قسمت 6 خاطرات همایش یزد
قسمت 6 خاطرات همایش یزد
بعد از نماز با زینب از امامزاده بیرون آمدیم. باز از آبخوری کلی آب خوردم اما باز خیلی تشنه بودم. کلا در یزد عطش زیادی داشتیم.
با همسرم تماس گرفتم و گفت که 10 دقیقه دیگر بیرون میآید. با زینب از در امامزاده خارج شدیم و با جمعیت به ایستگاه صلواتی کشیده شدیم. من هم با زینب توی همهمه ایستادم.
چشمم که به لیوانهای یکبار مصرف افتاد فکر کردم آب ریختند توی لیوان😄 چون بی رنگ بود. از بغل دستیام پرسیدم:” خانم آبه یا شربت؟” خانم خندید و گفت:” شربته دیگه امشب میلاده”
لیوان شربت را که سر کشیدم تازه از طعم و مزهی شربت فهمیدم که گلاب دارد، مزهی نعنا هم میداد کلا احساس کردم یک شربت ترکیبی یزدیست😅 اسمش را دقیق نمیدادنم یا بیدمشک بود یا چیز دیگری😅 اما خوشمزه بود.
عادت داشتم همیشه در ایستگاههای صلواتی یا شربت ابلیمو بخورم یا پرتقال و البالو… ندیده بودم شربت به این سبک مخصوصا در کرج. برای همین خیلی لذت بردم.
شربت خودم را خوردم و برای زینب را دستم گرفتم تا عکس بگیرم بعد دادم خورد😅 دستم هم نوچ شد🤣
کمی آن طرفتر ایستادیم تا گروه سرود پسران سرود بخوانند. همسرم هم از راه رسید. بهخاطر اصرار های علی ایستادیم و سرودشان را که پلی بک بود گوش دادیم.
وسطش بلندگو قطع شد🤣 علی اصرار داشت عکس بگیرد اما انقدر شلوغ بود قدش نمیرسید که عکس بگیرد😄
راه افتادیم به سمت کاروانسرای مشیر. من زودتر به سمت پذیرش رفتم تا کلید پارکینگ را بگیرم که اقای جلیلی از در بیرون آمد. سلام و علیک کردیم.
کلید را از پذیرش تحویل گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم. ماشین کمی گیربکسش بهخاطر گرما اذیت میکرد. ماشین را روشن کردیم و توی کوچهپسکوچههای یزد با ماشن چرخیدیم…😍
خیلی کوچهها زیبا بود… اصلا یک وضعی…
در بین راه یک امامزاده دیگری هم دیدیم اما همسرم نایستاد تا زیارت کنیم😅 همانجا گلهاش را به امامزاده کردم و گفتم:” امامزاده شوهرم ماشین رو نگه نمیداره تا من بیام پابوست😄” خلاصه غر زدم و آهم گرفت و شوهرم توی کوچه.های بن بست گیرافتاد و توی ترافیک ماندیم🤣
دوباره موقع برگشت از جلوی امام زاده برگشتیم و دوباره همان آش و همان کاسه…😄
عادت داریم هرجا عکس شهدا میبینیم صلوات بفرستیم. علی توی راه بنر عکس یک سیدی را دید که تازه فوت کرده بود اما چون هنوز سواد ندارد فکر کرد چون عکسش را بزرگ زده اند شهید است و زیر لب صلوات فرستاد😄 خندیدم و به همسرم گفتم: علی برای این بنده خدا که فوت کرده صلوات فرستاد…
به کاروانسرا برگشتیم. با آقای نقیب تماس گرفتم تا غذای مهمانهارا تحویل بگیرم. توی حیاط ایستاده بودم که آقای نقیب حضوری تشریف آوردند. بعد از تشکر شامهارا تحویل گرفتم و به نرجس زنگ زدم و گفتم:” غذا آماده ست بیاد توی رستوران که دوباره بدون قاشق نمونیم😄”
به سمیرا هم اطلاع دادم.
توی حیاط و زیبایی کاروانسرا ایستادیم و عکس گرفتیم که نرجس از اتاق 107 بیرون آمد. به سمتش رفتم. بغلش کردم و روبوسی کردیم و کلی از دیدن هم ذوق زده شده بودیم. در همین حین پسرش حسین هم آمد و با دستان کوچکش به من دست داد و سلام کرد… ماشاءالله خداحافظش باشد بسیار شیرین و فسقلی و زیبا بود. من را خاله صدا میزد😍 اوخی
چون تازه بستنی خورده بودند شام را تحویلش دادم و دوباره به اتاقش برگشت. همسر و فرزندانم را در رستوران مستقر کردم و تا یک لقمه غذا خوردم سمیرا آمد. 😍
سفت همدیگر را بغل کردیم و ذوق زده و هیجان انگیز با هم حرف زدیم.😍 سمیرا چون همسرم توی رستوران بود آرام حرف میزد و من هم مدام شاکی میشدم که نمیشنوم چی میگی🤣 خلاصه شام را در کنار سمیراجان خوردیم و کیف کردیم😄
قسمت بعدی رو کی بذارم؟ 😄
#به_قلم_خودم
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
#روایت_زن_مسلمان