اقای شهید...
آقای شهید
جمعه بود، هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بودیم. به رسم عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم. زیرنویس شبکه سه چشمانم را میخ کوب صفحه کرد. سریع به خودم آمدم سیخ در جایم نشستم. کانال را تغییر دادم. اینبار دیگر رسما با خبر شهادت حاج قاسم رو به رو شدم. بی صدا و بدون حرکت خاصی سرم را با غم فراوان برگرداندم و به عکسش که روی دیوار بود، عمیق خیره شدم. ناباورانه یک قطره اشک از روی گونه هایم سر خورد و قلبم را از جایش کند یاد حرف چند روز قبلم افتادم. وقتی که درحال گردگیری عکس شهدا بودم؛ نگاهی به عکس حاج قاسم کردم و گفتم همه این قاب عکسها عکس شهدا هستن اما تنها کسی که هنوز شهید نشده حاج قاسم است. به یکباره قلبم تیر کشید گریه امانم را بریده بود، مثل پدر دوستش داشتم. برایم جز محالات بود که روزی جای خالیش را ببینم.
حتی پسرم هم دیگر وقتی رو به روی تلویزیون قرار می گرفت و مراسم عزاداری را می دید از ما تقلید می کرد و حالت گریه و ناراحتی را به خودش می گرفت و رو به من می کرد و میگفت:” مامان نگاه کن آقای شهید”
#آه_صبح
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی