دالان بهشت
روز آخر از راه رسيد، نماز صبح را در حرم آزادي بوديم، نزديك اذان بود كه ديگر تاب نداشتم، دلم آشوب بود
و با خودم كلنجار مي رفتم، انگار خداحافظي از آقا و مشهد برايم مثل جان كندن بود، اشك هايم را لا به لاي چادر پنهان مي كردم، ياد آخرين خداحافظي هايم شكنجه ام مي داد، تمام مشهد حتي كوچه ها و خانه هاي قديمي اش مرا ياد او مي انداخت، تمام صدا ها حتي كوچكترين حرف ها مخصوصا صحبت هاي مردم بومي مشهد مرا ياد او مي انداخت، تمام شهر پر بود از ياد او، داخل صحن ، نزديك باب الجواد يك دفعه وجودش را كنارم احساس كردم اما اويي در كار نبود و فقط و فقط بوي عطرش بود كه حال و هوايي به من داده بود.
صبح موقع حركت به سمت كرج،تابلو ها را با چشمانم دنبال مي كردم، ميدان شهدا، مدرس، ١٧ شهريور، ترمينال…
تا چشمم به تابلو ترمينال افتاد غم تمام وجودم را تسخيركرد، دلم آتش گرفته بود براي خداحافظي …
نمي خواستم از مشهد دور بشوم ، ديكر توان تحمل دوري اش را نداشتم، دلم خوش بود كه با هم يك جا نفس مي كشيم، ماشين هم با من لج كرده بود و با سرعت از مشهد دور مي شد اما نمي دانست كه من دل و جانم را در آنجا جا گذاشته ام…
هميشه خداحافظي سخت است…
به اميد روزي كه دوباره صحن عشقت را ببينم..