آمد به پا بلند شود، خورد بر زمین مجبور شد که خواهر خود را صدا کند
وای علیِّ اکبرم(ع)
بر زانو آمده پسرش را صدا کند
شاید جراحت جگرش را دوا کند
گرچه جگر نداشت نگاهش کند ولی
بالین او نشسته پسر را صدا کند
لکنت گرفته پیر ِ جوان مُرده حق بده
سخت است واژه یِ پسرم را ادا کند
آمد به پا بلند شود، خورد بر زمین
مجبور شد که خواهر خود را صدا کند
کارش به التماس کشیده ولی چه سود
باید حسین چند عبا دست و پا کند
مثل انار ِ دانه شده ریخت بر زمین
وقتی ز خاک خواست تنش را جدا کند
تا خیمه گاه جمع جوانان به خط شدند
شاید که تکه تکه تنش جا به جا کند
تا دید خواهر آمده شد غصه اش دوتا
حالا عزا گرفته چه سازد چه ها کند
کم نیست چشم خیره سر و شوم و بد نظر
ای کاش میشد اینهمه لشگر حیا کند
میکوشد از میانِ تبرها و دشنه ها
حتی ز رویِ تیغ علی را سوا کند
درگیر بود ساقه ی نیزه به سینه اش
راهی نبود تا گره یِ بسته وا کند
کتفش ز جایِ ضربِ تبر باز مانده است
هر ضربه آمده که یکی را دوتا کند
بدجور دوخته اند سرش را به رویِ خاک
باید شروع به کَندَنِ سر نیزه ها کند
مانند خاک رویِ زمین پخش شد تنش
طوری زدند آرزویِ بوریا کند
(حسن لطفی