قسمت دوم خاطرات تبلیغ
04 فروردین 1402
2️⃣ قسمت دوم مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شمارههای ذخیره شده توی ذهنم شمارهی منزل دایی بزرگهام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگهی داییام توی تلفن پیچید. شرشر عرق میریختم و… بیشتر »
نظر دهید »
خاطرات تبلیغ ماه رمضان
03 فروردین 1402
1️⃣ قسمت اول 🔸️پیش از ازدواج با سید، من اکثر شهرهای ایران را دیده بودم. آنهم بهخاطر اینکه پدرم رانندهی ماشین سنگین بود. هروقت که پیش میآمد مارا با خود به شهرهای مختلف میبرد. اولین سفری را که با کامیون سبز پدرم رفتیم هیچوقت از یاد نمیبرم.… بیشتر »