مِنبَر برای مِمبِر جلسه دوم✨️
✨️مِنبَر برای مِمبِر جلسه دوم✨️
سلام امروز اومدم با قسمت دوم مِنبر برای مِمبِر☺️
💠 موضوع منبر امروز در رابطه با سه جملهی مکتوب بر در بهشت است.
1) بالای در بهشت ۳جمله نوشته شده است خداوند میفرماید: رحمت من بر غضب من سبقت دارد؛ خدا هم رحمت دارد هم غضب، رحمتش به خوبان و غضبش به بدان، اما رحمتش بر غضبش سبقت دارد.
یک مرد عربی آمد پیش رسول خدا عرض کرد: رسول الله، حساب بندهها در قیامت با کیست؟حضرت فرمود: با خود خدا، گفت: خیالم راحت شد. تا گفت خیالم راحت شد، از پیش حضرت رفت.
حضرت به اصحاب فرمود: این حقیقت مطلب رو فهمید. صداش کردند، ازش پرسیدند چطور خیالت راحت شد؟رسول خدا به تو گفت حساب بندهها با خداست، چرا خیالت راحت شد؟ گفت: الکریم إذا قدرعفا؛ آدم کریم اگر قدرت انتقام پیدا کند، عفو میکند.
2) اگر کسی صدقه بدهد به مستحق 10 تا ثواب میدهند اما قرض بدهد 18 تا، به فامیلش بدهد30 تا.
حالا از امام(ع) پرسیدند: چرا همین طوری آدم به کسی پول بده 10 تا اما قرض بده 18 تا؟
فرمودند: کسانی که آدم صدقه میدهد گاهی مستحق نیستند، پس علت اینکه قرض بدی 18تا اما صدقه بدی 10 تا این است که صدقه را ممکن به کسی بدی که مستحق نباشد اما قرض را کسی میگیرد که کارد به استخوانش خورده باشد پس مستحق است.
3) کسی که مرا بشناسد، قضا و قدر مرا بداند، ربوبیت مرا بداند، مرا متهم نمیکند چرا ندادی؟
ان شاءالله این منبر کوتاه هم مورد استفاده شما عزیزان قرار بگیرد.
این ۳نکته بسیار در زندگی روزمره استفاده میشود.
مِنبَر برای مِمبِر
همیشه برای موضوعات سخنرانی حساس و ربزبین هستم. دوست دارم در مدتی که صحبت میکنم خانمها خسته نشوند و موضوع انقدر جذاب باشد که مرا سوال پیچ کنند.
دیروز توی مجلس هئیت ماهانه در رابطه با راههای جذب رحمت الهی صحبت کردم. میخواهم اینجا هم به سه عامل از راه های جذب رحمت الهی اشاره کنم.
اولین راه جذب رحمت الهی رحمکردن به دیگران است. روزی پیغمبر (ص) مشغول وضو گرفتند بودند، که صدای گربهای امد. متوجه میشوند که گربه تشنه است. دست از وضو میکشند و اول گربه را سیراب میکنند و بعد وضو میگیرند.
خداوند نسبت به رحم کردن به دیگران بسیار حساس است. چه برسد به انسان.
رحم کردن بسیار در عامل جذب رحمت الهی موثر است. وجود بابرکت پیغمبر انقدر روحیه لطیفی داشتند که وقتی میخواستند دستشان را بالا و پایین ببرند انقدر لطیف این کار را انجام میدادند که حتی فضا هم ازرده نشوند. چون هرچیزی که در این عالم وجود دارد دارای روح هستند و خدارا تسبیح میکنند.
یک روزی پیامبر مشغول استراحت بودند. قسمتی از پیراهنشان روی زمین افتاده بود. گربه ای آمد و روی آن قسمت پیراهن خوابید. پیامبر وقتی گربه را دید فرمود قیچی بیاورند و ان قسمت پیراهن را پاره کنند تا بعدا آن قسمت از لباس را وصله کنند. تا گربه ازرده نشود و راحت بخوابد.
حیوانات هم درک و فهم دارند. گربه میدانست کجا بیاید و در کنار چه کسی استراحت کند. در قران هم در ایه ۴۱ سوره نور به درک و شعور حیوانات اشاره کرده است.
دومین عامل جذب رحمت الهی مراعات کردن دیگران است. نسبت به دیگران مراعات داشته باشیم. گاهی وقتی صبح از خواب بیدار میشویم انقدر در کابینت و کمد را با شدت میبندیم که تمام اهل خانه از صدای ما بیدار میشوند و یا در رابطه با ازار همسایه چقدر این روزها اذیت میشویم.
مردم آزاری حرام است. در نهج البلاغه آمده که امیرالمونین وقتی میخواستند به دیدار پیامبر بروند، با ناخنهایشان به در میزدند تا اگر ایشان مشغول استراحت هستند اذیت نشوند.
پس مراعات دیگران یکی دیگر از راه های جذب رحمت الهی است.
سومین نکته در جذب رحمت الهی زهد و تقوا است. در نهج البلاغه آمده که امیرالمومنین کفشهایشان را وصله میکردند. شاید برایتان سوال پیش بیاید که مگر ایشان فقیر بودند؟ قطعا خیر. بلکه ایشان باغها و نخلستانهای زیادی داشتند اما ایشان هیچ وقت پولی نزد خود نگه نمیداشت و همهی داراییهایشان را به فقرا و نیازمندان میدادند.
همهی ائمه و اهل بیت نسبت به تشریفات و چشم تو هم چشمی بیتفاوت بودند.
روزی یکی از همسران پیامبر پردهی زینتی نصب کرده بود. پیامبر وقتی پرده را دید به همسرش فرمود این پرده را بردار. همسرش در جواب علت را جویا شدند و ایشان فرمود:” وقتی به این پرده نگاه میکنم غفلت به من دست میدهد” عامل اصلی همهی گناهها غفلت است. زیرا این دنیا فانیست. یک روزی باید همهچیز را بگذاریم و برویم. چه بهتر که به فکر اعمالمان باشیم.
گاهی بعضی نکات شاید بهظاهر دم دستی و ساده بهنظر بیاید اما رعاست همین نکات کوچک باعث میشود ما به آن سعادت اصلی برسیم.
شهید حججی چطور شهید حججی شد؟؟؟ به این علت که به دیگران رحم میکرد کمک میکرد. شهید ابراهیم هادی هم همینطور…
به قول حاج قاسم شرط شهید شدن شهید بودن است.
ان شاءالله ما هم با رعایت این نکات به آن چیزی که میخواهیم برسیم.
پ ن:اگر این سبک ممبریهای مکتوب را دوست داشتید. ادامه میدهم.
سعی میکنم کوتاه و مفید باشه براتون. برای همین سخنرانی ساعتها وقت و مطالعه گذاشتم. دوست داشتم افراد بیشتری بخونن و فیضش رو ببرن. و یا در مجالسشون استفاده کنند.
لبخند مشترک
۹سال پیش وقتی برای اولینبار مادر شدم و دخترک فسقلیام را توی بغلم گذاشتند، تازه فهمیدم مادر شدن چقدر مسئولیت دارد. از همان لحظه اول دلت میخواهد فرزندت بهترینهارا داشته باشد و به بهترینها برسد.
همیشه در وجود فرزندت دنبال خودت میگردی. به چهرهاش که نگاه میکنی دوست داری یک شباهتی پیدا کنی و با همان شباهت، ساعتها خوش باشی.
آنسالها همیشه دوست داشتم یکنفر بگوید که دخترت چقدر شبیه توست. اما هرچقدر که زمان گذشت دیگر شکل و قیافه فرزندم و شباهتش به من و یا بالعکسش برایم مهم نبود. فقط دوست داشتم او به آن چیزی که میخواهد برسد. تلاش کند و من از تلاش کردن او لذت ببرم. او قد بکشد و من موفقیتهایش را ببینم. حتی اگر برای لحظاتی باشد.
یکسال پیش وقتی برای سخنرانی و مداحی به مجلسی دعوت شده بودم، آخر مجلس میزبان به مادرم گفت:” خداروشکر کن که دختری داری که روضه میخونه” آن لحظه دوست داشتم لبخند مادرم را قاب بگیرم و بزنم به دیوار و هروقت که بیانگیزه شدم به آن نگاه کنم.
وقتی ۹سالم بودم، برای اولینبار در رشتهی حفظ قران مدرسه مقام اول استان را کسب کردم. آنجا اولینبار بود که خوشحالی مادرم را دیدم. وقتی لوح تقدیر میگرفتم روزشماری میکردم تا پدرم از ماموریت بیاید و آن را به او نشان بدهم و او مرا احسنت باران کند. دوست داشتم پدر و مادرم را با موفقیتهایم خوشحال کنم. دوست داشتم باعث خوشحالی و غبطهخوردن آنها باشم.
حالا اینروزها حس و حال عجیبتری دارم. چندهفته پیش وقتی که ساعت از ۱۲شب گذشته بود یک پیام از خواهرم دریافت کردم. با خوشحالی نوشته بود، دبیری قبول شده است. آن لحظه از خوشحالی بغض کردم و بالا پایین پریدم. طوری خوشحال بودم که انگار من دبیر شدهام.
حالا او دبیر شده و صبحها وقتی که به سرکلاس میرود، من توی خانه به این فکر میکنم که او حالا توی مدرسه مشغول انجام چه کاری است؟ وقتی ساعت از ۱۲ونیم میگذرد، منتظر پیامش میمانم تا از حال و هوای مدرسه بگوید.
وقتی ابتدایی بودم، خواهرم همیشه توی حل مسالههای ریاضی کمکم میکرد. از همهی ما هم خوشخطتر بود.
راهنمایی که رفتم معلم عربی وقتی فامیلیام را از توی دفتر خواند، خواهرم را شناخت. از او و درس خواندنش تعریف کرد و من پیش همکلاسیهایم پُزش را میدادم.
بزرگ شدیم و باهم به حوزه رفتیم. او سال بالایی بود و من سال اولی. آنجا هم خواهرم مثل کوه پشتمبود. نمیگذاشت اب توی دلم تکان بخورد.
او از ابتدا همیشه معلم من بود، چه در درس و چه در زندگی.
این روزها که خواهرم، دلیل خوشحالی پدرم و مادرم است، من خوشحالترم. چون دوست دارم آنها فقط خوشحال باشند. چه من مسببش باشم چه خواهرم…
مهم احساس رضایت و لبخند آنهاست… آنها که راضی باشند انگار خدا از ما راضی است.
دوست داشتم این نوشتهام را به خواهرم تقدیم کنم و در نهایت به او بگویم:” خداروشکر که بعد از این همه تلاش و سختی به نتیجهی زحماتت رسیدی.
دبیرشدنت مبارک عزیزم😍✨️❤️”
عکس تولیدی
از آغاز تا اکنون
چشم روی هم گذاشتیم و یک دهه از زندگی مشترکمان گذشت. ۱۰ سال پیش اصلا به آینده فکر نمیکردم. جوان بودم و فکر میکردم همهچیز دیر میگذرد. حالا که به دهمین سالگرد ازدواجمان رسیدم میفهمم که چقدر همهچیز زود میگذرد. زندگی، زمان، سن، غم و شادی…
انگار همین چند روز پیش بود که با جناب همسر توی یک خانه فسقلی زندگی را شروع کردیم. انگار همین دیروز بود که من دخترک ۱۸ سالهای بودم و آرزوهایم را توی سرم میپروراندم.
یادمنمیآید ۱۰سال قبل آرزویم چه بود، اما تا جایی که خودم را میشناسم قطعا آرزویم آنروزها هم کربلا بود.
اصلا اولین دعایی که موقع خواندن خطبه عقد کردم همین بود: اللهم ارزقنا کربلا
بعد آرزوهای دیگری کردم و عاقد هم دعا کرد خدا فرزندان زیادی به ما بدهد. همه خندیدند ما هم ریزریز خندیدم.
آن روزها مثل حالا نبود. نه دستی به صورت میکشیدیم و نه خبری از لباس مجلسی و آرایشگاه و شینیون بود. یک روسری سفید سر کرده بودم با چادری که سر بله برون برایم آورده بودند.
تنها کار بزرگی که آن روز بعد از عقد انجام دادیم، این بود که به آتلیه دوست برادر شوهرم رفتیم و چندتا عکس اسپورت گرفتیم. اما آن هم بیفایده بود. بعد از ۱۰سال هیچکدام از عکسها دیگر در دسترس نیست. همهاش توی سیدی بود و سیدی توی اثاثکشیها شکست. آتلیه هم جمع شد.
برایم مهم نیست که عکسی از آن روزها ندارم. دل به این چیزها نمیبندم. هر چه میخواهم توی ذهنم حک شده، چه خاطرات خوب و چه خاطرات تلخ. یک روزی بعد از مرگ دوباره همهی آن لحظات را میبینم و حس میکنم. با این تفاوت که نتیجهی همهشان مقابلم رویم است.
حالا آلبوم باشد یا نباشد ما خوشبخت نمیشویم؟؟
بچهها میپرسیدند جریان این عدد ۱۰ چیست؟ فکر میکردند کسی ۱۰ساله شده و خودشان خبر ندارند. خندیدم و گفتم:” ۱۰ سال پیش با پدرتون ازدواج کردم"
پسرک غشغش خندید و خودش شمعهارا روشن کرد. انقدر بچهها عجله داشتند که زود شمع را فوت کردیم و کیک را خوردیم. چندتایی هم با کیک عکس گرفتیم.
احتمالا این عکسها هم مثل عکسهای دیگری که توی گوشی است لابهلای همهی خاطرات خاک بخورد، اما پسرک دوست دارد و همیشه گالری گوشی را چک میکند و عکسهارا میبیند.
ما هم دلمان خوش است به همین چیلیکچیلیک عکس گرفتن و ثبت خاطرات مجازی…
شاید روزی خواندن دوباره همهی این خاطرات برایمان جذاب باشد.
این را مینویسم برای ۱۰ سال بعد. 👇
✨️از خانمکاپوچینو به خانم کاپوچینوی ۱۰ سال بعد.
💠 من هنوزم آرزویم کربلاست… 💕
أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيْناً
ابد والله ما ننسی حسینا ❤️
✍️خانم کاپوچینو (مه دخت)
۱۴۰۳/۶/۳۱
⏰️ ۲۱:۴۰
عکس تولیدی
من و مامانم پله پله تا خدا
اولینبار که دلم خواست به اعتکاف بروم ۱۵سال داشتم. با یکی از همکلاسیهایم قرار گذاشتیم که ۳ روز مهمان خدا باشیم اما مادرم بنا به دلایلی اجازه نداد و این آرزو در دلم ماند و سالها گوشهی دلم خاک خورد.
یکماه قبل دوباره آرزویم را با مادرم در میان گذاشتم و حسرتش را به رخ همه کشیدم. فکرش را نمیکردم بعد از ۱۲سال به آروزیم برسم. آن هم با شرایط سختی که داشتم و همسر سختگیری که اجازه نمیداد.
وقتی خواهرم بنر ثبتنام اعتکاف مادر دختری را برایم فرستاد خیلی ذوق کردم. با همسرم تماس گرفتم و جریان اعتکاف مادر دختری را توضیح دادم. خدا در چند لحظه برایم معجزه کرد، همسرم در کمال ناباوری رضایت داد.
حالا من در یک ساعت به دوتا از آرزوهایم رسیده بودم. هم مادرم در کنارم حضور داشت و هم با دخترم به اعتکاف میرفتیم.
آن روز تا شب لبخند از صورتم کنار نرفت و من از شوق ثبتنام در اعتکاف، خوابم نبرد.
بالاخره بعد از ۱۲ سال ۳ روز درکنار مادر و فرزندم لذت شیرین مهمانی خدارا چشیدیم.
و من هر چه که دارم از دعای مادرم دارم.
#اعتکاف
#اعتکاف_مادر_دختری
#من_و_مامانم_پله_پله_تا_خدا
#مادرانه
#طلبه_نوشت
خانمکاپوچینو روزت مبارک
انگار امروز روز کاپوچینو بوده. برای همین رفتم دنبال خانم کاپوچینو.اگر میدانستم امروز روز کاپوچینو است از اول صبح تا اخر شب برای خانمکاپوچینو وقت میگذاشتم.
گاهی احساس میکنم یک جایی در شلوغترین مکان خانم کاموچینو را گم کردهام. اما گاهی مثل حالا خانم کاپوچینو مینشیند مقابلم، خیرهخیره نگاهممیکند و میگوید:"من هیچ وقت تورو ول نمیکنم”
هفته پیش که خانمکاپوچینو توی شهربازی ماشین روند بعد مدتها خندههای واقعیش را دیدم. مدتها بود از ته دل نخندیده بود.اما آن روز چشمانش از خوشحالی برق میزد…
خانم کاپوچینو هیچ وقت تنهایم نمیگذارد اما من همیشه و هرلحظه دلم برایش تنگ است.
برای خندهاش، احساس پاکش، برای اعتمادش، برای سر نترسش… از همه مهمتر برای قلب مهربانش…
خانم کاپوچینو از همه و همه کس ضربه خورد… شکست… هزار بار پودر شد… اما خانم کاچینو همیشه باید مقاومت میکرد.
الان که دارم این متن را مینویسم نه کاپوچینویی دارم تا سر بکشم و به یاد خانم کاپوچینو از پنجره به بیرون خیره شوم و نه دلم میخواد به او و دل ریشریشش فکر کنم…
طفلی خانم کاپوچینو که از دار دنیا فقط مرا دارد… اما من از تمام وجودم دوستش دارم….
این متن تقدیم به خانم کاچینو…❤️
#به_قلم_خودم
من دلتنگم....
من دلتنگم…
#تولیدی
قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون کبوترای حرمت امام رضا😭💔
#تولیدی
هیچ کس مثل تو بی زوار نیست...
اندکی از غربت امام حسن…
هیچ کس مثل تو بی زوار نیست…
#تولیدی
در خونه داداش حسنم رفتی ای نه
هرچی میخوای در خونهی امام حسین بگیری، امام حسین میگه در خونه داداش حسنم رفتی یا نه؟
شهید روح الله قربانی... دلتنگ نباش
پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و روی مبل خردلی گوشهی سالن، همانطور به عکسش خیره شده بودم. صدای هلابیکم زوار از تلویزیون به گوشممیرسید.
چشمانم را منقبض کرده بودم تا قطرهی اشکی که به سختی گوشهی چشمم نگه داشتم سر نخورد. اما زور دلتنگی بیشتر از من بود و سیل دلتنگی روی گونههایم جاری شد…
انگار زبانم را با یک میخ آهنی به سقف دهانم چسبانده بودند. بدنم کرخت شده بود و غم دوری مدام دلتنگی را به رخممیکشید.
صاف سرجایمنشستم. به عکسش نگاه کردم و طلبکارانه دستم را در هوا چرخاندم و گفتم:” شما هم خیلی وقته مارو تحویل نمیگیرید، دلمون تنگ شده، کربلا که نرفتیم حداقل شما کربلاییها ما رو دعوت کنید”
یک هفته بعد روز اربعین کنار مزارش نشسته بودم…
#به_قلم_خودم
#تولیدی
بگو چگونه دل از حسین کندی
کربلا قلب عالم است، اگر پلک برهم زدنی از تپیدن بایستد، دنیا میمیرد، اما چه کسی تردید دارد که راز تداوم تپش قلب کربلا، قهرمان نام آوری به نا زینب است؟
دنیا اگر کربلا نداشت، معنا نداشت و کربلا هم اگر زینب نداشت بقا نداشت…
معرفی کتاب:” بگو چگونه دل از حسین کندی؟”
کتابی با قلم جذاب و روان محسن عباس ولدی که مارا با دنیای قشنگ حضرت زینب همراه میکند. سوالی که هرلحظه ما با آن مواجه میشویم.
بانو بگو چگونه دل از حسین کندی؟
پیشنهاد میکنم حتما مطالعه بفرمایید.
#تولیدی
#کتاب
#معرفی_کتاب
قصه اربعین
قصههای هرشب ما شنگول و منگول و شنل قرمزی و… نیست؛ قصههای شبانهی ما حال و هوای دیگری دارد.
ماهرشب به کربلا سفر میکنیم. دیشب برای بچهها قصه حضرت ابالفضل را خواندم، همیشه میدانند که باید خوب گوش کنند و آخر قصه به سوالاتم پاسخ دهند. شب بعد هم باید خودشان قصهی شب گذشته را روایت کنند.
امروز که سری به اتاقشان زدم دیدم تصویری از حضرت ابالفضل با کلاه خودش کشیدند و به دیوار اتاق چسباندند. یاد سخنی از امام زمان افتادم که فرمودند:” هرجا روضهی عمویم عباس خوانده شود من هم آنجا حاضر میشوم”
اما قصهی امشب با شبهای دیگر فرق داشت. ما 40 شبها را پشت سر گذاشتیم تا به امشب برسیم.
قصهی اربعین…
برای گفتن قصهی اربعین باید کودکانهتر با آنها حرف میزدم… از دیدار دوبارهی خواهری که با جگر خونشده به کربلا برگشته است…
همین که فهمیدند حضرت زینب در اربعین با قدخمیده به کربلا برگشته است برایم کافی است… همین که فهمیدند اربعین خیل عظیمی به سمت کربلا رهسپار میشوند کافی است…
همین که در کنار من آرزوی زیارت امام حسین را دارند لذتبخش است.
امشب خیلی دوست داشتم روضه بخوانم؛ قصهگوییام کم از روضه نداشت، با بچهها چند دقیقهای هم سینه زدیم. دخترم دعای فرج خواند و پسرم امنیجیب آخر مجلس را دست و پا شکسته خواند. من هم الهی یا حمید و بحق محمد را گفتم و برای فرج امام زمان دعا کردیم.
میگفتند چرا بچهی 9ماهه را سال 95 در آن سوز سرمای عراق به کربلا بردی؟ سال بعدش گفتند چرا دربارداری با وجود بچه یکسالونیمه خودت را به آب و آتش زدی تا اربعین کربلا باشی؟
حالا جواب همهشان را میدهم:” برای اینکه اگر من زمانی، در تربیتم کم گذاشتم اهل بیت هوایمان را داشته باشند، برای اینکه میخواهم مهر امام حسین از کودکی در وجود بچههایم بنشیند”
میخواهم در آینده فرزندانم راوی شور و حماسه اربعین حسینی باشند.
#به_قلم_خودم
#مسیر_عاشقی
بچهی بی مسئولیت تربیت نکنید
بچهی بی مسئولیت تربیت نکنید
روزانه در باشگاه اتفاقات مختلفی پیش میآید که میتوان از هرکدام چند صفحهای نوشت، مثل اتفاق امروز.
خانم 37سالهای که 2 فرزند 13 و 9 ساله دارد.
این خانم همیشه یک ربع دیرتر از همهی ما به کلاس میآید، وقتی مربی پیگیر میشود، میفهمیم که مشغول اماده کردن میز صبحانه برای فرزندانش بوده است که تا وقتی از خواب بیدار میشوند، بخورند.
زمان استراحت مدام گوشی دستش میگیرد تا فرزندانش را از خواب بیدار کند. همهی ما میدانیم که هرروز صبح، خامه شکلاتی برای پسرش و پنیر تبریزی برای دخترش روی اُپن اشپزخانه چشم انتظارشان است.
امروز که خیلی از خستگی و بدوبدو هایش میگفت و غر میزد خندیدم و گفتم:” خب فقط یک کلاس اسم بچههات رو بنویس که نه تو اذیت بشی نه اونا”
نگاهی کرد و گفت:” نه نه نمیشه که، رباتیک باید بره بسکتبال باید بره، زبان که حتما”
توی فکر فرو رفتم. آیا رباتیک جز واجبات آموزشی است؟ پسری که صبح نتواند یک صبحانه برای خودش آماده کند آیا باید برایش این قدر هزینه کرد؟
تربیت فرزندان جز مواردی است که باید دلسوزی الکی را از آن حذف کرد.
اگر از سنکم مسئولیت بعضی کارهارا به فرزندان ندهیم، در آینده هم شانه از زیر بار فشار زندگی خالی میکنند و با هرسختی از پا در میآیند.
چیزی که همیشه به مادران توصیه میکنم این است که نگذارید مهر و عطوفت مادرانه روی تربیت پایهای و اساسی فرزندانتان تاثیر بگذارد.
اگر فرزندان از کودکی با همهی مسئولیتها غریبه شوند، در آینده توقعهای بیجایی از زندگی، همسر و … خواهند داشت.
گاهی با رفاه پیش از حد، بهجای خوبی؛ در حق فرزندانمان ظلم میکنیم.
#به_قلم_خودم
#تولیدی
یه جمله به امام رضا بگو
یه جمله به امام رضا بگو…🥺
#تولیدی
من بچهی پایین این شهرم..
من بچهی پایین این شهرم…
یک عمر با عشق تو خو کردم…
از هرکسی هرجا دلمپر بود..😔
برگشتم و پیش تو رو کردم…
#تولیدی
امام رضا من یه کربلا میخوام
امشبو با دل شما بریم جلو…
❌️ پیشنهاد میکنم جامونده ها حتما ببینن 😭
همه فیلم تولیدی هستش.. به جز اخرش
#تولیدی
#حرم_امام_رضا
#جامانده
#مسیر_عاشقی
به یاد همگی
دعاگوی تکتک دوستان کوثرنتی در حرم علی بن موسی الرضا هستم…
همگی حاجت روا بشین…
اگه کارت گره افتاده روضه بخون
از خوشحالی به تته پته افتاده بود، خندید و گفت:"کارم درست شد” لبخند زدم و گفتم:” همش به خاطر اون روضهای بود که خونت خوندم” بغض کرد و گفت:” آره به 24 ساعت نرسید که دختر 3ساله امام حسین جوابمو داد”
اگر کارت گیر کرد یک روضه حضرت رقیه بخوان…
با همسرت حرف بزن
تا چشمش به گل روی اُپن افتاد، لب و لوچهاش آویزان شد و گفت:” شوهر من اصلا برام گل نمیگیره”
خندیدم و گفتم:” نخریدن گل بهتر از اینه که مثل من دسته گل عقدت رو برادر شوهرت انتخاب کنه”
این را که شنید پقی زد زیر خنده.
فنجان چایش را مقابلش گذاشتم و شروع کردم برایش از زمانی که 12 ساعت در روز کار میکردم حرف زدم.
ژست مشاوران مرکز روانشناسی را گرفتم و با مهربانی گفتم:” وقتی شب ساعت 1 میرسیدم خونه فقط چند لقمه شام میخوردم و بدون اختیار پخش زمین میشدم خوابم میبرد؛ صبحش هم راس ساعت 9ونیم بیدار میشدم و به سرکار میرفتم.”
اصلا نه رنگ و روی خوشی را میدیدم و نه تاریخ روز و ماه را به یاد میآوردم. فقط سر ماه با پیامک واریزی حقوق متوجه میشدم که اول ماه است.
در اینمدت نه از عواطف زنانهام خبری بود و نه از خندههای دلبرانه و لباسهای شاد و رنگی…
بهخاطر فشار کار و حساب و کتاب زندگی، مثل یک مترسک بیرنگ و رو شده بودم.
آخرین قلپ چایش را که خورد خیرهخیره نگاهش کردم و گفتم:” کار کردن خیلی سخته، مخصوصا اگه مستاجر باشی و خانواده داشته باشی.
پول حلال در آوردن از همه چی سخت تره.
آدم از خستگی گاهی خودش رو فراموش میکنه، چه برسه به علایق همسرش.
چون اولویتهاش رو گذاشته روی خوراک،پوشاک،هزینه آب و برق و …
اون اگر از خستگی و یا هزار تا دلیل دیگه یادش رفته، تو یادش بیار.
شوهرت فالگیر نیست که کف خونی کنه و بدونه تو چی دوست داری.
پس خودت رو با این همه افکار منفی و کلیپهای ساختگی اینستا خسته نکن…
با همسرت حرف بزن…
#به_قلم_خودم
#تولیدی