روایتهای خانم کاپوچینو از همایش یزد قسمت دوم
روایتهای خانم کاپوچینو از همایش یزد
2️⃣ قسمت دوم
رفتم به سمت پذیرش کاروانسرا، یک اقای اخمو نشسته بود و تا مرا دید بلند شد. خودم را معرفی کردم و فرم را فرم کردم. در این حین کلید پارکینگ را هم گرفتم و همسرم ماشین را پارک کرد. مدارک را دادیم و راهی اتاق شماره 207 شدیم.
تا رسیدیم نرجس زنگ زد. پسرش گرسنه بود. سریع به اقای نقیب زنگ زدم و جویای غذا شدم. گفت نزدیک است.
لباسهایمان را عوض کردیم. کولر آبی را که جواب گرما را نمیداد روشن کردیم.
به اقای نقیب زنگ زدم و بعد از 5دقیقه همسرم را فرستادم تا نهار را تحویل بگیرد.
سریع زنگ زدم به نرجس تا همسرش را بفرستد و غذایشان را تحویل بدهم.
سفرهای دمه دستی انداختم و نشستیم تا غذا بخوریم اما از قاشق خبری نبود. زینب را فرستادم تا از خدمه برایمان قاشق بگیرد که گفت به رستوران برویم و انجا غذا را میل کنیم. اما همه لباسهایمان را عوض کرده بودیم و از گرما نای اینکه بلند شویم و به رستوران برویم را نداشتیم. زرشکپلو و نوشابه فانتا را همانطور با دست خوردیم🤣 سریع گوشی را برداشتم و به نرجس پیامک دادم:"غذا قاشق نداشت"😄 احساس مادری را داشتم که باید به همه بچههایش رسیدگی کند و سر ساعت غذا دهانشان بگذارد.
بعد از غذا بلند شدم عکس گرفتم از اتاق تا بعد برگشت سفرنامهام ناقص نماند. به نرجس پیام دادم که عصر میخواهیم برویم بیرون و یه گشتی بزنیم.بعد 1ساعت جواب منفی داد و با ما نیامدند😄 البته به خاطر پسرش که خواب بود😅
همینجا اعلاممیکنم که نرجس حیف شد با ما نیومدی🤣 قدر لحظاتی که من کنارت بودم رو ندونستی🤣🤣
خلاصه فقط علی توانست بخوابد ما همگی از گرما نتوانستیم پلک روی هم بگذاریم. من که همش گوشی دستم بود و داشتم با کسانی که توی راه بودند حرف میزدم و برنامه هارا ردیف میکردم.
سین برنامه را برای شرکتکنندگان فرستادم و امار تعداد شام هم به اقای نقیب ارسال کردم. لباسهارا داخل کمد آویزان کردم و بقیهاش را اتو کشیدم.
کمی توی اتاق بچهها با زینب مهمانبازی کردم تا حوصلهاش سر نرود. کمی هم برایتان از اتاق فیلم گرفتم که در پست بعدی میگذارم🤣 حتی تلویزیون را هن برای همسرم کانال یابی کردم تا حوصلهاش سر نرود. انقدر خسته بود که چیزی نمیگفت.
ساعت 6 بلند شدیم و کمکم لباس پوشیدیم. کمی در محوطه از بچهها عکس گرفتم و بدون ماشین راهی شدیم…
قسمت سوم رو کی بذارم؟😄 اگر خیلی با جزئیات مینویسم بگید که خلاصه ترش کنم. عکس گرفتم از اتاقها که نشونتون بدم.جای همتون خالی بود.
یه خورده هل هولکی نوشتم. شاید جمله بندی خوب نباشه😄 به بزرگی خودتون ببخشید.
#به_قلم_خودم
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
#روایت_زن_مسلمان