روزمرگی یک مادر
08 دی 1401
عاشق پیادهروی صبحگاهی هستم، حتی اگر مجبور باشم هدبند را به پیشانیام بچسبانم. دستتوی دست با دخترم راهی مدرسه میشویم. بادامها را از توی پوستش جدا میکنم و تا به مدرسه برسیم، به خوردش میدهم. او میرود و من راهم را کج میکنم و به سمت نانوایی… بیشتر »
نظر دهید »
امام زمان زندهست
26 آبان 1401
چند روز پیش در راه برگشت از مدرسه، دخترم با شور و هیجان از پیشامدهای آن روز مدرسه برایم تعریف میکرد. از اینکه زنگهای تفریح برای دوستانش قصه میگوید و زنگ تفریحهای بعدی، همه به سراغش میروند تا دخترم برایشان از سرزمین قصهها، قصهی زیبایی را… بیشتر »
من دیگه مدرسه نمیرم
06 مهر 1401
باید اعتراف کنمکه مسئولیتم از قبل بیشتر شده. زینب رو صبح میبرم مدرسه و برمیگردم و ساعت ۱۲ دوباره میرم دنبالش. از همهی اینا سخت تر ساعت ۷بیدار شدنه. از بی خوابی سردرد میگیرم و خلاصه که مامان بودن اسون نیس. 😁 وقتی خودم مدرسه میرفتم اولین کسی بودم که از… بیشتر »
روز اول مدرسه
02 مهر 1401
ساعت یه ربع هفت از خواب بیدار شدم. اما بچهها از وقتی ساعت هارو کشیدیم عقب خوابشون نامنظم شده. البته زینب از سر شوقش بلند میشه و علی رو بیدار میکنه. ساعت ۶ صبح با جیغ جیغاشون بیدار شدیم. هنوز سفره صبحانه رو آماده نکرده بودم که دیدم خامه شکلاتی برداشتن… بیشتر »