خاطرات تبلیغ
اوایل ازدواجم با اقا سید بود که برای گذراندن دورههای تبلیغی سیدرضا راهی یکی از روستاهای مرزی جنوب کشور شدیم. من سال اول طلبگی و سید رضا پایه هفت بود. هنوز چیزی از تبلیغ و طلبگی نمیدانستم. فقط کمی احکام میدانستم و بعضی از کتابهای سیدرضا را که مرتبط با تبلیغ بود از روی علاقه خوانده بودم.
کم سن و سال بودیم؛ حتی قیافههایمان هم نمیتوانست کسی را گول بزند.
طرح تبلیغی سیدرضا 3 روزه بود. آن هم برای عید غدیر. اواخر مهرماه بود که با قطار اولین مسیر تبلیغی مشترکمان را شهر به شهر پیمودیم.
سیدرضا در مسیر برای اینکه حوصلهمان سر نرود؛ کتاب خواند و نکاتی را گوشزد کرد. من هم همهی توصیههایش را آویزهی گوشم کردم تا از روی بیتجربگی کاری دستش ندهم.
بعد ساعتها کوپهگردی و متر کردن سالهای قطار به روستا رسیدیم. پاییز بود اما گرمای هوا همچنان صورت را میسوزاند. کسی به استقبالمان نیامده بود.حق هم داشتند اخر وقت بود و همهجا تاریک.
به سمت مسجد روستا حرکت کردیم. اسم مسجد برایم تازگی داشت. توقع نداشتم یکدفعه با این صحنه روبهرو شوم. سیدرضا در زد و خادم پیر مسجد بعد از چند دقیقه در را باز کرد. صدایی جز صدای لخلخ کفشهای پیرمرد بهگوش نمیرسید. چیزی هم جز تاریکی و همانگنبدهای کاهگلی مسجد و چراغ نیمسوزش که دمبهدقیقه روشن و خاموش میشد به چشم نمیخورد.
با لهجهی غلیظ پیرمرد و تعارفش به داخل وارد مسجد شدیم. بسمالله گفتم و پای راستم را به داخل گذاشتم. مادربزرگم همیشه میگفت:” هرجا میخوای بروی و دوست داری برایت خوشیمن باشد با پای راست وارد شو”
پیرمرد مارا وارد اتاقی کرد که یک لامپ با سیم بلند از سقفش آویزان شده بود و توی هوا تاب میخورد. یک پشتی زیر طاقچه به دیوار تکیه داده شده بود و یک پنکه زهوار درفته هم آنجا برای خودش بیکار نشسته بود. چشم چرخاندم و اتاق را برانداز کردم. چادرشبی که گوشهی اتاق دوتا لحاف و تشک قدیمی را درون خودش پنهان کرده بود.
دستوصورتمان را با آب توی دبهی گوشهی اتاق شستیم و با خیالات جشن غدیر به خواب رفتیم.
صبح خروسخوان پیرمرد در اتاق را زد و یالله گویان یک سینی نان تازه، یک تکه پنیر و دوتا چای برایمان آورد.
صبحانه را خوردیم و سفره را جمع کردم. وسایل لازم را از توی چمدان جهازم برداشتم تا هوا گرم نشده بود، برای برپایی غرفه فرهنگی آماده شدیم. مسجد بزرگ بود و حیاطش با اینکه کویری بود اما دلباز بود.
وقت کمی داشتیم و فقط یکروز تا عیدغدیر مانده بود. غرفه فرهنگی را که آماده کردیم، منزلبهمنزل شروع کردیم به معرفی خودمان و غرفه فرهنگی. اکثر اهالی روستا از دیدن ما خوشحال شده بودند، بچههای مدرسه دورهمان کرده بودند.
دخترها از بس چادرم را از شوق و ذوق کشیده بودند که یک طرف کش چادرم پاره شده بود. سریع یکی از دخترها از خانه برایم نخ و سوزن آورد و با مهربانی و اصرار کش چادرم را دوخت.
من با دختران توی مسجد بودم و سیدرضا با پسران توی غرفه. اول کمی برای بچهها حرف زدم و سوال پرسیدم. بعد شروع کردیم به انتخاب نقشهایی که برای تئاتر لازم داشتیم. همه دخترها قد بلند بودند و انتخاب نقشها سخت بود. آخر مجبور شدم از بچههای کم سن و سالتر که سواد نداشتند استفاده کنم.
سیدرضا هم گروه سرود تشکیل داده بود و بهخاطر گرما او هم به داخل مسجد آمد. بعد از خواندن نماز جماعت قرار شد برای ساعت 4 دوباره همه توی مسجد جمع شویم.
اصلا خسته نبودم، فقط گرمای هوا کلافهام کرده بود. ساعت 4 طبق قرارمان همگی در مسجد جمع شدیم و شروع به تمرین کردیم. انقدر با بچهها تمرین کرده بودم که همه دیالوگهارا از بر شده بودم حتی با لهجه. صدای سرود خواندن پسران هم توی روستا پیچیده بود. دمدمای غروب که مسجد شلوغ شد، سید رضا بعد از نماز جماعت روی منبر رفت و برای جشن فردا همه را به مسجد دعوت کرد.
کمکم انتظارها تمام شد و روز موعود فرارسید. این اولین عید غدیر مشترک زندگیمان بود، آن هم در کنار مردمانی مهربان و خونگرم.
ساعت 10 صبح همه اهالی توی مسجد جمع شده بودند. سید رضا و پیرمرد خادم، مشغول همزدن شربتهای پرتقال بودند. من هم داشتم لیوانهارا توی سینی ردیف میچیدم. پسرها که آمدند من هم به خانمها ملحق شدم.
بعد از خواندن قرآن و سرود، نوبت به اجرای تئاتر عیدغدیر شد. یک تئاتر طنز با محتوای ادبی اجتماعی.
انقدر اهالی از تئاتر خوششان آمده بود که صلوات از زبانشان نمیافتاد. مخصوصا مادران که این دوروز دخترانشان سرگرم شده بودند.
بعد از تئاتر نوبت به مسابقه رسید. اسپری خامه را برداشتم و وسیلهی مسابقه را علم کردم. دونفر سرشان را روی قسمتی که باید چانهشان را میگذاشتند قرار دادند و هرکس زور بیشتری داشت تا پدالش را با دست فشار بدهد برنده میشد و خامه به صورت طرف مقابل اصابت میکرد.
انقدر این بازی هیجان داشت و خندهدار بود که خود سیدرضا هم به بچهها پیوست و اخر سر با سر و صورت خامهای کنارم برگشت.
برای بچهها کتاب، دفتر، مدارنگی، روسری، و هدایای نقدی تدارک دیده بودیم.
آخر سر با پرسش و پاسخ از عیدغدیر مراسم را به پایان رساندیم.
چند روز پیش که برای چند روز به شمال کشور سفر کرده بودیم. کنار ساحل نشسته بودیم که صدای مادری را شنیدم که دخترش را بلند بلند صدا میزد. به خاطر شباهت اسم دخترش با خودم کنجکاو شدم. گوش تیزکردم و احساس کردم صدایش برایم آشنا است. از طرفی لباس محلی بلندشان تعجبم را برانگیخت. نزدیکشان شدم و بعد از چند دقیقه دیدم مادردختربچه بغلم کرده است و با لهجه چیزی را زیر لب تکرار میکند.
سرش را از آغوشم بیرون آوردم و گفتم:” طیبه خودتی؟” خندید و گفت:” ها خانم معلم خودومم اینوم دخترم مهتا ست، یادته اون روزا بهت میگفتم اگر دختردار بشم اسمش رو مثل اسمشما میذارم مهتا؟” لبخندم تا انتهای گوشم کِش آمد و گفتم:” همهی مهتا انقدر قشنگن؟ “
#به_قلم_خودم
#غدیر_مسیر_سعادت
#عکس_تولیدی