طاقچه
یه دو هفته ای هست دوباره شروع کردم کتاب
خوندن،کتاب برای زینب و پدر عشق پسر و یه
رمان عاشقونه خوندم… البته نسخه الکترونیکی
از طریق طاقچه، هرچقدر کتاب بخونم باز تنها
کتابی که مجذوبم می کنه داستان
زندگی واقعیه… اینکه بفهمم اخرش چی میشه..
یا بشینم با شخصیت کتاب گریه کنم یا بخندم
برام لذت بخشه…
هنوزم کتاب چشم روشنی رو دست هیچ کتابی
که تا حالا خوندم نیومده…
میتونید برید داخل این صفحه و گزیدش رو
بخونید.
👇
اربعین کجایی؟
پدر و مادر و خواهر رفتن کربلا تا توی پیاده روی
اربعین شرکت کنند… یادش بخیر منم ۲بار رفتم…
واقعا سعادت می خواد رفتن…
من اگه مرد بودم.. هرطوری شده بود کاری می
کردم تا بتونم با زن و بچم برم اربعین کربلا.. 😉
من جاموندم.. شبیه کسی که هر چی دوید ولی
نرسید.. من جاموندم…
این کلیپ برای سال ۹۶…
همه عکسا و فیلمم به دلایلی پاک شد فقط
چندتایی مونده برام که اونم به لطف کوثرنت
دارمشون
۲۰ شهریور
۲۰ شهریور رو همدوست دارم و هم ازش متنفرم..
جالبه واقعا…. اینقدر رفتنبه گذشته و برگشتن
خوب نیست… اما برای من واقعا نشون
دهنده ی خیلی چیزاس..
اینکه کی کنارم بود… کی ادای خوبا رو درمیاورد..
هندل کردنشون خدایی خیلی سخت بود…
۴روز مهمونشون بودم… فقط ۴ روز…
سخته… اون روزا انقدر پیچیده و سخت بود که
الان که بهش فکر میکنم میگم واییی…
اخه چرا فقط ۴ روز؟؟؟
بهش فکر میکنم غمگین میشم…
هرکسی هم بود عمگین میشد…
چرا اخه؟؟؟
اینجاس که ادم میفهمه جز خدا کسی حمایتش
نمیکنه… خدا هرلحظه حواسش به بندش هست
سال گدشته همین روزا پشت سیستم بودم و
احتمالا داشتم کدرهگیری برای وام مسکن
میگرفتم… و همزمان تو دیوار دنبال اگهی(….)
مستقیم نمیتونم بهش اشاره کنم همون جای
خالی بخونیدش…
و خدا خواست و اوکی شد… فقط خدا میتونست
جورش کنه که کرد… اونم طوری که قشنگ کیف
کردم… هیچ وقت یادمنمیره…
با اولین قدم و نگاه به اطراف… چنان بغضی
وجودم رو گرفت…که قابل توصیف نیست…
یادم میاد با خودم و خدای خودم حرف میزدم…
گفتم به خودم نگران نباش خدا داره نگاه میکنه…
گوشیم رو روشن کردم و یه روضه حضرت علی
اکبر با صدای سلحشور گوش دادم و گریه کردم…
چقدر اون زمان حضرت علی اکبر کمکم کرد…
توسل به حضرت علی اکبر عالمی داره…
نمیدونم شام چی خوردم یادم نیست…
اما یادمه که کلی بسم الله و دعا و قران خوندم
و خوابیدم…
تجربه جالب اما در عین حال کمر شکن بود..
احتمالا اونجا ۱۰ سال به سنم اضافه شد…
غم زیاد کمر شکنه اونم یه غم نه… ۴ تا غم
همزمان. بعد از ۱سال سختی و یک دفعه ای
مواجه شدن با اون همه سختی
و حالا ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ من نشستم رو به روی
تلویزیون؛ پسرم علی داره کارتون میبینه.. دخترم
زینب خونه دوستش مشغول خاله بازیه… و
همسر هم سرکار…
هروقت یاده اون روز میوفتم بغض میاد تو قلب و
جون و صورتم…
گاهی یه حرف یه کلام یه کار ناخواسته…
یه عمر روح و جسم یکی رو عذاب میده…
احتمالا شروع کنم خاطراتمو از اول اول اول
بنویسم.. اول اول احتمالا از بچگی…
اما نمیدونم اینجا بنویسم یا جای دیگه…
خب باید یه جوری گمنام بمونم 😄
دوست دارمبنویسم تا هیچ وقت یادم نره…
۲۰ شهریور
۲۰ شهریور رو همدوست دارم و هم ازش متنفرم..
جالبه واقعا…. اینقدر رفتنبه گذشته و برگشتن
خوب نیست… اما برای من واقعا نشون دهند
ه ی خیلی چیزاس..
اینکه کی کنارم بود… کی ادای خوبا رو در
میاورد..
هندل کردنشون خدایی خیلی سخت بود…
۴روز مهمونشون بودم… فقط ۴ روز…
سخته… اون روزا انقدر پیچیده و سخت بود که
الان که بهش فکر میکنم میگم واییی…
اخه چرا فقط ۴ روز؟؟؟
بهش فکر میکنم غمگین میشم…
هرکسی هم بود عمگین میشد…
چرا اخه؟؟؟
اینجاس که ادم میفهمه جز خدا کسی حمایتش
نمیکنه… خدا هرلحظه حواسش به بندش هست
سال گدشته همین روزا پشت سیستم بودم و
احتمالا داشتم کدرهگیری برای وام مسکن
میگرفتم… و همزمان تو دیوار دنبال اگهی(….)
مستقیم نمیتونم بهش اشاره کنم همون جای
خالی بخونیدش…
و خدا خواست و اوکی شد… فقط خدا میتونست
جورش کنه که کرد… اونم طوری که قشنگ کیف
کردم… هیچ وقت یادمنمیره…
با اولین قدم و نگاه به اطراف… چنان بغضی
وجودم رو گرفت…که قابل توصیف نیست…
یادم میاد با خودم و خدای خودم حرف میزدم…
گفتممهتا نگران نباش خدا داره نگاه میکنه…
گوشیم رو روشن کردم و یه روضه حضرت علی
اکبر با صدای سلحشور گوش دادم و گریه کردم…
چقدر اون زمان حضرت علی اکبر کمکم کرد…
توسل به حضرت علی اکبر عالمی داره…
نمیدونم شام چی خوردم یادم نیست…
اما یادمه که کلی بسم الله و دعا و قران خوندم
و خوابیدم…
تجربه جالب اما در عین حال کمر شکن بود..
احتمالا اونجا ۱۰ سال به سنم اضافه شد…
غم زیاد کمر شکنه اونم یه غم نه… ۴ تا غم
همزمان. بعد از ۱سال سختی و یک دفعه ای
مواجه شدن با اون همه سختی
و حالا ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ من نشستم رو به روی
تلویزیون؛ پسرم علی داره کارتون میبینه.. دخترم
زینب خونه دوستش مشغول خاله بازیه… و
همسر هم سرکار…
هروقت یاده اون روز میوفتم بغض میاد تو قلب و
جون و صورتم…
گاهی یه حرف یه کلام یه کار ناخواسته…
یه عمر روح و جسم یکی رو عذاب میده…
احتمالا شروع کنم خاطراتمو از اول اول اول
بنویسم.. اول اول احتمالا از بچگی…
اما نمیدونم اینجا بنویسم یا جای دیگه…
خب باید یه جوری گمنام بمونم 😄
دوست دارمبنویسم تا هیچ وقت یادم نره…
ب
بنویسم اگر اینجا بزاره
حالا من بعد قرنی هی دلم میخواد بنویسم
اما اگه کوثربلاگ اجازه بده…
هی قطع و وصلی داره…
بعله اینطوریاس…
جامانده
مادر پدر خواهر دارن میرن کربلا…
خیلی حس بدی هست جاموندگی…
انگار از دنیا جاموندم…
و حالا من غریبانه… چه بیتابانه تنها گوشه ی خانه… ( مداحی مهدی رسولی)
خیلی عوض شدم
اره باید ادعا کنم که مهتا دیگه اون مهتای سابق
نیس…. ۲ساله که اون مهتا مرده…
سخته… این مهتا پوسفتش کنده شده تا به
اینجا رسیده…
نمیشه بعضی چیزا رو گفت…
سخته…
خیلی سخته…
کسی جز خدا محرم نیست…
دلم حتی برای مثلثی هم تنگ شده…
خدایا راضیم به رضات
۱۶ شهریور
سلام. امروز ۱۶ شهریور…
یه سر با بچه ها رفتیم خونه مادرم و کوفته
خوردیم 🤣 فضای سنگینی رو تحمل میکنم
امروز… شاید کسب جز خودم درک نکنه
قطعا هم کسی درک نخواهد کرد هیچ وقت…
جز خودم و سختی هایی که کشیدم…
راضیم… همین که خدا بهم نگاه کرد برام کافیه…
همین که جنگیدم و همه کسانی که اذیتم کردن
تو این مدت و تهدیدم میکردن… خودشون سنگ
روی یخ شدن… خدا قشنگ حواسش به همه
چی هست..
خدایا شکرت که خوشبختم…
خدایا شکرت که حالم خوبه…
دلتنگی دارم… خیلی… اما دلتنگی هم قشنگه…
۱۵ شهریور
سلام
جالبه.. ۱۵ شهریور…
سال گذشته حس خاصی داشتم نسبت به این شب…
شب سختی رو گذروندم…
خیلی سخت…
یهویی همه چی زیر و رو شد…
بدون چیزی می خواستم از نو شروع کنم…
اما حالا دوباره همه اون چیزایی رو که داشتم
دارم و از قبل بیشتر هم دارم…
خداروشکر…
خدابخواد همه چی رو ردیف میکنه حتی اگه
کسی رو جز خودش نداشته باشی…
راضیم به رضای خدا…
اون دنیا برام مهم تر از این دنیام بود…
پس خدایا شکرت…
کنار بچه هام خوشحالم… همین که اونا ارامش
دارن انگار منم دارم…
همه چی خواست خدا بود…
پس الانم شکرش میکنم…
خدا بهتر از همه ما حکمتمون رو میدونه…
اربعین نشد بریم کربلا…
چون شناسنامه بچه ها گمشده و تا المثنی بیاد
طول میکشه…
اما خداروشکر ثبت نام مدرسه دخترک اوکی شد
و از مهر کلاس اولی میشه
13شهریور
سلام
خب بگم که دیگه سرکار نمیرم…
نشستم خانومانه کنار بچه های قشنگم…
از این بابت خداروشکر میکنم…
خیلی طول کشید که همه چی سرو سامون بگیره…
خیلی تو این مسیر سختی کشیدم…
چیزهایی رو دیدم که روحم رو خراش داد…
اما هیچ وقت از رحمت الهی نا امید نشدم…
خدا تو این مدت کنارم بود…
من دوباره از نوع شروع کردم…
و این رومدیون لطف بی کران خدای عزیزم هستم…
و اهل بیت…
خدایا شکرت..
احتمالا روزمرگی شروع کنم….
و خاطرات این اخیر رو بازنشر کنم…
خدا بخواد میشه
به این باور رسیدم اگر خدا بخواد همه چی امکان پذیره…
مثلا من سال گذشته تو چه موقعیتی بودم الان تو چه موقعیتی…
فقط میتونم بگم خدایا شکرت که پناهم بودی و هستی…
اینمدت فقط تو هوامو داشتی خدا…
معجزه
معجزه رو دوباره به چشم دیدم
شروعی دوباره
۱۴۰۱/۴/۳۱
اومدم اما دیر
سلام میدونم دیر به دیر مینویسم براتون اما چاره چیه وقت ندارم زیاد. اگرم وقت پیدا بشه درحال خستگی در کردن تلف میشه… ۱۳ساعت کاری برای یه خانم زیاده قطعا..
اما لذت بخش و شیرینه…
انگیزس…
امیده…
نوری در تاریکیه…
دلم برا روزایی تنگ شده که راحت میومدم مینوشتم…
دغدغم چیزای دیگه بود…
الانم که دارم مینویسم. تو اسنپم امروز آف هستم و ۵ساعت میتونم کنار عزیزام باشم…
اقای شهید...
آقای شهید
جمعه بود، هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بودیم. به رسم عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم. زیرنویس شبکه سه چشمانم را میخ کوب صفحه کرد. سریع به خودم آمدم سیخ در جایم نشستم. کانال را تغییر دادم. اینبار دیگر رسما با خبر شهادت حاج قاسم رو به رو شدم. بی صدا و بدون حرکت خاصی سرم را با غم فراوان برگرداندم و به عکسش که روی دیوار بود، عمیق خیره شدم. ناباورانه یک قطره اشک از روی گونه هایم سر خورد و قلبم را از جایش کند یاد حرف چند روز قبلم افتادم. وقتی که درحال گردگیری عکس شهدا بودم؛ نگاهی به عکس حاج قاسم کردم و گفتم همه این قاب عکسها عکس شهدا هستن اما تنها کسی که هنوز شهید نشده حاج قاسم است. به یکباره قلبم تیر کشید گریه امانم را بریده بود، مثل پدر دوستش داشتم. برایم جز محالات بود که روزی جای خالیش را ببینم.
حتی پسرم هم دیگر وقتی رو به روی تلویزیون قرار می گرفت و مراسم عزاداری را می دید از ما تقلید می کرد و حالت گریه و ناراحتی را به خودش می گرفت و رو به من می کرد و میگفت:” مامان نگاه کن آقای شهید”
#آه_صبح
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی
تموم
همه چیز تموم….
اینجا بنویسم تا یادم نره…
۱۴۰۰/۹/۲۳
هوای ابری
هوای ابری قشنگه ها.. اما یاداور دلتنگی میشه برا من …
البته اینم بگم انرژی منفی رو دیگه دور میکنم از خودم. هرچیزی که اذیتم کنه به راحتی میذارمش کنار… انقدر کیف میده که خدا میدونه…
حتی ادمای اطرافمو…
جدید
کارم رو عوض کردم. دو شغله شدم البته… هیچ وقت فکر نمیکردم ۷تا۱۲ شب درحال کار کردن باشم…
زندگی جالبه ها…
به یه دوشغله یارانه بگیر چی میگن؟ :) مفسد فی الارض؟ ??
هدیه رهبری
هفت مرداد، همان روزی که بعد از مدتها دستانم تمایل به نوشتن کردند و انگشتان بی رمقم روی کیبور سر خورد و برای دقایقی احساسم را روانه ی دنیای اطرافم کرد. برای منی که با هیچ احد الناسی دردودل نمیکنم، سخن گفتن و یا نوشتن از احساسم سخت بود. دلیلش هم این بود که گویی آقا مقابلم نشسته است. سختی رفتار ما درونگرا ها همین است؛ تا با جان و دل طرف مقابلمان را نشناسیم، از خودمان که هیچ، از مسائل ساده هم عبور میکنیم و دل به همان سکوت لذتبخشمان میدهیم.
برای بار اول بود جز خدا و اهل بیت کسی را مرحم دلم دانستم و برایش نوشتم.
اولین کلمهای که توانستم تایپ کنم همین بود:"سلام آقا” اشک گولهگوله روی صورتم میچکید، چشمانم صفحه مانیتور را تار میدید، در یک عالم دیگر بودم، میدانستم قطعا خودش به خاطر مشغلهاش نامهام را نمیخواند اما آن لحظه اورا مقابلم میدیدم و هیچ چیز قانع کنندهای نمیتوانست از اشتیاق من برای نوشتن کم کند.
برایشم نوشتم. از همهی لحظههای سختی که تا مغز استخوانم رسیده بود برایش گفتم. صدای هقهق کردنم هم دیگر مانع از تایپ کردنم نمیشد. همهی حرفهایی را که طی یکسال به عزیزترینهایم هم نگفته بودم برایش نوشتم.حس میکردم صدای درونم را میشنود و من هرچه بنویسم خودش قبلا فهمیده و میداند.
درخواست کردم انگشتر تبرکی برایم بفرستد که مرحم دلم شود. مرحم روزهای دلتنگیام شود.. مرحم زخمم شود تا همه چیز را درست کند تا با آمدنش رونق به زندگیام دهد…
و او هم درست زمانی جواب نامهام را داد که واقعا نیاز داشتم از سمت کسی چیزی بگیرم که مرا دوباره سرپا کند. و آقا هم برایم مرحم فرستاد.
به قلم سیده مهتا میراحمدی
1400/8/7
پ ن: سلام به دوستای عزیزم. شکر خدا قسمنثت من هم شد که از رهبری هدیه با ارزشی بگیرم.
#به_قلم_خودم
#نامه_به_رهبری
#هدیه_رهبری
#مه_دخت
#عکس_تولیدی
اشپزی
هیچ وقت فکرشو نمیکردم دیگه نتونم برم سر اجاق گاز و یه برنج معمولی بار کنم… یا حتی دیگه نتونم یه پیاز رو خلالی کنم و بریزم توی ماهیتابه و با مرغ سرخش کنم .
هیچ وقت فکرشو نمیکردم آشپزی یه روزی برام مثل جون کندن بشه…
اره اشپزی انگیزه میخواد… کسایی رو میخواد که چند ساعت منتظرت بمونن تا دست پختت رو بخورن…
میخوای چیکار خودت بشینی برای خودت این همه جون بکنی…
دلتنگی خودش رو با یه چیزهای کوچیک هم میتونه نشون بده…
آرههه من دلتنگم…
فریاد میزنم که دلم تنگه برای شفته شدن برنجم و غر زدن بقیه…
دلم تنگه برای ریختن اب خورشت رو برنجشون و…
دلم تنگه برای همه چی…
خدایا تورو دارم فقط حواست هست؟؟؟