#عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" قسمت چهارم کتاب اینک شوکران
#عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
قسمت چهارم
«خانم کوچولو» بعد از این همه رجزخوانی، تازه به من گفته بود:« #خانم_کوچولو »…به دختر نازپرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمت ابروست.
#چادرم را تکاندم و گره روسریم را محکم کردم؛ ولی نمی دانستم چرا از او خوشم آمده بود. توی خانه کسی به من نمی گفت چه طور بپوشم،با چه کسی راه بروم،چه بخوانم وچه ببینم.
اما او مرا به خاطر#حجابم مواخذه کرده بود، حرفهایش تند بود، اما به دلم نشسته بود. گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود؛ پسر همسایمان، اما هیچ وقت ندیده بودمش.
رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی هرگز ندیده بودمش.(البته این ها را بعدا فهمیدم)
یک بار دیگر هم دیدمش بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم؛ من سه چهار تا ژـ سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور کمرم.
خیابان ها سنگر بندی بود؛ از پشت بام ها می پریدیم، ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم. دم کلانتری شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان. آن جا همه سنگر زده بودند، هرچه آورده بودیم دادیم.
منوچهر آن جا بود، صورتش را با#چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود، گفت:«بازم تویی؟»…فشنگ ها را از دستم گرفت، خندید و گفت:«این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟»?
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم، فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند.
گفتم: اگر به درد شما نمی خورد، می برمشان جای دیگر. گفت:«نه، نه، دستتان درد نکند، فقط زود از این جا بروید.» نمی توانستم به این دوبار دیدن او بی اعتنا باشم.
دلم می خواست بدانم او که آن روز مثل پر کاه بلندم کرد و نجاتم داد، و هر دو بار، این همه متلک بارم کرد،کیست. حتی اسمش را هم نمی دانستم. چرا فکرم را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی
.
نمی دانستم احساسش چیست. خودم را متقاعد کردم که دیگر نمی بینمش.و تلاش می کردم که فراموشش کنم، اما وقت و بی وقت می آمد به خاطرم. این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای#عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم؛ نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد #زندگیم شد.
اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمی دانستم کی است و کجاست….
ادامه دارد…
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران