هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی
هرچه با خودم فکر میکنم میبینم هیچ اسم دیگری به این کتاب نمیآمد جز همان قصه دلبری، تمام کلمات محمد حسین در انتها به همین معنا ختم میشد، مثل نامهای که برای همسرش مرجان مینوشت و میگفت:« زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه» یا اینکه به نقل از شهید سید مجتبی علمدار میگفت: « هرکسی رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی (صفحه 31 کتاب) »
در آخر همه پاراگرافها یا جملاتِ محمد حسین، عشق به محبوب اصلی، کاملا قابل درک بود، انگار از نوک پا، تا سرش را محبت تزریق کرده بودند.
موقع خواندن خطبه عقد اصرار داشت که مرجان برایش دعا کند تا شهید شود، اما هرچقدر مرجان پافشاری میکرد، محمد حسین دست بردار نبود و در آخر به مرجان گفت:« تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم و مطمئنم شهید میشم.»
چقدر محمدحسین زیبا با کلمات بازی میکرد.
به نظرم وقتی محمد حسین اینطور همسرش را خطاب قرار داد که سبب شهادتش است یعنی چقدر مقام زن بالاست که میتواند همسرش را به چه درجاتی برساند.
بعد از مراسم عقدشان دوستان محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسمشان وصل به هیئت و روضه شد، چه ازدواج پربرکتی بود.
وقتی ازدواجی با نام و یاد امام حسین علیهالسلام آغاز شود حتما آخرش هم، به امام حسین ختم میشود، چه انتهای عاشقانهای…
هرکجای کتاب را که بنگری، چیزی جز عشق محمد حسین به همسرش نمیبینی، حتی ابراز علاقهشان هم حسینی بود و با جملاتی مثل: ای مهربان تر از پدرم و مادرم حسین ختممیشد.
بگذارید یک نفس عمیق بکشم و راحتتر بگویم: زندگی عاشقانه حسینیشان چقدر زیباااااا بود.
بازیهایش با پسر نازدانهاش امیر حسین هم کلی ماجرا داشت، دراز میکشید و امیر حسین را روی سینهاش میگذاشت و ماجرای بعد از شهادتش را برای مرجان توضیح میداد و میگفت :« اگر عمودی رفتم و افقی برگشتم، گریه نکن و مثل این زن محکم باش (همسر شهید لبنانی) »
مرجان طاقت این حرفهایش را نداشت و کلی حرص میخورد و آخر اشک از گونههایش جاری میشد.
مرجان هیچ وقت مانع رفتنش به سوریه نشد، همیشه ساکش را با خوراکی هایی که دم دستش بود پر میکرد، از آجیل گرفته تا پاستیل و … اورا از زیر قرآن رد میکرد و راهیاش میکرد منطقه، در آخرین دیدارشان، محمدحسین، همانطور که دکمه آسانسور را میزد چند بار برگشت و قربان صدقهشان رفت و خداحافظی کرد، حیف که آخرین دیدارشان بود…
از شهادتش هرچقدر که خواستم بنویسم دلم آرام نشد، هرچه از اول کتاب به آخرش میرسیدم یک دفعه بغضم میترکید و پا به پای مرجان اشک میریختم، مخصوصا لحظهای که مرجان توی ماشین چشمانش را بست و چیزی مثل شهاب از سرش رد شد و یک نفر در سرش دم گرفت: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین، دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین…
موقع تشییع جنازه شهید، مداح، روضه حضرت حضرت علیاصغر خواند و گفت: « همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون… »
گویی شهید حساب همه چیز را کرده بود…
این کتاب سرشار از دلبریهایی است که هرکدامش به روی دری دیگر باز میشود و حکایتهایی در خودش گنجانده است.
خوشا به سعادت شهید محمدخانی که همهی این دلبری هارا لمس کرد و در آخر به معشوقش رسید.
نیم نگاهی هم مرا بس است…
پا به هستی چو نهادم همه هستی من، وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شدم…
کتاب قصه دلبری؛ زندگینامه شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی(عمار)
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۰۹/۲۹ نوشته شده است.
عشق جاودانه
انگشتانم روی کیبورد گوشی سُر میخورد، ایمان مستمر، عمل مکرر، این جمله روحالله خطاب به دوستش اولین چیزی بود که مثل زر توی دستانم میدرخشید، بدون معطلی کاغذ کوچکِ لای اسباب بازی دخترک را برداشتم و این تعبیر زیبا از تقوا را، یادداشت کردم و لای کتابم گذاشتم، هر حرف روحالله، در پسِ پرده، تعبیرهای عمیقی توی خودش گنجانده است.
این کتاب سرشار از محبت و احترام به والدین را در خود نشان میداد، در هرشرایطی روحالله هوای خانوادهاش را داشت مخصوصا پدرش که کمی مریض احوال بود، حتی وقتی سرمزار مادرش میرفت به دقت مزار مادرش را میشست.
اولین جایی که سیل اشکم جاری شد، آنجایی بود که سر سفرهی عقد، روحالله یاد مادرش افتاد، مجبور بود بغضش را، با خوردن جرعهای آب پنهان کند، خیلی برایم غمانگیز بود، آنقدر روحالله زیبا از مادرش و خاطراتشان برای زینب میگفت که من با هر ورق زدن کتاب بیشتر شیفته مادرش میشدم.
محبت بین زینب و روحالله در عین سادگی آنقدر پیچیده بود که با وجود مسافت های طولانی باز با همدیگر مریض میشدند و پشت تلفن با صدای گرفتهشان، خندشان میگرفت و میگفتند: « عه بازم دوتایی با هم سرما خوردیم» اینجا دیگر معنای عشق واقعی قابل لمس بود، وقتی که ذره ذره عصاره عشق توی وجود آدم پخش میشود.
تعبیر من از اوج عشق زینب به روحالله آنجایی بود که زینب به شغل روحالله افتخار کرد، همانجا بود که توانستم برق چشمان روحالله را لا به لای این همه واژه حس کنم.
حالا دیگر روح الله جواب آن همه تلاش، ورزش کردن، درس خواندن و مرور جزوههای نظامیای که از بر بود را با رفتن به سوریه گرفت، زینب چمدانش را بست و او را راهی کرد، گرچه قلبش برای روحالله میتپید اماخوشحالی و هدف روحالله برایش مهم بود، الحق نام زینب برازندهاش است.
4شنبه 13 آبان 94 اخرین صبحانه خوردن روحالله کنار دوستانش، شوخی کردنهایشان و آخرین لبخندش برای سید…
دیگر آرزوی مادر روحالله براورده شد، روحالله شهید شد…
صفحهی 21 کتاب شهید روحالله قربانی خطاب به دوستش مرتضی چه زیبا میگوید: « شهدا از آسمان به زمین نیامدهاند و یک دفعه شهید نشدهاند، بلکه آنها هم مثل ما زندگی میکردند و تفریح داشتند و…، فقط خودشان را به امام حسین نشان دادند و امام حسین آنها را خرید.»
و در آخر صحبتی با همسر شهید قربانی: زینب جان اولین بار که شما را از شبکه افق و مستند ملازمان حرم شناختم، محبتتان توی دلمنشست، من به شما و به تمام همسران و مادران شهدا افتخار میکنم، برای من و خانوادهام دعا کنید، سلام من را به شهید روحالله برسانید.
هر که را عشق حسین نیست ز خود بیخبر است، کشتهی عشق حسین از همه کس زنده تر است…
کتاب دلتنگ نباش، زندگینامه شهیدمدافع حرم روح الله قربانی
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب در ۱۳۹۷/۰۹/۲۵ نوشته شده است.
وبلاگ عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام
یادت باشه، یادم هست
شب که شد نشستم و کارهای این چند روز را با خودم مرور کردم، حسی درونم را قلقلک میداد و از اول هفته انرژی مثبتی دور وبرم را احاطه کرده بود، مطمئن بودم که این انرژی مثبت از همان شنبه همراه من است، از همان ساعتی که صدای آیفون خانه به صدا در آمده بود و آقای پستچی بسته کتابم را از پشت آیفون نشانم داد، این اولین باری بود که از رسیدن کتابم انقدر شور و هیجان داشتم، بسته را باز کردم، پوستر عکس شهید حمید سیاهکالی را برداشتم و نگاهش کردم و روی دیوار روبرویی خانه که نزدیک قران بود گذاشتم و چند قدم به عقب رفتم و قشنگ به عکسش نگاه کردم، یاد حرف همسرم افتادم که قرار بود قسمتی از گوشه خانه را مخصوص شهدا کنیم و قاب عکسی درست کنیم، عکس شهید سیاهکالی مقدمهای شد تا پیشنهاد همسر را عملی کنیم.
هر فرصتی که پیش میآمد به سراغ کتاب می رفتم و پا به پای فرزانه خاطرات را مرور میکردم، هر فصلش گویی یک تلنگری به من می زد، گاهی ساده تلنگر خوردن هم قشنگ است.
سطر به سطرش، کلمه به کلمهاش، گاهی در عین سادگی من را چنان به فکر فرو میبرد که محیط اطرافم دیگر بی صدا جلوی چشمانم میگذشت.
کم کم هر فصلش کنار خندههای ریزم گوشهی چشمانم را هم خیس میکرد، هم شیرین و جذاب بود و هم گاهی از عشق شهید به همسرش و بالعکس اشکم در میآمد..
در کنار این همه عشق، عشق مادر شهید هم زیبا بود، مخصوصا شب آخری که برای خداحافظی خانه مادر بزرگوارشان رفته بودند، اوج عشق مادر به فرزند را دوباره احساس کردم، عشق پدر به پسرش که حالا برای خودش آقایی شده بود و با آخرین نگاه هایش به حمید بغضش را قورت میداد.
کلمه به کلمه دلم هری میریخت، دوست نداشتم به آخر کتاب برسم، به آخرین صبحانه خوردن فرزانه و حمید، به آخرین دست تکاندن های حمید، بغض کردن های قایمکی فرزانه و آخرین خوابی که فرزانه دیده بود.
دردناکترین جملهای که یک زن باوفا میتواند به همسرش بگوید: « عزیزم شهادتت مبارک.»
قلبم آتش گرفت، اشک های چشمانم را پاک کردم و با بغض کتاب را به آخر رساندم، نطقم باز نمیشد، سرتاسر سکوت بودم، سکوتی که نشان دهندهی این بود که معلق ماندهام و نمیدانستم کجای راه قرار دارم، شاید جاماندگی تمام وجودم را به اسارت خود برده بود و این سکوت مثل خورهای به جانم افتاده بود، سکوتی که نشان میداد این کتاب خودش راه هدایت امثالی مثل من است که با نور امید شهیدی به ادامه مسیرشان میاندیشند.
این هفته را لحظه به لحظه با خاطرات شیرین شهید سیاهکالی و همسر بزرگوارش گذراندم، از صبوری کردن های آنها درس هایی گرفتم، از همه نکاتی که به ظاهر کوچک بود اما درونش دریای وسیعی بود که پندها آموختم، دیگر از این به بعد آرزوهایم را هم حسینی خواهم کرد.
من یادم خواهد ماند عشق به ایمان را عشق به فداکاری و مردانگی و ایثار را اما شما هم یادتان باشد که برای من جامانده هم دعا کنید، خوشا به سعادتتان که کنار امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها آرام گرفته اید…
کتاب یادت باشد روایت زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
به قلم:سیده مهتا میراحمدی
این معرفی کتاب رو در 1397/09/17 نوشته ام