قسمت ۱۳ خاطرات تبلیغ
16 فروردین 1402
قسمت 13 خاطرات تبلیغ واقعی سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در ایستاده است و نگاهم میکند. با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه… بیشتر »
نظر دهید »