خاطرات کوتاهم از سحرهای ماه رمضان
08 خرداد 1396
#تولیدی_به_قلم_خودم
#کوتاه_نوشت
#سحرهای_رمضان
آن قدیم ها که تازه به سن تکلیف رسیده بودم و روزه می گرفتم، سحر ها پدربزرگم از طبقه بالا به پایین می آمد و محکم به پنجره ضربه می زد تا ما را برای سحر بیدار کند…
یادم می آید هروقت که به پنجره می زد ما بیدار بودیم و من با صدای بلند می گفتم: آقاجون بیداریم…
حالا که 11 سال از آن روز ها می گذرد فقط با خاطراتش سحر هارا با صدای زنگ ساعت رومیزی بیدار می شویم.
روحت شاد آقاجون…