دلنوشته_همسر_شهید
دلنوشته_همسر_شهید *
صحنه هایی که دوباره تکرار میشود….
روزی پدرم سید_باقر را بر دوش همه تشییع میکردند و روزی همسرم سید_سجاد را …
یک روز پدرم را در راه وطن دادیم و یک روز همسر را در راه حرم….
یک روز همه من را دختر_شهید میخواندند و یک سالیست به من میگویند همسر_شهید…
چه کلماتی…چه عزتی….چه جایگاهی….
چیزی که با حرفها و نگاههای نامحرمان اهل دل هیچکدام متزلزل نخواهد شد….
اما دل،دل است…
این چیزها را نمیفهمد….
درد دوری امان آدم را میبرد…
نبودن ها نفس برای آدم نمیگذارد
چقدر دلتنگی و طاقت در من…
نه اینکه فکر کنی روزهایم را با فکر مرگ میگذرانم…
نه…
من توان زندگی کردن بی تو را ندارم!
دارم به تقویم نگاه می کنم هر روز که میگذرد روزی به نبودنم در نبودت اضافه میشود….
نگاهم این یکسال فقط به آسمان بوده،
نگاه میکردم تا لحظه ای مرا نگاه کنی …
من اینجا به عشق تو سر میکنم….
من انقدر این مسیر خانه تا گلستان را با فرزند عزیزمان میروم و می آیم تا گوش همه را از این عشق کر کنم
آنقدر فرزند_عزیزمان را بین مزار مطهر تو و پدرم میگذارم و برایش از شما و
رشادت_هایتان میگویم تا او هم بفهمد شهادت چه جایگاهی دارد و این دوری برایش ارزشمند شود…
من که خوب میدانم شهادت چه جایگاهیست…
به حرمت روزهایی که کنار هم بودیم ، این روزها طور دیگری هوایم را داشته باش…
شهید_سید_سجاد_حسینی