۲۰ شهریور
۲۰ شهریور رو همدوست دارم و هم ازش متنفرم..
جالبه واقعا…. اینقدر رفتنبه گذشته و برگشتن
خوب نیست… اما برای من واقعا نشون
دهنده ی خیلی چیزاس..
اینکه کی کنارم بود… کی ادای خوبا رو درمیاورد..
هندل کردنشون خدایی خیلی سخت بود…
۴روز مهمونشون بودم… فقط ۴ روز…
سخته… اون روزا انقدر پیچیده و سخت بود که
الان که بهش فکر میکنم میگم واییی…
اخه چرا فقط ۴ روز؟؟؟
بهش فکر میکنم غمگین میشم…
هرکسی هم بود عمگین میشد…
چرا اخه؟؟؟
اینجاس که ادم میفهمه جز خدا کسی حمایتش
نمیکنه… خدا هرلحظه حواسش به بندش هست
سال گدشته همین روزا پشت سیستم بودم و
احتمالا داشتم کدرهگیری برای وام مسکن
میگرفتم… و همزمان تو دیوار دنبال اگهی(….)
مستقیم نمیتونم بهش اشاره کنم همون جای
خالی بخونیدش…
و خدا خواست و اوکی شد… فقط خدا میتونست
جورش کنه که کرد… اونم طوری که قشنگ کیف
کردم… هیچ وقت یادمنمیره…
با اولین قدم و نگاه به اطراف… چنان بغضی
وجودم رو گرفت…که قابل توصیف نیست…
یادم میاد با خودم و خدای خودم حرف میزدم…
گفتم به خودم نگران نباش خدا داره نگاه میکنه…
گوشیم رو روشن کردم و یه روضه حضرت علی
اکبر با صدای سلحشور گوش دادم و گریه کردم…
چقدر اون زمان حضرت علی اکبر کمکم کرد…
توسل به حضرت علی اکبر عالمی داره…
نمیدونم شام چی خوردم یادم نیست…
اما یادمه که کلی بسم الله و دعا و قران خوندم
و خوابیدم…
تجربه جالب اما در عین حال کمر شکن بود..
احتمالا اونجا ۱۰ سال به سنم اضافه شد…
غم زیاد کمر شکنه اونم یه غم نه… ۴ تا غم
همزمان. بعد از ۱سال سختی و یک دفعه ای
مواجه شدن با اون همه سختی
و حالا ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ من نشستم رو به روی
تلویزیون؛ پسرم علی داره کارتون میبینه.. دخترم
زینب خونه دوستش مشغول خاله بازیه… و
همسر هم سرکار…
هروقت یاده اون روز میوفتم بغض میاد تو قلب و
جون و صورتم…
گاهی یه حرف یه کلام یه کار ناخواسته…
یه عمر روح و جسم یکی رو عذاب میده…
احتمالا شروع کنم خاطراتمو از اول اول اول
بنویسم.. اول اول احتمالا از بچگی…
اما نمیدونم اینجا بنویسم یا جای دیگه…
خب باید یه جوری گمنام بمونم 😄
دوست دارمبنویسم تا هیچ وقت یادم نره…