کتاب حیفا
15 اسفند 1401
کتاب حیفا داستان زندگی دختری را روایت میکند که جاسوس ادارهی متساوای سازمان موساد است. او همراه با سه خواهر دیگرش دست به جنایتهایی میزند که از طرف رژیم صهیونیستی مامور به انجام آنها هستند. در این کتاب نویسنده وقایعهایی را شرح داده که بعضی مستند و… بیشتر »
نظر دهید »
ادواردور
15 اسفند 1401
در بخشی از کتاب میخوانیم «ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم… بیشتر »
یار مهربانم
13 دی 1401
همیشه به سالهای نوجوانی مادرم فکر میکنم. آن روزهایی که خودش تعریف میکرد که 9ساله بوده و همراه مادرش به تظاهرات میرفته است. کاش آن روزها میتوانست، روزنوشت بنویسد، تا من با ورق زدن آنها حالهوای خودم را با دختران آن زمان مقایسه میکردم و… بیشتر »
خوارج زمان خود نباشید
22 آبان 1401
خیلی کم پیشمیآید که به سراغ کتابهای تاریخی بروم. اما اینبار به خاطر توصیه حاج قاسم به خواندن کتاب الغارات روی آوردم. این کتاب بسیار عالی و پرمحتواست. وقتی شروع کردم از خواندن فصل یک. واقعا متوجه شدم که چقدر حکومت امیرالمونین مشابه این حال و هوای… بیشتر »
معرفی کتاب شنود
08 آبان 1401
این 45 روز شبهاتی زیادی در فضای مجازی مطرح شد. با حمله تروریستی به حرم شاهچراغ جوی توی اینستاگرام به وجود آمد که نیروهای امنیتی چرا شخص داعشی را شناسایی نکردند و… تا جایی که در توانم بود جواب میدادم. اما امروز که درحال گشتن توی طاقچه بودم تا یک… بیشتر »
تنها گریه کن
01 آبان 1401
تا جایی که به خاطر دارم نزدیک یک سال و نیم بود که دستم به ورقههای نازک کتاب نخورده بود. خیلی مشتاق بودم که هرچه زودتر به خانه بروم و هدیه ی خواهرم را زودتر بخوانم. بسم الله گفتم و از مقدمه شروع کردم. از همان ابتدا گویی سمبادهای نَرم نرمَک روحم را… بیشتر »
سرباز کوچک امام
29 مهر 1401
اینبار من، پسر 13 سالهای بودم که در کوچه پس کوچههای شهرم اردستان به همراه پسر عمویم حجت، آتشها سوزاندم. بازیگوش بودم، اما کنار این همه سربه هواییها، چیزی بدجور ته دلم میجوشید. دبستان مصطفوی دور از هیاهوی انقلاب بود، اما من از هر فرصتی استفاده… بیشتر »
چشم روشنی
28 مهر 1401
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و چشمانم به جاده خیره مانده بود، دست بردم توی کیف و کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم. خاطرات فاطمه و سید جواد آنقدر خواندنی بود، که مسیر راهِ کرج به قم، برایم مثل برق و باد گذشت. چشم روشنی روایت زندگی جانباز شیمیایی… بیشتر »