عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" کتاب اینک شوکران
عاشقی به سبک “فرشته ملکی” و “منوچهر مدق”
مادرم از #چادر خوشش نمی آمد.
هر روز #چادرم را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم . خانواده ام ازسیاسی شدن خوششان نمی آمد…….
قسمت اول…….
هر چه یک#دختر به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت،هر جا می خواست می رفت و هر کاری می خواست می کرد
می ماند یک #آرزو ؛ این که سینی بامیه ی متری بگذارد روی سرش و برود بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند .
آخر یک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت: توی خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. پدر همیشه هوای ما رو داشت، لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود.
ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر ؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد؛ فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه #آزادی به یک اندازه بود.
پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید ولی سالم زندگی کنید.
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای 5657 هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزه ها که می شنوم و می بینم یعنی چه
از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار.
دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه های که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدشان می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها.
به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های دکتر_شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم #حجاب داشته باشم.
مادرم از#چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم زیارت چادر بدوزد.
هر روز #چادرم را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روش. از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی که بر می گشتم. آن سال ها چادر یک #موضوع_سیاسی بود.
خانواده ام ازسیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت: من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را. اما من انقلابی شده بودم و می دانستم این #رژیم باید برود.
در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم. سرایدار هم کمک مان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش…
.
ادامه دارد……
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
داستان حجره پریا قسمت اول نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
«داستان: حجره پریا»
فصل اول
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#حجره_پریا 1
پریا: داداشی بیداری؟
مرتضی: سلام. جانم!
پریا: سلام. خوبی؟ چه خبر؟
مرتضی: ممنون. بد نیستم. شما چه خبر؟
پریا: سلامتی شما. ببخشید دیر وقت پیام دادم… میخوام باهات حرف بزنم!
مرتضی: جانم آبجی!
پریا: نمیخوای لالا کنی؟
مرتضی: دیگه حالا… خوابم جای خود… به زور بچه ها را خوابونده بودیم… بگو… جونم؟
پریا: داداشی من نمیتونم اینجا بمونم؟
مرتضی: کجا؟ پیش مامان؟!
پریا: نه بابا!
مرتضی: پیش بابا؟! نگو با بابا بحثت شده!
پریا: نههههه… میذاری حرف بزنم حالا یا نه؟
مرتضی: خب بفرما!
پریا: پنجشنبه… ینی پس فردا دفاع دارم اما احساس خوبی ندارم.
مرتضی: دفاع که احساس نمیخواد… برو یه ربع بیست دقیقه پایان نامت دفاع کن و یه نمره ای بگیر و بیا دیگه! ینی چی احساس خوبی ندارم؟
پریا: مشکلم اینه که احساس پوچی میکنم… وقتی یادم میاد که با چه زحمتی بابا و مامان را راضی کردم که دیگه ارشد نخونم و برم حوزه… اما الان بعد از پنج سال که درس حوزه خوندم و دو روز دیگه دفاع دارم، احساس میکنم چیز زیادی دستمو نگرفته… من معدل نوزده رشته کارشناسی هوافضا بودم و با هزار دل امید پاشدم اومدم طلبه شدم اما احساس میکنم …. احساس نمیکنم باختما… ولی خیلی احساس برنده شدن هم نمیکنم…
مرتضی: میشه واضحتر بگی به چی فکر میکنی؟! چطور شده حالا یهویی یادت افتاده که پنج سال خیلی برات فایده نداشته؟!
پریا: یهویی یادم نیفتاده… من در طول این پنج سال، خیلی بیشتر از چیزی که بودم انرژی و احساس خرج دادم که ناامید نشم… نمیخواستم کم بیارم… من اگر این پنج سال را رفته بودم دانشگاهم را ادامه داده بودم، الان دکترای هوافضا را هم گرفته بودم… اما اصلا پشیمون نیستم که طلبه شدم… مشکلم اینه که حوزه، اونی که فکر میکردم بهم نداد! میگیری چی میگم؟
مرتضی: خب طبیعیه! تو تازه داری سطح دو را میگیری! انتظار داری بعد از پنج سال ابتدایی، بشی مجتهده امین؟!
پریا: نه… منطقی هم نیست… اما خیلی باحال هم نیست که از هر علم و درسی، یه ذره مزمزه بکنیم و فکر کنیم الان خیلی چیز بلدیم!
مرتضی: ما هم یه کم همینطور هستیم… اما نه به شدت حوزه شماها… ما یه کم درسامون تخصصی تر دنبال میشه اما ته تهش که فکر میکنم، ما هم یه کم در بعضی زمینه ها همین احساس بهمون دست میده… وگرنه مثلا کسی با خوندن یه واحد درس منطق پایه دو که به غرض منطق نمیرسه… غرض منطق، اینه که یاد بگیری چطوری فکر کنی و چطوری گولت نزنن! با اینکه خداوکیلی ما در منطق پایه دو فقط اصطلاحات یاد گرفتیم و تموم! یا مثلا با یه درس بلاغت پایه سه که کسی بلیغ نمیشه!
پریا: داداشی میترسم! وقتی فکرش میکنم که چقدر بی سوادم با اینکه معدل پایه پنجم شده 20 خیلی میترسم… داداشی باورت میشه من فلسفه و یا مثلا شاخ ترین درسمون که حلقات شهید صدر بود را شدم 20 ؟! با اینکه حتی متن عربیش هم خیلی قشنگ بلد نیستم بخونم اما نمیدونم چطوری گرفتم 20 ؟! وای نبودی ببینی یکی از بچه ها که شده بود 19 و از نمره من خبر نداشت، چه افه ای میذاشت؟! فکر میکرد الان شده دختر شهید صدر؟! اصلا یه وضعی بود که نگو!
مرتضی: دخترین دیگه! توقعی بیشتر از همین ازتون نیست!
پریا: وا … داداشی… دیگه قرار نشد لوس بشیا… اینا را نگفتم که فورا بزنی تو چشمون!
مرتضی: باشه.. ببخشید… شوخی کردم…
پریا: حالا چیکار کنم مرتضی؟!
مرتضی: حشالا ولش کن اینارو… یه سوال!
پریا: جانم!
مرتضی: از این پنج سال چی یاد گرفتی؟ مهم ترین چیزی که یادت دادن یا خودت یاد گرفتی چیه؟!
پریا: راستشو بخوای واقعا من فقط یه چیز یاد گرفتم توی کل این پنج سال… اونم اینه که «هیچی بلد نیستم و هیچی نمیدونم»!
مرتضی: خب اینکه خیلی عالیه! این ینی تازه اول دانش و بیداری! جالبه بدونی که ملاصدرا و ابن سینا در اواخر عمرشون به این چیزی که تو گفتی پی بردند! ینی تازه بعد از یه عمر میگفتند ما هیچی بلد نیستیم! ینی حوزه خواهران اینقدر موفق بوده که تونسته شما را بعد از پنج سال، به نقطه ای برسونه که ملاصدرا و ابن سینا بعد از پنجاه شصت سال به این نتیجه رسیدند! کلا بهتون تبریک میگم!
پریا: مرتضی من دارم جدی حرف میزنم اونوقت تو داری تیکه میندازی؟! اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم.بای
مرتضی: کجا حالا؟! نصف شبی فورا قهر میکنی! حالا برو سطح دو دفاع کن تا بعدش یه فکری میکنیم. راستی موضوعت چی بود؟!
پریا: بررسی عوامل خودشیفتگی مردا مخصوصا آخوندای جوون! خوبه حالا؟!
مرتضی: تف سربالاست… چاقو دسته خودشو نمیبره! حالا جدی گفتم… موضوعت چی بود؟ یادم رفته…
پریا: «بررسی آسیب های اعتقادی آتئیست ها در فضای مجازی ایران!»
بوسه بر شش گوشه ات بهتر به دردم میخورد
اقاجانم…
بیخیال نسخه های بی دوای این و ان
بوسه بر شش گوشه ات بهتر به دردم میخورد
بحث گفت و گو: ضرورت حضور طلاب در فضای مجازی
سلام خسته نباشید
امروز در مورخ ٩٥/١١/١٥ با طلاب یک نشستی داشتیم
بحث گفت و گو: ضرورت حضور طلاب در فضای مجازی
١٤ نفر به مدت ٣٠ دقیقه
عههه برف بیشتر شد که
عهههه برف بیشتر شد یعنی استادا میان؟؟؟ من برم تا غیبت نخوردم
برف یهویی کرج
اومدم پاشم لباسای دخترم رو بپوشونم ببرمش خونه مادر و خودم برم حوزه با این صحنه مواجه شدم ….
برف یهویی کرج :-)
یا حسین نگهبان دلم باش
اربـابـم، حسیـن جان
جایٺ بہقلب ماسٺ، ولاغیر، والسلام
دل، با تو، باخداسٺ، ولاغیر، والسلام
قلبم حسینیہسٺ،ڪه وقف حرم شده
این خانہے شماسٺ ، ولاغیر، والسلام
گلدان های خانه من البته کار دست جناب همسر
#روز_گلدانهای_خانه_من
سلام این ادنیوم ها کار همسرم هستش و خودش کاشته و پرورش میده
اون گلدونی که برگاش روی ساقش هست بونسای هستش بونسای هم یک نوع درخت های کوچک تزئینی هستش و اون درخت کوچولو هایی که برگاش هرس شده ادنیوم هستن که همسرم بذرش رو کاشته و الان این ادنیوم ها یک ساله هستن و تو زمستون باید برگاش هرس بشن که تا بهار پر پشت بشن ادنیوم هایی که بزرگ بشن و به بلوغ برسن گل های قشنگ میدن الان این ادنیوم های کچل هنوز بچه هستن و گل ندادن
#روز_درختکاری
خوشبخت کسی نیست که در زندگی مشکلی ندارد!
خوشبخت کسی نیست که در زندگی مشکلی ندارد!
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد.
عجیب است در یک دنیا زندگی می کنیم ولی هر کداممان یک دنیا برای خودمان
عجیب است
در یک دنیا زندگی می کنیم
ولی هر کداممان
یک دنیا برای خودمان داریم
کوفه تو را می خواست ارباب
کوفه تو را می خواست
خواستنی جنون آمیز
آنها تمام تو را می خواستند
هر تکه ات را
حسین….علیه السلام
کاشتن درخت توسط طلاب حوزه فاطمیه استان البرز
سلام كاشت درخت توسط طلاب مدرسه فاطميه استان البرز
#تولیدی
#روز_درختکاری
کار دست مادر شوهرم
سلام دوستای عزیزم این پادری رو مادر همسرم برام درسته کرده.
چقدر احسنت داره کار دستش؟ :
جای پرستیدن پرش چیدن.... #حضرت_فاطمه
جای پرستیدن
پرش چیدن….
#حضرت_فاطمه
تشییع سه پیکر پاک #شهدای_فاطمیون
زندگی بی شهدا مالی نیست
شهدا بعدِ شما حالی نیست
تشییع سه پیکر پاک #شهدای_فاطمیون
#هم_اکنون
بهشت معصومه #
راه گریزی ندارم ، می سوزم و می نویسم:
راه گریزی ندارم ، می سوزم و می نویسم:
صد مرد آتش بگیرند؛ یک زن در آتش نماند
امام صادق (ع) بہ شخصے ڪہ نام دخترش رافاطمه نهادہ بود فرمودند
امام صادق (ع)
بہ شخصے ڪہ نام دخترش رافاطمه
نهادہ بود
فرمودند:
اڪنون ڪہ نام اورافاطمه نهاده اے
دشنامش ندہ
نفرینش نڪن
ڪتڪش نزن
<الڪافے ج 6 ص48
اصول ٣ حلقه ثالثه
اصول ٣ حلقه ثالثه
اصول ٣ حلقه ثالثه
چکیده :
جزوه اصول ٣ حلقه ثالثه
اصول 3. حلقه ثالثه
حلقه ثالثه اصول ٣
چکیده :
دیروز تو استان البرز کارگاه اموزش وبلاگ نویسی برگزار شد به دلیل مشغله زیاد نتونستم دیروز عکسش رو بگذارم برای همین امروز این پست رو میزارم.
سلام خسته نباشید.
دیروز تو استان البرز کارگاه اموزش وبلاگ نویسی برگزار شد به دلیل مشغله زیاد نتونستم دیروز عکسش رو بگذارم برای همین امروز این پست رو میزارم….
تشکر فراوان از اقای جلیلی و کیانی این کلاس واقعا خیلی عالی بود و من خیلی چیز هایی رو که تا الان زیاد رعایت نمیکردم قرار گذاشتم که واقعا منم انجام بدم اگر تو روز یه پست بزارم اما همه نکاتش رو رعایت کنم خیلی بهتر از این هستش که چند تا مطلب رو روزانه کپی کنم و در رواق یا کوثربلاگ بزارم
#کارگاه_اموزش_وبلاگ_نویسی_استان_البرز
#عکاس_خودم