قسمت اول روایت خاطرات همایش یزد
سلام به همه طرفداران خانم کاپوچینو😃
من برگشتم با روایتهایی از سفر یزد و همایش فعالان فضای مجازی و اختتامیه همایش سبک زندگی دینی به روایت زن مسلمان یا همون #روایت_زن_مسلمان
1️⃣ قسمت اول
بعد از اینکه داوران همایش اسامی برگزیدگان را تحویلم دادند شروع کردم تکتک به همه زنگ زدم. کلمات تکراری میگفتم و آنها همه بدون شک میگفتند واقعا؟؟؟ 😄 من فقط باید 100بار قسم و ایه میخوردم که بله برگزیده شدید😄
خلاصه مهتایی که در عمرش زیاد اهل تلفن کردن و مکالمه صوتی نبود در آن روز از صبح تا شب گوشی دستش بود و با برگزیدگان تماس میگرفت. اصلا خودم هم هنوز مات و مبهوت ماندم که چطور این همه در یک روز حرف زدم🤣
خلاصه بعد از امدن و نیامدن عدهای و بعد از کلی اسم دادن و اسم خط خوردن راهی یزد شدیم.
چند لقمه نان و پنیر درست کردم و فلاکس چای همبرداشتیم و زدیم به جاده. توی ماشین صبحانه را زدیم بر بدن و از گرمای هوا لذت بردیم😄 دست همسرم درد نکند که تا یزد کولر ماشین را روشن گذاشت و نذاشت که اب پز بشویم🤣 همینطور که از تصویر مشخص است جاده بی آب و علف بود. هرچی کامیون و تریلی بود جاده را پر کرده بود.
عوارضی قم ایستادیم تا همسرم چرتی بزند. من هم با بچهها پیاده شدم و رفتیم یک کاپوچینو خوردیم تا خواب از سرمان بپرد.
هر 10 کیلومتری که میرفتیم همسرم از جادهی بد اصفهان به یزد مینالید🤣
خلاصه مسیر اصفهان به یزد را با صدای گویندگان رادیو گذراندیم.
چشمم به امپر بنزین بود که به همسرم گفتم: بنزین نمیزنی؟؟ او هم که مدام از پمپ بنزین ها میگذشت گفت:"نه میبینی که چقدر پمپ بنزین هست توی جاده” خلاصه تا 75کیلومتری یزد رفتیم که دیگر بنزینی نداشتیم😄 شروع کردم صلوات فرستادن و قران خواندن. دیگر کولر هم خاموش شد و ما پختیم🤣
حالا ترافیک هم به گرما اضافه شد…
کارد میزدی صدای شوهرم در نمیامد🤣
بالاخره با پرس و جو به پمپ بنزین رسیدیم و باک ماشین را پر کردیم. توی پمپ بنزین بودم که اقای نقیب تماس گرفت. امار تعداد مهمانهارا برای نهار میخواست. به نرجس زنگ زدم و تعداد را به اقای نقیب اعلام کردم. طفلی پسر نرجس گرسنه بود. تا رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم پذیرش….
قسمت دوم رو کی بذارم بچهها؟😄
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد