فراخوان پنجمین جشنواره رسانه های دیجیتال رضوی
خلاصه زندگينامه امام هشتم حضرت رضـا (ع )
ويژگيهاى زندگى امام رضـا (ع )
بـعـد از امـام مـوسى بن جعفر (عليه السلام ) مقام امامت به پسرش حضرت ابوالحسن على بـن مـوسـى الرّضـــا (عـليـه السـلام ) رسـيـد، چـرا كـه او در فـضـايل سرآمد همه برادران و افراد خانواده اش بود و در علم و پرهيزكارى بر ديگران برترى داشت و همه شيعه و سنّى بر برترى او اتفاق نظر دارند و همگان آن حضرت را به تفوّق بر ديگران در جهت علم و فضايل معنوى مى شناسند.
بـه علاوه پدر بزرگوارش امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت او بعد از خودش تصريح فرموده و اشاراتى نموده كه درباره هيچيك از برادران و افراد خانواده او، چنين تصريح و اشاراتى ننموده است .
حـضـرت رضـا (عـليـه السلام ) به سال 148 هجرى (يازدهم ذيقعده يا …) در مدينه چشم بـه ايـن جـهـان گـشـود، و در طـوس خـراسـان در مـاه صـفـر سال 203 هجرى در سنّ 55 سالگى از دنيا رفت .
مـادر آن حـضـرت ((اُمّ الْبَنين )) نام داشت كه اُمّ ولد بود. مدّت امامت او و مدّت سرپرستى او از اُمّت ، بعد از پدرش ، بيست سال بود.
چند نمونه از دلايل امامت حضرت رضا (ع )
1 ـ تـصـريح و اشارات امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت حضرت رضا (عليه السلام )؛ ايـن مـطـلب را جمع كثيرى نقل كرده اند از جمله از اصحاب نزديك و مورد اطمينان و صاحبان عـلم و تـقـوا و فـقـهـاى شـيـعـيـان (امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) ) كـه بـه نقل آن پرداخته اند، عبارتند از:
داوود بـن كـثـيـر رِقـّى ، محمّد بن اسحاق بن عمّار، علىّ بن يقطين ، نعيم قابوسى و افراد ديگر كه ذكر آنان به طول مى انجامد.
((داوود رِقـّى )) مـى گـويـد: بـه ابـاابـراهـيـم (امام كاظم (عليه السلام ) ) عرض كردم : فـدايـت شـوم ! سـنّ و سـالم زيـاد شـده و پـير شده ام ، دستم را بگير و از آتش دوزخ مرا نجات بده ، بعد از تو صاحب اختيار ما (يعنى امام ما) كيست ؟
آن حـضـرت اشـاره بـه پسرش امام رضا (عليه السلام ) كرد و فرمود:((هذا صاحِبُكُمْ مِنْ بَعْدِى ؛ امام شما بعد از من اين پسرم مى باشد)).
2 ـ ((مـحـمـّد بـن اسـحـاق )) مـى گـويـد: بـه ابـوالحـسـن اوّل (امـام كـاظـم (عليه السلام ) ) عرض كردم : آيا مرا به كسى كه دينم را از او بگيرم ، راهنمايى نمى كنى ؟
در پـاسـخ فـرمـود:(((آن راهـنـمـا) ايـن پسرم على (عليه السلام ) است )) روزى پدرم (امام صادق (عليه السلام ) ) دستم را گرفت و كنار قبر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بـرد و بـه مـن فـرمـود:((پسر جان ! خداوند متعال (در قرآن ) مى فرمايد:((… اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِيفَة …))؛ من در روى زمين جانشين و حاكمى قرار خواهم داد ، خداوند وقتى سخنى مى گويد و وعده اى مى دهد، به آن وفا مى كند)).
3 ـ ((نـعـيم بن صحاف )) مى گويد: من و هشام بن حَكَم و علىّ بن يقطين در بغداد بوديم ، عـلى بـن يـقـطـيـن گـفـت : در حـضـور عبد صالح (امام كاظم (عليه السلام ) ) بودم ، به من فـرمـود:((اى عـلى بـن يـقطين ! اين على ، سرور فرزندان من است ، بدان كه من كُنيه خودم (يعنى ابوالحسن ) را به او عطا كردم )).
و در روايـت ديـگـر آمـده اسـت كه : هشام بن حَكَم (پس از شنيدن اين سخن از على بن يقطين ) دستش را بر پيشانى خود زد و گفت : راستى چه گفتى ؟ (او چه فرمود؟!). على بن يقطين در پاسخ گفت :((سوگند به خدا! آنچه گفتم امام كاظم (عليه السلام ) فرمود)).
آنگاه هشام گفت :((سوگند به خدا! امر امامت بعد از او (امام هفتم ) همان است (كه به حضرت رضا (عليه السلام ) واگذار شده است ))).
4 ـ ((نـعـيـم قـابـوسـى )) مـى گـويـد: امـام كـاظـم (عـليه السلام ) فرمود:((پسرم على ، بزرگترين فرزند و برگزيده ترين فرزندانم و محبوبترين آنان در نزدم مى باشد و او بـه جفر مى نگرد و هيچ كس جز پيامبر يا وصىّ پيامبر به جفر نمى نگرد)).
نمونه اى از فضايل امام رضـا (ع )
((غـفـارى )) مـى گـويـد: مـردى از دودمـان ((ابـورافـع )) آزاد كـرده رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) كـه نـام او را ((فـلان )) مـى گـفـتند، مبلغى پول از من طلب داشت و آن را از من مى خواست و اصرار مى كرد كه طلبش را بپردازم (ولى مـن پـول نـداشـتـم تـا قـرضـم را ادا كـنـم ) نـمـاز صـبـح را در مـسـجـد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) در مـديـنه خواندم ، سپس حركت كردم كه به حـضـور حـضرت رضا (عليه السلام ) كه در آن وقت در ((عُرَيض )) (يك فرسخى مدينه ) تـشـريـف داشـت ، بروم ، همينكه نزديك درِ خانه آن حضرت رسيدم ديدم او سوار بر الاغى اسـت و پيراهن و ردايى پوشيده است (و مى خواهد به جايى برود) تا او را ديدم ، شرمگين شدم (كه حاجتم را بگويم ).
وقـتـى آن حـضـرت به من رسيد، ايستاد و به من نگاه كرد و من بر او سلام كردم با توجّه بـه ايـنـكـه مـاه رمـضـان بود (و من روزه بودم ) به حضرت (عليه السلام ) عرض كردم : دوست شما ((فلان )) مبلغى از من طلب دارد به خدا مرا رسوا كرده (و من مالى ندارم كه طلب او را بپردازم ).
غـفـارى مـى گويد: من پيش خود فكر مى كردم كه امام رضا (عليه السلام ) به ((فلان )) دسـتـور دهد كه (فعلاً) طلب خود را از من مطالبه نكند، با توجّه به اينكه به امام (عليه السلام ) نگفتم كه او چقدر از من طلبكار است و از چيز ديگر نيز نامى نبردم .
امام رضا (عليه السلام ) (كه عازم جايى بود) به من فرمود بنشين (و در خانه باش ) تا بازگردم . من در آنجا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، سينه ام تـنگ شد مى خواستم به خانه ام بازگردم ، ناگهان ديدم امام رضا (عليه السلام ) آمد و عـدّه اى از مـردم در اطـرافـش بـودنـد و درخـواسـت كـمـك از آن بـزرگـوار مى كردند و آن حضرت به آنان كمك مى كرد، سپس وارد خانه شد، پس از اندكى از خانه بيرون آمد و مرا طلبيد، برخاستم و با آن حضرت وارد خانه شديم ، او نشست و من نيز در كنارش نشستم و مـن از ((ابـن مـسيّب )) (رئيس مدينه ) سخن به ميان آوردم و بسيار مى شد كه من درباره ابن مسيّب نزد آن حضرت سخن مى گفتم ، وقتى كه سخنم تمام شد، فرمود:((به گمانم هنوز افطار نكرده اى ؟)).
عـرض كـردم : آرى افـطـار نكرده ام . غذايى طلبيد و جلو من گذارد و به غلامش دستور داد كه با هم آن غذا را بخوريم ، من و آن غلام از آن غذا خورديم ، وقتى كه دست از غذا كشيديم ، فرمود:((تشك را بلند كن و آنچه در زير آن است براى خود بردار)).
تـشك را بلند كردم و دينارهايى ديدم ، آنها را برداشتم و در آستين خود گذاردم (يعنى در جيب آستينم نهادم ) سپس امام رضا (عليه السلام ) به چهار نفر از غلامان خود دستور داد كه همراه من باشند تا مرا به خانه ام برسانند.
بـه امـام رضـا (عـليـه السـلام ) عـرض كـردم : فدايت گردم ! قراولان ((ابن مسيب )) (امير مدينه ) در راه هستند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما بنگرند.
فـرمـود:((راسـت گـفتى ، خدا تو را به راه راست هدايت كند))، به غلامان فرمود:((همراه من بـيايند و هركجا كه من خواستم ، برگردند)) غلامان همراه من آمدند، وقتى كه نزديك خانه ام رسـيدم و اطمينان يافتم ، آنان را برگرداندم ، سپس به خانه ام رفتم (شب بود) چراغ خـواسـتـم ، چـراغ آوردند به دينارها نگاه كردم ، ديدم 48 دينار است و آن مرد طلبكار، 28 ديـنـار از من طلب داشت ودر ميان آن دينارها، يك دينار بود كه مى درخشيد، آن را نزديك نور چـراغ بـردم ديـدم روى آن با خط روشن نوشته است :((آن مرد، 28 دينار از تو طلب دارد، بقيه دينارها مال خودت باشد)).
سـوگـنـد بـه خـدا! خـودم نمى دانستم (و فراموش كرده بودم ) كه او چقدر از من طلب دارد. روايـات در ايـن راسـتا بسيار است كه شرح و نقل آنها در اين كتاب كه بنايش بر اختصار است به طول مى انجامد.
ماجراى شهادت حضرت رضـا (ع )
وقـتـى كـه حـضـرت رضـا (عـليـه السـلام ) بـه سـال دويـسـت هـجـرى ، به دعوت ماءمون نـاگـزيـر از مـديـنـه بـه خـراسـان آمـد، حـدود سـه سال آخر عمرش را در دستگاه ماءمون (هفتمين خليفه عبّاسى گذراند).
حـضرت رضا (عليه السلام ) در خلوت ، ماءمون را بسيار موعظه و نصيحت مى كرد و او را از عذاب خدا مى ترساند و ارتكاب خلاف را از او زشت مى شمرد و ماءمون در ظاهر، گفتار امـام رضـا (عـليـه السـلام ) را مـى پـذيـرفـت ولى در بـاطن آن را نمى پسنديد و برايش سنگين و دشوار بود.
روزى حضرت رضا (عليه السلام ) نزد ماءمون آمد و ديد او وضو مى گيرد ولى غلامش آب به دست او مى ريزد و او را در وضو گرفتن كمك مى كند.
امام رضا (عليه السلام ) به او فرمود:((در پرستش خدا كسى را شريك قرار مده )).
مـاءمـون آن غلام را رد كرد و خودش آب ريخت و وضو گرفت ، ولى اين سخن حضرت رضا (عـليـه السلام ) موجب شد كه خشم و كينه ماءمون به آن حضرت زياد شود (چرا كه ماءمون يـك عـنـصر متكبّر و خودخواه بود و اينگونه گفتار به دماغش برمى خورد) اين از يك سو و از سـوى ديـگـر، هـرگـاه مـاءمـون در حـضـور حـضـرت رضـا (عـليـه السـلام ) از فـضـل بـن سـهـل و حـسن بن سهل سخن به ميان مى آورد، امام رضا (عليه السـلام ) بـديـهـاى آن دو را بـه مـاءمـون گـوشزد مى كرد و ماءمون را از گوش دادن به پيشنهادهاى فضل و حسن ، نهى مى نمود.
فـضـل بن سهل و حسن بن سهل ، موضعگيرى حضرت رضا (عليه السلام ) را فهميدند، از آن پـس مـكـرّر به گوش ماءمون مى خواندند و او را بر ضدّ امام رضا (عليه السلام ) مى شـورانـدنـد، مـثـلاً تـوجّه همگانى مردم را به امام رضا (عليه السلام ) به عنوان يك خطر جدّى براى براندازى حكومت ماءمون قلمداد مى كردند و ماءمون (خودخواه ) را وامى داشتند كه از حضرت رضا (عليه السلام ) فاصله بگيرد و كار به جايى رسيد كه آن دو (سالوس خـائن ) راءى مـاءمـون را نـسبت به حضرت رضا (عليه السلام ) دگرگون ساختند و او را آنچنان كردند كه تصميم به كشتن حضرت رضا (عليه السلام ) گرفت .
تا روزى امام رضا (عليه السلام ) با ماءمون غذايى خوردند، امام رضا (عليه السلام ) از آن غذا بيمار شد و ماءمون نيز خود را به بيمارى زد.
جريان شهادت حضرت رضا (عليه السلام ) از زبان عبداللّه بن بشير
((عـبـداللّه بـن بـشـيـر)) (يـكـى از غلامان ماءمون ) مى گويد: ماءمون به من دستور داد كه نـاخـنهاى خود را بلند كنم و اين كار را براى خودم عادى نمايم و آن را به هيچ كس نگويم مـن ايـن كـار را انـجـام دادم سـپس ماءمون مرا طلبيد، چيزى شبيه تمرهندى به من داد و به من گـفـت : ايـن را بـا دسـتـهـايـت خـمـيـر كـن و بـه هـمـه دسـتـت بمال و من چنين كردم و سپس ماءمون مرا ترك كرد و به عيادت حضرت رضا (عليه السلام ) رفت ، پرسيد حالت چطور است ؟
امام رضا (عليه السلام ) فرمود:((اميد سلامتى دارم )).
مـاءمـون گـفـت : مـن هـم بـحـمـداللّه امـروز حـالم خـوب شـده است ، آيا هيچيك از پرستاران و خدمتكاران امروز نزد شما آمده اند؟
امـام رضـا (عليه السلام ) فرمود:((نه ، نيامده اند)). ماءمون خشمگين شد و بر سر غلامان فرياد زد (كه چرا به خدمتگزارى از آن حضرت نپرداخته ايد).
عـبداللّه بن بشير در ادامه سخن مى گويد: سپس ماءمون به من دستور داد و گفت : براى ما انار بياور، چند انار آوردم ، گفت هم اكنون با دست خود (كه به زهر تمر هندى آلوده بود) آب اين انارها را با فشار دست بگير، من چنين كردم ، ماءمون آن آب انار آنچنانى را با دست خـود بـه حـضـرت رضـا (عـليـه السـلام ) (كـه در بـسـتـر بـيـمـارى در حـال بـهـبـودى بـود) خـورانـيـد و همان موجب مسموميّت امام رضا (عليه السلام ) شده و سبب شـهـادت آن حضرت گرديد، او پس از خوردن آن آب انار دو روز بيشتر زنده نماند و سپس از دنيا رفت .
جريان شهادت از زبان اباصلت و محمّد بن جهم
((ابـاصـلت هـروى )) مـى گـويـد: وقتى كه ماءمون نزد امام رضا (عليه السلام ) بيرون رفـت ، مـن بـه حـضـور آن حـضرت رسيدم ، به من فرمود:((يا اَباصَلْتِ! قَدْ فَعَلُوها؛ اى ابـاصـلت ! آنـهـا كار خود را (يعنى مسموم كردن را) انجام دادند))، و در اين هنگام زبان آن حضرت به ذكر توحيد و شكر و حمد خدا، گويا بود.
((محمّد بن جهم )) مى گويد: حضرت رضا (عليه السلام ) انگور را دوست داشت ، مقدارى از انـگـور را آمـاده كـردنـد و چند روز در جاى حبه هاى انگور، سوزنهاى زهرآلود، وارد كردند وقـتـى كـه دانـه هـاى انـگـور زهـرآگين شد، آن سوزنها را بيرون آوردند و همان دانه هاى انگور را نزد آن حضرت گذاردند، آن بزرگوار كه در بستر بيمارى بود، آن انگورها را خورد و سپس به شهادت رسيد.
و گـويـنـد مـسـمـوم نـمـودن آن حـضـرت بـسـيـار زيـركـانـه و دقـيـق (بـا كمال پنهانكارى بود تا كسى نفهمد) انجام گرفت .
رياكارى ماءمون بعد از شهادت حضرت رضا (ع )
پـس از شـهـادت حضرت رضا (عليه السلام ) ماءمون يك شبانه روز خبر آن را پوشاند و فـاش نـكـرد، سـپـس ((مـحمّد بن جعفر)) (عموى حضرت رضا (عليه السلام ) ) و جماعتى از دودمـان ابـوطـالب (عـليـه السلام ) را كه در خراسان بودند، طلبيد و خبر وفات حضرت رضـا (عـليـه السلام ) را به آنان داد و خودش گريه كرد و بسيار بيتابى نمود و اندوه شـديـد خـود را ابـراز كـرد و سـپـس جـنازه آن حضرت را به طور صحيح و سالم به آنان نشان داد، آنگاه به آن جنازه رو كرد و گفت :
((بـرادرم ! بـراى مـن طـاقـت فـرسـاسـت كـه تـو را در ايـن حال بنگرم ، من اميد آن را داشتم كه قبل از تو بميرم ، ولى خواست خدا اين بود!)).
سـپـس دسـتـور داد جـسـد آن حـضـرت را غـسـل دادنـد و كـفـن و حـنـوط نـمـودنـد و بـه دنـبـال جنازه آن حضرت راه افتاد و جنازه را تا همانجا كه هم اكنون محلّ قبر شريف حضرت رضـا (عـليـه السـلام ) اسـت مـشـايـعـت كـرد و هـمـانـجـا آن را بـه خـاك سـپـرد. آن محل ، خانه ((حميد بن قحطبه )) (يكى از رجال دربار هارون ) بود كه در قريه اى به نام ((سـنـابـاد)) نـزديـك ((نـوقـان )) در سـرزمين ((طوس )) قرار داشت ، و قبر هارون الرّشيد (پنجمين خليفه عبّاسى ) در آنجا بود. مرقد مطهّر حضرت رضا (عليه السلام ) را در جانب قبله قبر هارون ، قرار دادند.
فرزندان حضرت رضا (ع )
حـضـرت رضـا (عليه السلام ) درگذشت ، ولى فرزندى براى او سراغ نداريم ، جز يك پسر كه همان امام بعد از اوست ؛ يعنى ((ابوجعفر محمد بن على (عليه السلام ) (امام نهم ) كـه هـنـگـام وفـات حـضـرت رضـا (عـليـه السـلام ) هـفـت سال و چند ماه داشت )).