من و مامانم پله پله تا خدا
اولینبار که دلم خواست به اعتکاف بروم ۱۵سال داشتم. با یکی از همکلاسیهایم قرار گذاشتیم که ۳ روز مهمان خدا باشیم اما مادرم بنا به دلایلی اجازه نداد و این آرزو در دلم ماند و سالها گوشهی دلم خاک خورد.
یکماه قبل دوباره آرزویم را با مادرم در میان گذاشتم و حسرتش را به رخ همه کشیدم. فکرش را نمیکردم بعد از ۱۲سال به آروزیم برسم. آن هم با شرایط سختی که داشتم و همسر سختگیری که اجازه نمیداد.
وقتی خواهرم بنر ثبتنام اعتکاف مادر دختری را برایم فرستاد خیلی ذوق کردم. با همسرم تماس گرفتم و جریان اعتکاف مادر دختری را توضیح دادم. خدا در چند لحظه برایم معجزه کرد، همسرم در کمال ناباوری رضایت داد.
حالا من در یک ساعت به دوتا از آرزوهایم رسیده بودم. هم مادرم در کنارم حضور داشت و هم با دخترم به اعتکاف میرفتیم.
آن روز تا شب لبخند از صورتم کنار نرفت و من از شوق ثبتنام در اعتکاف، خوابم نبرد.
بالاخره بعد از ۱۲ سال ۳ روز درکنار مادر و فرزندم لذت شیرین مهمانی خدارا چشیدیم.
و من هر چه که دارم از دعای مادرم دارم.
#اعتکاف
#اعتکاف_مادر_دختری
#من_و_مامانم_پله_پله_تا_خدا
#مادرانه
#طلبه_نوشت