چشم روشنی
28 مهر 1401
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و چشمانم به جاده خیره مانده بود، دست بردم توی کیف و کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم. خاطرات فاطمه و سید جواد آنقدر خواندنی بود، که مسیر راهِ کرج به قم، برایم مثل برق و باد گذشت. چشم روشنی روایت زندگی جانباز شیمیایی… بیشتر »
1 نظر
طاقچه
21 شهریور 1401
یه دو هفته ای هست دوباره شروع کردم کتاب خوندن،کتاب برای زینب و پدر عشق پسر و یه رمان عاشقونه خوندم… البته نسخه الکترونیکی از طریق طاقچه، هرچقدر کتاب بخونم باز تنها کتابی که مجذوبم می کنه داستان زندگی واقعیه… اینکه بفهمم اخرش چی میشه.. یا… بیشتر »