تذکرة الاولیا _ عطار نیشابوری
13 تیر 1396
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود
و ازوصله دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم.
امسال قصد حج کردم تا بروم.
روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود
از همسایه بوی طعامی میآمد.
مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام. من رفتم. به در خانه همسایه آن حال خبر دادم.
همسایه گریست و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند.
امروز خری مرده دیدم. باررا از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد.
چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد.
آن سیصد و پنجاه درهم برداشتم و بدو دادم.
گفتم: نفقه ی اطفال کن که حج ما این است.
تذکرة الاولیا _ عطار نیشابوری