جنگ رفت؛ بابا نیامد
03 تیر 1404
شاید همهچیز مثل قصه باشد؛ نه کسی آمده، نه کسی رفته. نه معلوم است کدام پنجره باز بود، که گلوله آمد و دلی را برد. ولی تو، کنار چراغ خانه،
کنار آغوش گرم مادر، تنهاتر از همیشه ایستادهای و سعی میکنی دنیای بعد از جنگ را بفهمی.
اما قصه بابا را کسی برایت کامل تعریف نکرده.
بابا… که امشب در قاب عکسش پنهان شده، اما هنوز نگاهش روشنی دارد.
چشمانت را ببند، برو کنارش
بپرس: «بابا، تو چرا رفتی؟
تو چرا جنگیدی؟»
شاید پاسخش را همان شب داده بود
همان شبی که بند کفشهایش را سفت میبست و میگفت:"دشمن باید دور بماند چراغ این خانه باید روشن بماند تو باید کودک باشی، نفس بکشی، نفس بکشم.”
حالا، میان این سکوت میفهمی که او خودش خبر داشت، و رفت تا تو همیشه
زنده بمانی، و زندگی، در جریان بماند…
✍️ سیده مهتا میراحمدی
