیکنم باختما… ولی خیلی احساس برنده شدن هم نمیکنم…
مرتضی: میشه واضحتر بگی به چی فکر میکنی؟! چطور شده حالا یهویی یادت افتاده که پنج سال خیلی برات فایده نداشته؟!
پریا: یهویی یادم نیفتاده… من در طول این پنج سال، خیلی بیشتر از چیزی که بودم انرژی و احساس خرج دادم که ناامید نشم… نمیخواستم کم بیارم… من اگر این پنج سال را رفته بودم دانشگاهم را ادامه داده بودم، الان دکترای هوافضا را هم گرفته بودم… اما اصلا پشیمون نیستم که طلبه شدم… مشکلم اینه که حوزه، اونی که فکر میکردم بهم نداد! میگیری چی میگم؟
مرتضی: خب طبیعیه! تو تازه داری سطح دو را میگیری! انتظار داری بعد از پنج سال ابتدایی، بشی مجتهده امین؟!
پریا: نه… منطقی هم نیست… اما خیلی باحال هم نیست که از هر علم و درسی، یه ذره مزمزه بکنیم و فکر کنیم الان خیلی چیز بلدیم!
مرتضی: ما هم یه کم همینطور هستیم… اما نه به شدت حوزه شماها… ما یه کم درسامون تخصصی تر دنبال میشه اما ته تهش که فکر میکنم، ما هم یه کم در بعضی زمینه ها همین احساس بهمون دست میده… وگرنه مثلا کسی با خوندن یه واحد درس منطق پایه دو که به غرض منطق نمیرسه… غرض منطق، اینه که یاد بگیری چطوری فکر کنی و چطوری گولت نزنن! با اینکه خداوکیلی ما در منطق پایه دو فقط اصطلاحات یاد گرفتیم و تموم! یا مثلا با یه درس بلاغت پایه سه که کسی بلیغ نمیشه!
پریا: داداشی میترسم! وقتی فکرش میکنم که چقدر بی سوادم با اینکه معدل پایه پنجم شده 20 خیلی میترسم… داداشی باورت میشه من فلسفه و یا مثلا شاخ ترین درسمون که حلقات شهید صدر بود را شدم 20 ؟! با اینکه حتی متن عربیش هم خیلی قشنگ بلد نیستم بخونم اما نمیدونم چطوری گرفتم 20 ؟! وای نبودی ببینی یکی از بچه ها که شده بود 19 و از نمره من خبر نداشت، چه افه ای میذاشت؟! فکر میکرد الان شده دختر شهید صدر؟! اصلا یه وضعی بود که نگو!
مرتضی: دخترین دیگه! توقعی بیشتر از همین ازتون نیست!
پریا: وا … داداشی… دیگه قرار نشد لوس بشیا… اینا را نگفتم که فورا بزنی تو چشمون!
مرتضی: باشه.. ببخشید… شوخی کردم…
پریا: حالا چیکار کنم مرتضی؟!
مرتضی: حشالا ولش کن اینارو… یه سوال!
پریا: جانم!
مرتضی: از این پنج سال چی یاد گرفتی؟ مهم ترین چیزی که یادت دادن یا خودت یاد گرفتی چیه؟!
پریا: راستشو بخوای واقعا من فقط یه چیز یاد گرفتم توی کل این پنج سال… اونم اینه که «هیچی بلد نیستم و هیچی نمیدونم»!
مرتضی: خب اینکه خیلی عالیه! این ینی تازه اول دانش و بیداری! جالبه بدونی که ملاصدرا و ابن سینا در اواخر عمرشون به این چیزی که تو گفتی پی بردند! ینی تازه بعد از یه عمر میگفتند ما هیچی بلد نیستیم! ینی حوزه خواهران اینقدر موفق بوده که تونسته شما را بعد از پنج سال، به نقطه ای برسونه که ملاصدرا و ابن سینا بعد از پنجاه شصت سال به این نتیجه رسیدند! کلا بهتون تبریک میگم!
پریا: مرتضی من دارم جدی حرف میزنم اونوقت تو داری تیکه میندازی؟! اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم.بای
مرتضی: کجا حالا؟! نصف شبی فورا قهر میکنی! حالا برو سطح دو دفاع کن تا بعدش یه فکری میکنیم. راستی موضوعت چی بود؟!
پریا: بررسی عوامل خودشیفتگی مردا مخصوصا آخوندای جوون! خوبه حالا؟!
مرتضی: تف سربالاست… چاقو دسته خودشو نمیبره! حالا جدی گفتم… موضوعت چی بود؟ یادم رفته…
پریا: «بررسی آسیب های اعتقادی آتئیست ها در فضای مجازی ایران!»
بوسه بر شش گوشه ات بهتر به دردم میخورد
اقاجانم…
بیخیال نسخه های بی دوای این و ان
بوسه بر شش گوشه ات بهتر به دردم میخورد
بحث گفت و گو: ضرورت حضور طلاب در فضای مجازی
سلام خسته نباشید
امروز در مورخ ٩٥/١١/١٥ با طلاب یک نشستی داشتیم
بحث گفت و گو: ضرورت حضور طلاب در فضای مجازی
١٤ نفر به مدت ٣٠ دقیقه