قسمت 5 خاطرات همایش یزد
5️⃣ قسمت 5 خاطرات همایش یزد
وارد امامزاده شدیم. کفشهارا داخل کیسههایی که دم ورودی بود گذاشتیم. سمت راست ورودی مردانه و سمت چپ ورودی زنانه بود. خادمی هم دم در نشیته بود و کنار دستش یک دستگاه کارتخوان بود. وارد امامزاده شدیم.
چشمم به آینهکاریها بود و آرامش عجیبی دلم را آرام کرده بود. ضریح را که از دور دیدم قلبم پرکشید برای کاظمین و سامرا…
نمیدانم چرا انقدر حالهوای آنجارا داشت. ناخودآگاه اشک توی چشمانم جمع شد. سرم را به شبکههای ضریح گذاشتم و یک قطره اشک ریختم و گفتم:” یعنی میشه دوباره برم سامرا؟” حالهوای سامرا توی سرم پیچیده بود. ” همانلحظه به خواهرم عکس امامزاده را فرستا م که گفت: “شب میلاد امام هادی است. این را که فهمیدم کنار ضریح دیگر نتوانستم گریهامرا بند بیاورم"😭
سوراخ سمبههای کیفم را گشتم تا تبرکیای داخل ضریح بیندازم. زینب اصرار داشت خودش بندازد. پول را دستش دادم و او با خوشحالی به داخل ضریح نگاه کرد و مسیر افتادن پول را نگاه کرد و گفت:” َ َ َ چقدر پول"😄
هنوز تا اذان فرصت داشتیم. از قسمت زنانه بیرون آمدیم و با همسرم به دیدار مزار علمایی که در رواق دیگری بودند رفتیم. اسمشان را به خاطر ندارم. اما بعد از فاتحهخوانی از امامزاده بیرون رفتیم.
داخل حیاط امامزاده یک آبخوری بود که آب خنک و سردی داشت. انقدر آن آب به من مزه داد که عکس آبخوری را گرفتم و کلی دعای خیر کردم. مزهی آب بهشت را میداد.گوارای گوارا…
حتی از آب سقاخانه امامرضا هم خوشمزهتر بود… مزهی آب کرج را میداد شیرین شیرین…
از امامزاده بیرون آمدیم و با پای پیاده شروع کردیم به خیابانگردی…
داخل پاساژی شدیم که سر در بزرگی داشت. فکر کنم اسمش نور بود. بستنی فروشی دقیقا اول پاساژ بود. داخل پاساژ هم پارچه فروشی بود.کمی چرخیدیم و بیرون آمدیم. برایم خیلی تعجببرانگیز بود که چقدر یزد پارچه فروشی دارد. هیچ زنی هم توی خیابان نبود. تک و توک.. انگار بازارها همینطوری باز بودند😅 به همسرم گفتم اگر کرج بود الان خانمها ریخته بودند کف پاساژ و…😄
دوباره برگشتیم به سمت امامزاده، صدای الله اکبر که آمد کنار یک دکان کوچک بودیم. عکسش را در پست بعدی میگذارم. سریع وضو گرفتیم و دوباره به داخل امامزاده رفتیم. از خادم پرسیدم صف نماز جماعت کجاست که با دستش سمت چپ را نشانم داد. وارد شدم اما دیدم مردها مشغول نماز هستند و ورودی هم از قسمت مردانه بود. خجالت کشیدم و دوباره برگشتم تا کسی بیاید و من با آنها داخل بروم. که خوش شانس بودم و پشت دونفر دیگر وارد مردانه شدیم و پرده را کنار زدیم و خودمان را آخر صف جا دادیم…
بعد از مدتها این یکی از بهترین نمازجماعتهای عمرم بود. شلوغ و پر فیض…
بعدا فهمیدم که نرجس من را توی امامزاده دیده بود😅 چون هنوز فرصت نشده بود از نزدیک ببینمش… سمیرا هم به محل اسکان رسیده بود و منتظر من بود…
میشه قسمت بعدی رو هم الان بذارم؟😅
#به_قلم_خودم
#تولیدی
#همایش_فعالان_فضای_مجازی یزد
#روایت_زن_مسلمان